Friday, 30 May 2014

هی یادش افتادم این روزا. هی بهش فکر کردم. هی تصویرهایی که پشت غبار خشم و دلخوری و دل شکستگیم گم شده بودن آروم آروم پیدا شدن. و من هی خیال کردم که چقدر دلم می خواست الان باشه. این روزای پر از فکرهای فرساینده. این روزای دائم تلاش، دائم مبارزه. خیال کردم دلم اون بودنِ ناگهان جدا از جهانش رو می‌خواد. اصن اینا هیچی. اون هی دور همین مسیری که من ددارم میرمو رفته. میشد حرف زد و امن شد یه کم. ها؟

یه جایی این وسطها دیدم که از فیس بوکش ریمووم کرده. نمی‌دونم از کی. من از فراموش شدن می‌ترسم. ترس هم نه حتی. من از امکان فراموش شدن مضطرب میشم. آخرین جمله‌ش بعد از طوفان خشم من و درست قبل از خدافظی، "یادم می‌مونتت" بود. اون "اَد فرند" کذایی رو دیدم روی کاور فوتوش، و خیال کردم حالا فرایند فراموش کردن شروع شده لابد. 

کمی بعدتر خوابش رو دیدم. بود. مثل همیشه. مهربون. آروم. پذیرا. من کنار یه بخاری ای نشسته بودم که گرم شم، اونم اومد نشست که گرم شه و همدیگه رو دیدیم. من نتونستم خوشحالیم از دیدنش رو پنهان کنم. اون هم نتونست. یه اشاره ای به ریموو شدن از فیس بوکش کردم و اون گفت که نه بابا دستش خورده و اون قیافه ی موقع معذرت خواهی و مهرش رو گرفت. بعد تو پذیرایی خونه‌ی پدرمادری بودیم. تو همون سکوتِ همیشه. بابام -لابد در نقشِ خودِ سرزنشگرم- اومد عبور کرد و چشم غره رفت. تو اون لحظه به خودم فحش دادم که اصن من چرا دوباره اینجام؟ بعد ولی دوباره دیدمش کنارم و دیدم میدونم چرا اینجام. و آروم شدم.

بیدار که شدم یادم نبود خوابمو. وسط یه کار خیلی روزمره -دوختن پارگی مانتوم با عجله- یهو یادم اومد. بدم اومد از این که خوابشو دیدم. از اینکه احتیاج داشتم بهش. از اینکه تو خواب نتونستم خوشحالیمو پنهان کنم. از اینکه این ریموو شدن کذایی اینهمه برام مهم بوده. اه.
کمی بعدتر اما، وقتی تو یه سمیناری نشسته بودم و یه سخنرانی بیخود گوش میدادم، خودمو رها کردم به هجوم تصویرها. ببینم چی می خوام ازش. گذاشتم ذهنم بره و بیاد و بچرخه تو قاب هایی که از بودنش ذخیره کرده، ببینم کجای بودنش رو اینطور بی تابانه می خوام الان.

روشن شد. من بودن اون رو نمی خوام. حتی بودنِ زمانهایی که باهم خوب بودیمش رو. من می‌خوام یکی رو داشته باشم، شبیه خودِ اون موقع‌هام در مواجهه با اون. می‌خوام یکی رو داشته باشم که برام همون طوری باشه که من برای اون بودم. تمام تصویرهایی که یادم میومد مال وقتایی بود که وسط یه استیصالی پا شده بود اومده بود خونه‌ی من، یا خودم رفته بودم آورده بودمش، و اینجا آرومش کرده بودم. اینجا براش جایی بود که جهان وایمیستاد. جایی بود که می‌تونست با اون وسواس همیشه ش فکر نکنه. می توست ذهنش رو ساکت کنه و خودشو بسپره. می تونست اون دست و پایی رو که اون بیرون داشت می زد، اینجا نزنه. الان که فکرش رو می‌کنم، واقعاً جام اونقدرها هم اشتباه نبود و اونقدری که خودم فکر می کردم مخرب نبودم. مسکن بودن بد نیست وقتی طرف داره خودش پیِ درمانش رو میگیره. الان می‌فهمم که چرا انقد محکم میگفت آره. مسکنه. ولی چه اشکالی داره؟

من دلم یکی رو می‌خواد که از همه‌ی زندگیم بیرون باشه. بتونم برم پیشش ناتوانی‌هام رو سرش خالی کنم و اون مادرانه  (پدرانه؟) تر و خشکم کنه. یکی که نیازش -مثلِ خودِ اون موقع‌های من- مادری (پدری؟) کردن باشه و آغوشش رو باز کنه برای وقت‌های ناتوانی من.  آره. من دلم یه پدر میخواد. 

