Tuesday, 28 November 2017

"در بهار کنار سبدهای گیلاس تفاوت عشق و حسرت را فهمیده بودم و این برایم تا پایان عمر کافی بود."

چهار سال پیش، با همین جمله نوشتن اینجا را شروع کردم. با فهمیدن تفاوت عشق و حسرت کنار سبدهای گیلاس و برای کافی بودنش تا پایان عمر.

یک سال‌ و نیم پیش باز نوشتمش و نوشتم که زمان شروع وبلاگ «هیچ نمی‌دونستم که چقد تفاوت عشق و حسرت رو نمی‌دونم. بیشترین چیزی که از عاشق شدن‌های اخیرم یاد گرفتم همینه. تفاوت عشق و حسرت. بیشترین چیزی که ازشون تو دستم مونده هم٬ آره. حسرت.»

حالا خیال می‌کنم همان‌موقع هم تفاوت عشق و حسرت را نفهمیده بودم و این درد سوزان توی سینه‌ام دیگر خودش است. همان درد نازک مرز بین این دو. آن درد نازکی که شیرینی یک رویای تازه را در دهانم تلخ می‌کند به شوکران «هرگز»ی که از همه‌ی نشدن‌های تا به حال زندگی من، منی که سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید، هرگزتر است. 
(آخ... کجایید پس؟ کاشفان فروتن شوکران! شعبده‌بازان لبخند در شب‌کلاه درد! جویندگان شادی در مجری آتش‌فشان‌ها! به پای دارنده‌ی آتش‌ها! زندگانی دوشادوش مرگ، پیشاپیش مرگ مگر همین نیست که من می‌کنم؟ مگر زنده ماندن من همین حالا شعبده‌بازی لبخند نیست در شب‌کلاه درد؟)
حالا می‌دانم که لابد  تفاوت عشق و حسرت را دوباره هم خواهم فهمید. بارها و بارها. 

به گمانم اینجا هم دیگر تمام شد. از آدمی که اینجا می‌نوشت چیزی در من نمانده. از من دیگرهیچ چیز زیر دروغ‌هایی که اینجا به خودم گفتم پنهان نمی‌شود. یا دروغ‌های بزرگتری لازم است یا جهان بزرگتری، که بی دروغ هایم توی مرزهای بودنش جا بشوم. سرم که به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید. می‌خواهم تا لب مرزهای شوکرانی هرگزش بدوم. 

" جریان باد را پذیرفتن 
و عشق را 
که خواهر مرگ است . - "

خداحافظ دوباره.
۲۸م نوامبر۲۰۱۷، ۷ آذر ۱۲۹۶