Wednesday 24 May 2017

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته‌ام
اگر که ایستاده‌ام
و یا ز پا فتاده‌ام
برای تو، به راه تو شکسته‌ام

چطور می‌شود به کسی فهماند، که انداختن آن برگه رأی کذا توی صندوق یعنی چه. که چطور وصل می‌شود به همه آن چیزی که مرا ساخته و مرا شکسته و دوباره ساخته.

که من وقتی لباس‌های سبز و بنفشم را آماده می‌کنم برای  روز رأی دادن، توی سرم دارم روز موازی‌ای را زندگی می‌کنم که در آن سیاه‌ پوشیده‌ام هنوز. چون همین واقعه می‌توانست سالگرد مرگی باشد که مرا کشته بود اگر اتفاق می‌افتاد. که رد کردن کاغذ تا شده‌ی رأی از شکاف صندوق یعنی زنگ چهارباره‌ی تلفن که یعنی لابد اتفاقی افتاده. که فاصله‌ی انداختن رأی تا پس گرفتن شناسنامه تا بیرون رفتن از حوزه فاصله‌ی چند دقیقه‌ای فهمیدن واقعیت بود. و ناگهان نفس نکشیدن و دویدن تا ماشین.
سکوت سنگینی که تمام حجم ماشین را پر کرده بود وقتی شناسنامه را می‌بردیم برسانیم دست کسی که آن رأی کذا را به صندوق بیندازد. انگار اگر آن رأی به آن صندوق برسد، آن ضجه‌ی دردآلودی که زمین و زمان را لعنت می‌کرد در سینه‌ی ما، به جایی می‌رسد. چطور می‌شود به کسی فهماند که رفیقمان را، عزیزمان را، از نیمه راه مرگ برگرداندیم و اولین کار بعد از بستری کردنش رساندن رأی‌ش به صندوق بود؟ به خدا که هیچ کس نمی‌فهمد این یعنی چه. ما رأی‌های ۹۲مان را از زیر ویرانه‌ای به صندوق رساندیم که می‌توانست تا ابد زیر آوارش خفه‌مان کند.
تمام آن شب بیداری در انتظار نتایج، تکرار ۸۸ است و تکرار ۹۲. اما شب انتخابات ۹۲ برای ما دیگر شب زنده شدن امید نیست انگار. اینجا آبجو به دست به شبکه‌ی خبر خیره می‌شدم که عابدینی مزخرف می‌بافت اما دلم و روحم پر از همان تاریکی شبی بود که سرطان پانکراس. که من به تمام ایمان و باور داشته و نداشته‌ام چنگ می‌زدم به التماس، که این آخرین روزنه را که اینطور نمادین شده برای ما در این آوار نبندند. وحشت نگاه کردن توی چشم‌هایش اگر از نیمه راه مرگ برگشته باشد و سعیدجلیلی رئیس‌جمهور خاکی شده باشد که جان مارا می‌گیرد هرروز با ور رفتن با امیدهامان. اضطراب شب تا صبح بعد از انتخابات ۹۲ به واقعی‌ترین و بی‌استعاره‌ترین شکلش، اضطراب مرگ و زندگی بود.

این خاک، با امیدواری‌ها و ناامیدی‌ها و آشوب و اضطرابی که به جانش تنیده، مارا هزاربار کشت. هربار  که «من ۸۸ جز دوتا باتوم خوردن هزینه نداده ام» از دهنم در می‌آید وسط بحثی، تمام وجودم سیاه می‌شود از دروغ بودن این جمله. من هزینه‌ی دسته دوم ناامیدی رفقایم را دادم. رفقایی که جلوی چشم‌های تارم از هم گسیخته شدند چون تعریف امید و ناامیدی بعد از ۸۸ برایشان فرق داشت. چون یکی زمان ۸۸ ،  ۱۸ ساله بود و یکی ۲۲ ساله و این یعنی که از آن پس در جهان‌های متفاوتی زیسته بودند با تمام نزدیکی‌شان.
من خیره شدم به کسی که دوستش داشتم که با تمام وجود فریاد می‌زد «می‌کشم، می‌کشم، آنکه برادرم کشت» وقتی یکی را می‌کشیدند توی آن ون سفید ترسناک. و او خیره شد به من که صدایم را می‌برم پیش گروهی دیگر که فریاد می‌زنند «الله‌اکبر» و ما در آن آشوب پر از ترس و خشم پاره‌ای از همدیگر را برای همیشه از دست دادیم. و پیاده که ولی‌عصر را سرازیر می‌شدیم، نفس‌بریده و ترسیده و خسته، چیزی بین ما یخ می‌زد. و من تا ماه‌ها خواب صورتش را دیدم که اخم کرده بود و چشم‌هاش که پر از اشک بود و مشت گره‌کرده‌اش، و فریاد پر از کینه‌ای که قتل را می‌پاشید توی هوای تاریک دوروبرمان.

کجا، در کدام فرهنگ لغت، این‌ها را می‌شود نوشت در مدخل هزینه، بی‌شرم و خجالت؟ کجا می‌شود این تنیدگی شخصی‌ترین وجوه جوانی ما را با سیاست و جنگ قدرت ثبت کرد؟ کجا می‌شود نوشت که ما افسرده و خسته و بی‌رمقیم و هنوز رأی‌مان را از زیر ویرانه‌ها به صندوق می‌رسانیم؟ که وقتی جدل می‌کنم سر شفافیت لیست شعسا، درباره‌ی سرمایه‌ی اجتماعی اصلاحات و آبروی خاتمی، در عمق جانم دارم برای آن امیدی می‌جنگم که ما را از راه بیمارستان برد به حوزه‌ی رأی‌گیری. آن عزمی که آن شب کردم برای زنده ماندن. برای زنده نگه‌داشتن آدم‌هایی که دوستشان دارم و دارند زیر بار طوفان‌های این خاک می‌میرند.

حالا از پس اینهمه، یکی بیاید برای دوستان بی‌خبرم بگوید چرا اینطور عر می‌زنم هربار با «وطنم ای شکوه پابرجا»
یکی بیاید جواب ملت را بدهد وقتی می‌پرسند «چرا انقد احساساتی می‌شی سر چیزای سیاسی؟»

No comments:

Post a Comment