Wednesday, 28 May 2014


و آهسته زير لب می‌گويم
برايت آب آورده‌ام، تشنه نيستی؟ 

Tuesday, 27 May 2014

مبارزه با اون نوروترنزمیترهای لامصبی که کارشون رو درست انجام نمی‌دن - 1

دو هفته دیگه باید خونه‌مو تحویل بدم. تازه از دیروز امکانِ برگشتن بهش رو داشتم. که رفتم خونه‌ی دوست پسر. صبح از اون جا رفتم خونه‌ی مامانم اینا و تمام مدت به این فکر کردم که میام خونه‌مو تمیز می‌کنم بهش مهربونی می‌کنم حالم بهتر میشه.
اومدم خونه. هال و آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفا رو جمع کردم گذاشتم تو ظرفشویی که بعد بشورم، گفتم حالا یه سیگار بکشم بعد. یهو دیدم سیگار تا نصفه سوخته و من دارم آرشیو اینجا رو نگا می‌کنم ببینم از کجا این حال شروع شده. بعد شقایق قرار شد بیاد با هم کار کنیم. فک کردم خونه تکونی رو تا نرسیده تموم کنم. هال رو جارو کردم و تی کشیدم و یه لیست نوشتم از چیزایی که می خوام فردا ببرم خشک شویی . داشتم آشپزخونه رو جارو می‌کردم، شقایق گفت نمیاد. منم بی‌خیال شدم نشستم به نوشتن پست قبلی و تا همین لحظه تو فیس بوک چرخیدم.
انگار منبع انرژیم کوچیک شده. تمام شوقی که دارم دو ساعت دووم میاره و بعد دوباره به یه محرک احتیاج دارم که بلند شم (لیترالی بلند شم. بدون استعاره)

دونستن این روندها خوبه. آگاه شدن بهشون باعث می‌شه کم کم نذاری ادامه پیدا کنن. باعث میشه از قبل براش آماده باشی و برای هر کاری که می‌خوای بکنی، حتی به بی‌معناییِ یه خونه تکونی، به جای یکی دو تا محرکی که همیشه لازم داشتی (و گاهی اصلا لازم نداشتی)، هزار تا محرک برا خودت تدارک ببینی. این آگاه شدنه و استفاده کردن ازش باعث میشه از خودم متنفر نشم. 

دیدین میگن وقتی مهاجرت می‌کنی، یهو باید از زیر صفر شروع کنی؟ مثلاً آدمایی که قبلاً خدایِ روابط اجتماعی بودن تو زبان تازه نمی‌تونن همون باشن و از 5 دیقه حرف زدن با یه غریبه تو مترو به وجد میان؟ دارم تلاش می کنم برسم به صفرِ همیشه‌ی خودم. وقتایی که حالم بد باشه این تلاش به نظرم رقت انگیز میاد. اما یه وقتایی مث الان، که تو خونه‌ی خودمم نشستم و هال تمیزه و دارم به تمیز کردن بقیه‌ش فک می‎کنم، خودم رو به خاطرش نوازش میکنم. 

