Wednesday 22 February 2017

نمیشه زمین خورد و گریه نکرد
به دادم برس بهترین نارفیق
هنوزم به دستای تو قانعم
هنوز عاشقم با یه زخم عمیق
تو این روزهای سیاه و کسل
دلم خیسه از حس بارون شدن
تو رو جون هرکی که بش مومنی
فقط امشبو حرف رفتن نزن
تو این روزهای سیاه و کسل
دلم خیسه از حس بارون شدن
تو رو جون هرکی که بش مومنی
فقط امشبو
فقط امشبو
فقط امشبو
حرف رفتن نزن
تو این روزهای سیاه و مریض
فقط یه کمی چای واسه من بریز

می‌دونم همیشه بدهکارتم
می‌دونم نمی‌شه فراموش کرد
من از بس که تو خوابتم زخمی‌ام
نمی‌شه که کابوسممو گوش کرد
نمی‌شه که این وحشتو دوره کرد
نباشی نمونی نخندی بری
یه عمری جنونو تحمل کنم
به دیوونگی م دل نبندی بری
تو سیگارو خاموش کن تا بگم
چطور می‌شه با گریه هم دود شد
چطور می‌شه با خنده هم زخم خورد
چطور می‌شه با عشق نابود شد
شبایی که می‌ترسم از فکر‌هام
همیشه هوا خیس و بارونیه
یه زن با جنونش به من یاد داد
که عاشق شدن
که عاشق شدن
که عاشق شدن
قبل ویرونیه. 
تو این روزهای سیاه و مریض
فقط یه کمی چای واسه من بریز

خیلی رندوم پلی شد و انقدر همه‌م رو پر کرد که باید همه‌شو یه دور می‌‌نوشتم. چطور یه آهنگ می‌تونه یه دورانی از زندگی آدم رو اینطوری در بر بگیرده؟

روزهای بارونی چهارراه ولی‌عصر و انقلاب و گاهی گیشا. صبح تا شب‌های قهوه قجری. چایی نبات‌ها. سیگارهای مدام. سه تایی‌ها. دو تایی‌ها. کاسه‌ی چه‌کنم برا اخراج شدن یکی از دانشگاه. کاسه‌ی چه‌کنم برا تصمیم انصراف اون یکی. کاسه‌ی چه‌کنم برا دلشکستگی و مردگی اون‌یکی. کاسه‌های چه‌کنم کلا.  اون به گا رفتن‌های سه نفره. اون پشت همدیگه رو داشتن‌های سه نفره. اون «هر گهی که شده، درستش می‌کنیم برات. تو فقط بمون. فقط وانده. فقط نمیر». نوبتی. یه بار من و آ برای شین. یه بار آ و شین برای من. یه بار من و شین برای آ. متناوبا. اون نجات دادن همدیگه. اون وصل نگه داشتن طناب‌های همدیگه. ترجمه کردنِ یکی برای اون یکی. با همه‌ی جایگشت‌ها. اون رنج کشیدن‌های به جای هم و برای هم. اون شادی‌های برای هم و به جای هم.  اون وصل بودن. اون سه نفری انگار یک نفر بودن.

اون پنهانی‌های اون وسط. رازها. ترک‌های اولیه.  دونفر و یک نفر شدن اون سه نفر. به جایگشت‌های مختلف. اون برک‌آپ‌های پشت سر هم. اون روز کذایی کردان. سرمای تا مغز استخون. کرسی بزرگ اون وسط  و خیانت که به بی‌شکل ترین و غیرقابل درک‌ترین شکل‌ش مدام و لحظه به لحظه اتفاق میفتاد. کاسه‌های چه‌کنم شکسته کف اتاق. راه رفتن روی خورده‌هاش از لج. خورده‌شیشه‌های ما و خونمون که به دست هم و برای هم می‌ریخت. و اون قدم زدن سه نفره دم غروب. بعد از اون صبح کثافتی که از هم راه فرار نداشتیم. کلاغ‌ها روی چنارهای لخت. صدای شین که می‌خوند «یارب مرا یاری بده.. تا خوب آزارش دهم» و آ که مدام از کلاغ‌ها عکس می‌گرفت و من که بو می‌کشیدم انفجار پیش رو رو. 

حالا این وسط چه فازیه این خاطره بازی‌ها؟
تو سیگارو خاموش کن تا بگم. 

No comments:

Post a Comment