پ.ن: به نظرم نوشتن این پست و جدا کردنِ "حال خوب" و "حال بد" از کلیتِ حالتِ روحی-روانیم، و اینطور مکانیکی برخورد کردن با این "روند"ها -وحتی همین نامگذاری-،  یعنی که من یه چیزی شبیه دیپرشن رو به عنوان یک اتفاق فیزیکی در سلول‌های مغزم پذیرفتم. اینکه بلند و صریح نمیگم‌ش فقط به خاطر نگرانی از برچسب‌هاست. این که آدم می‌ترسه محکوم بشه به توجیه کردن ریدمان هاش با اسم افسردگی. من دارم این کار رو نمی‌کنم. حال ندارم با گفتن ثابت‌ش کنم. اینجا اگه دوستی هست که با خوندن این نوشته این فکر بالا رو راجب من می‌کنه، به خودش و تصویرش از من، و بودنش برام تو هفته‌های گذشته شک کنه. بقیه‌ای هم که دوست نیستن مهم نیست چه فکری می‌کنن. انرژی اضافه ندارم سر این چیزا خرج کنم. یه اتاق خواب و یه دسشویی و یه حموم و یه سینک ظرف منتظرمه، و این حداقل به 6 تا منبع پر انرژی احتیاح داره. خدافظ. 

C10H12N2O

هروقت تصمیم‌م رو گرفتم، راجع به تمام این فکرهایی که الان دارم می‌کنم می‌نویسم. راجع به این که چرا تصمیم‌گیری برای شروع دارودرمانیِ افسردگی انقدر سخته . اون ترکیب اضافی دو مرحله داره. یکی این که با خودت به یه نقطۀ قطعیت برسی که آیا من دچار بیماریِ افسردگی هستم، یا اینکه برای مدتی غمگین و حساس و تنبلم؟ مرحلۀ بعدی هم اینکه آیا می خوام قرص بخورم یا می خوام خودم از پسش بربیام. اما در طول تصمیم‌گیری اگه بنویسی، چون بدبخت و مستأصل و ناتوانی، نک و ناله و جلب‌توجه‌طوری میشه.

راجع به ابله بودن علم پزشکی و روان‌پزشکی تو این مورد، راجع به برچسب‌های اجتماعی ای که کل داستان رو احاطه کردن و حتی نمی‌ذارن درست خودت رو بشناسی، راجع به بی‌فایدگی تمام نوشته‌های تو ویکی‌پدیا بس که انگار برای دکترا نوشتنشون فقط، راجع به فایده‌های داشتن یک دوست داروساز که بلده این اسم‌های گنده رو یه طوری برات توضیح بده که حالیت شه و احساسِ ناامنی‌ت کم بشه، راجع به تمام فاکتورهایی که هیچ وقت فک نمی‌کردی تو این تصمیم‌گیری باید دخیل بشن و وقتی توش قرار می‌گیری می‌بینی که اونقدرا هم تصمیم فردی‌ای نیست بس که رو تمامِ ابعاد زندگیت تآثیر می‌ذاره. راجع به همدلی‌ای که لازم داری و همدلی‌ای که ناگهان پیدا می‌کنی با تمامِ اطرافیانت که تو این موقعیت بودن... 

هفتۀ گذشته رو به این فکرها گذروندم. هنوز نمی‌دونم. اما تا همینجاش انقدر بهم سخت گذشته که احساس می‌کنم باید یه وقتی بنویسمش. شاید یکی دیگه داشت این فرایند می‌گذروند. شاید یکی داشت اینجا رو می‌خوند و همینقدر مستآصل بود و خوندن فکرها و تجربه‌های یه نفر دیگه کمی آرومش کرد. زکاتِ تجربه، شِر کردنشه. 

Wednesday, 21 May 2014

سر خط خبرها

با صورت آفتاب سوخته و نقش حنای رو دستم که رفتم کافه، هـ گفت اسفند یه سفر می‌چینه بریم چند تا شهر جنوبی رو ببینیم. ده روز، دو هفته. اون موقع دیگه دانشگاه هم ندارم. دارم تنگسیر صادق جوبک رو می‌خونم دوباره، که حال و هوای جنوب رو بهم تزریق کنه. هـ میگه بد زدی تو فازش ها.. بعد از پنجره بیرون رو نگا می‌کنه میگه یهو می‌بینیم پرنده به جای آمریکا رفته نشسته تو بوشهر، بیا و درستش کن. می‌خندم. رختشویی تو دلم روشن می‌شه. 

دارم یواش یواش برمیگردم. دیشب با رفیق دیریافته حرف زدم.در حد سرفصل خبرها. پرسید چرا وبلاگ نمی‌نویسی؟ یهو دلم خواست. پریشب مهمونی تولد دوست پسر بود. شنبه ع بهم گفت تو خیلی وقتای زیادی هست که حالت بده. یهو حالم به هم خورد. باز به سکوت و خودم فکر می‌کنم. یه شنبه یه قرار کاری دارم. یکی از حوزه‌هایی که خیال می‌کردم باید تو زندگی بعدیم بهش برسم چون این بار وقت نمی‌شه، خودش اومده زرتی نشسته سر راهم. یه شنبه قراره بریم حرف بزنیم ببینیم اینا چی میخوان که فک می‌کنن من می‌تونم و خودم فک می‌کنم نمی‌تونم. بعد اگه شد، شروع کنم باهاشون. (بله. این کار هم از جنس تولید محتواست و من همچنان به فرار از کلاس درس و روبرویی با بچه‌ها و مواجهه با ضعف‌های خودم در جایگاه معلم فرار می‌کنم). کم کم آماده می‌شم که دوباره ایمیل کاری‌م رو چک کنم بعد از هزار هفته فرار، ببینم کسی کاری باهام داشته یا نه. و هزار تا جواب ایمیل بدم که با "ببخشید دیر دارم جواب میدم" شروع میشن. آخرین ریجکشن ها هم اومد و معلوم شد که تابستون بیکارم. یه ماه و نیم. بچرخم و شهر و دانشگاه ببینم مثلا. نشریه‌ی کذایی رو هواست و من حالم از همه چیزش به هم می‌خوره دیگه. اما باید این شماره دربیاد و گرنه دیگه نمی‌تونم سردبیری رو تحمل کنم.
درس و دانشگاه رو ریده‌م. یه غول 6 واحدی جلومه، درس‌هایی که معرفی به استاد گرفتیم. چرا فک کردم درسی رو که برام مهم نیست می‌تونم اینجوری بخونم؟ برای اولین بار دارم آرزو می کنم که کاش دانشگاه ما مثل دانشگاه آزاد بود که میشد هروقت ترم حال کردی درستو حذف کنی. امروز و فردا باید قورباغه‎ی طراحی مکانیزم رو قورت بدم و انقدر کارش زیاده که حتی همین الان هم نباید در حال نوشتن این چرندیات باشم.
دیروز ظهر، اندکی هنگ اور، بلند شدیم بریم کافه ژانر صبونه بخوریم. هارد راک گذاشته بودن سر صبحی. بی‌قراریام عود کرده بودن. داشتم می‌گفتم شیش ماه وقت دارم بعد از تموم شدن دانشگاه و قبل از رفتن، می‌خوام همه‌ش برم سفر. خودم از این عقده‌ی سفر حالم بد شد. سر میز هم بند نمی‌شدم. 
تو همین بی‌قراری و حالِ هنگ اور، یه چیزی شد که تصمیم رو برای زندگی حرفه‌ایم گرفتم تا حدی. بله آدم ت این حال اینجور تصمیمی رو نمیگیره. ولی شقایق حین تصمیم‌گیری تو وایبر پیشم بود. و اینکه تا بلند گفتمش یهو همه چی تو سرم به هم وصل شد. میدونم که خودشه.

چرا آدمی که همه‌ش داره راجع به روابطش و احوالت درونی‌ش می‌نویسه، باید اینهمه درباره‌ی کار و درس تو وبلاگش زر بزنه؟

برای اینکه تو موقعیتیه که وقتی حال دوست پسرش رو ازش می‌پرسن بغضش می‌گیره، جلسات اخیر روانکاویش هی به اینجا رسیده که خانم روانکاو بگه "اینایی که میگی انتزاعی ان. واقعیشون کن ببین قابل پیاده شدن ان یا نه؟ و میگه با این همه انتزاع، داری دست و پا می‌زنی تو واقعیتش"، از دست آدم‌های زیادی در دو هفته‌ی اخیر دلش شکسته و متقابلاً آدم‌های زیادی رو ناراحت کرده.

خانم روانکاو می‌گه دو تا آژیر مهم هست تو کارِ ما، که وقتی ببینیمشون باید نگران شیم. یکی این که طرف فانکشنالیتی‌ش رو از دست بده، و یکی این که دیگه نتونه روابط‌ش رو هندل کنه. بعد از اینا، می‌زنه به چیزهایی از جنس غرایز. خواب، اشتها، میل جنسی. و این پکیج به ما نشون می‌ده که یکی حالش چقدر بده. میدونه اگه حرف درمان دارویی بزنه گاو خشمگین میشم. با این شرط شروع کردم که من تکلیفم رو با درمان دارویی نمیدونم و اصن نمی دونم قبولش دارم یا نه و بدم میاد و فلان. ولی دیگه زبون هم رو بلدیم خب. میدونم دو هفته س علائم خطر رو زیر نظر گرفته. 

با این حال دارم بر می‌گردم. کند و لاکپشتی.

Monday, 12 May 2014

خزیده‌ام توی لاک خودم.
آن بیرون کسی «نتوانستن» را جدی نمی‌گیرد. آدم‌ها وسط طوفانِ شکستن‌ت طوری حرف می‌زنند انگار در نسیم بهاری قدم می‌زنیم. که همه چیز سرجایش است و گزاره‌ها منطقی و بایدنبایدها حاضرو آماده٬ برای اینکه اثبات کنند اشتباهی. آن بیرون آدم‌ها انگار همیشه درست زندگی می‌کنند. خوش به حال آدم‌ها.

خزیده‌ام توی لاک خودم و در سکوت٬ سرم زیر برف٬ روزهای مانده تا سفر را می‌گذرانم. به امید اینکه کنده شدن و قطار و آفتاب جنوب پوسته‌ی خشکیده‌ی دلم را نرم کند. که نشکند به این راحتی. که باید نباید ها و سرزنش‌ها را بشنوم و بی‌خیال توضیح دادن خودم٬ سری تکان بدهم و بگذارم داغی آفتاب خودش مرا به خودم برگرداند٬ بی که کسی آن بیرون هی سیخِ بد بودن این روزهام را توی چشمم فرو کند.

پیش‌دانشگاهی که بودم٬ جیب مانتوم سوراخ بود. هدفون آیپاد را از زیر مانتو می‌رساندم به گوشم. آناتما/نامجو را تا ته بلند می‌کردم. هیچ صدایی از بیرون نمی‌شنیدم و تصویرها هم حتی کند و مقطع می‌شد انگار. از پله‌ها که وسط شلوغی بچه‌ها بالا می‌آمدم٬تصویر پرهیاهویشان که با سکوت به من می‌رسید٬ احساس امنیت می‌کردم.
از‌پله‌های مدرسه خیلی گذشته. همه چیز از آن روزها ساده‌تر و اما مبهم‌تر است. ناامنی هم شکل‌های تازه‌ای گرفته. هدفون توی گوش هم آدم را امن نمی‌کند از آنجایی که جهان بزرگتر وتعاملی‌تر از مدرسه‌ست. حسی که لازمش دارم اما همان حس است. همان کندی٬ همان امنیت. همان -شاید- تسلط.

آخر هم ندارد مثل تمام نک و ناله‌ها.بروم بقیه‌ی وقت را تلف کنم تاساعتِ کلاس بیهقی.

Friday, 9 May 2014

"در قاب اینهمه حرف
در
-هر طرف که  باشی-
پشتش مانده‌ای"

یک. فرار می‌کنم از چایی سیگارِ معمولِ بعد از کلاس. یه طوری میام خونه که انگار آسم دارم و نفسم گرفته و اسپری ام خونه ست. با همون آشفتگی و نیاز. با این وضع خونه‌ی مادرپدری، تنها نقطه‌ی امن جهان خونه‌ی خودمه که فعلاً نمی‌تونم توش زندگی کنم. بعضی وقتا میام نفس می‌گیرم و برمی‌گردم به بقیه‌ی دنیا. تو آسانسور به سرم میزنه که شاید اومده باشه اینجا. سه طبقه وقت دارم فک کنم که چی کار کنم اگه اومده باشه. برم بخوابم پیشش؟ نمی خوام بیدار شه. نمی خوام الان حرف بزنیم. بشینم تو هال سیگارمو بکشم، نیم ساعت دیگه ام برگردم دانشگاه؟ قهرطوریه. زنگ بزنم به ع بگم من نمیام نقشه ها رو خودت بکش، بعد بشینم تو هال سیگار و کار و بار تا بیدار شه؟ 
هنوز تصمیم م رو نگرفته بودم وقتی کلید دوبار چرخید تو قفل و فهمیدم نیست. وقتی فک کردم "حالا شاید درو قفل کرده" و دیدم که کفشاش هم نیست. یه طوری ناامید شدم که انگار قرار بوده اینجا باشه.

دو. از روزی که تو دفترم نوشتم "حال خودم رو اگه می‌فهمیدم همه چی آروم تر بود" تقریباً یه هفته می‌گذره. بعدش هیچ چی ننوشتم جز چرندیات روزمره و تو-دو لیست. روزی یه بار دارم با مامانم دعوا می‌کنم. و هر روز شدیدتر از دیروز. دیروز صبح یه طوری شد که پشت فرمون تو نیایش تلفن رو قطع کردم روش و زدم زیر گریه. حالم از نیایش به هم می‌خوره همین‌جوریش هم. چند دفعه مگه آدم باید تو یه اتوبان پشت فرمون هق هق کنه؟ 
خودم می‌فهمم که یه مرگیمه. انگار که مثلا پی‌ام‌اس ِ پریودِ قبلیم هنوز تموم نشده و داره می‌چسبه به بعدی.  اطرافیانم رو هم خسته کردم حتی. صبورترینشون رو هم.

سه. یه بار ساره یکی از "دوستش دارم"های اینجا رو هم‌خوان کرده بود و نوشته بود که تصویرهای انقدر خوب و خوش از رابطه همیشه به نظرش یک پنهان‌کاری ای دارن تو خودشون. به قلم خودش خیلی برام قابل فهم بود ولی خب الان دقیق حرفهاش یادم نیست. خیلی فکر کردم به حرفش اون موقع.
الان که نیم ساعته دارم سعی می‌کنم حالم رو بنویسم خیلی یادش افتادم. ماجرای من و ننوشتن دردهای رابطه اینه که نمی‌تونم به اندازه‌ی دردآلود بودنشون خوب توصیفشون کنم. نمی‌تونم بنویسم که از دیروز عصر چی گذشته بهمون. نمی‌تونم بنویسم امید و ناامیدی و خواستن و نخواستن همزمان رو. نمی‌تونم دیوونگی این روزهام رو و پنجه‌ای که به سر و صورت رابطه می‌کشم رو درست بنویسم. همه چیز غلیظ تر و سریع تر از نوشتنه. از لحظه‌ای که وسط گریه تلفن رو قطع می کنم پرت می‌کنم اون ور، تا لحظه‌ای که زنگ می‌زنه می گه تو بی خیال شو من خودم پی‌ش رو می‌گیرم، تا شبش که مهربونی می‌کنه باهام و من دلم می‌خواد بمیرم و اون مهربونی داره مستآصلم می‌کنه، تا فرداش که دوباره همین بساط، هیچ لحظه‌ای صبرِ نوشتن رو ندارم. وقتی هم که طوفان تموم میشه، دیگه انقدر سریع عبور میکنیم از خودش و حس‌هاش که نوشتن نداره.

چهار. کاش که می‌شد آدم از خودش فاصله بگیره. کاش که آدم از خودش رهایی داشت.

Wednesday, 7 May 2014

"تا هستم
جهان ارث بابامه
سلاماشو
همه‌ی عشقاشو
همه‌ی درداشو
تنهاییاش.
وقتی هم نبودم، مال شما. "

یک. انقدر این روزا وبلاگای مادرانه میخونم، یه بخشی از ذهنم گاهی گیرِ اینه که چی رو می‌خوام به بچه‌م یاد بدم؟ اون مهمترین چیزی که به نظرم باید از من بگیره چیه؟
انقدرم که به نظر میاد مسخره نیست. دارم به تربیت بچه‌ای که معلوم نیست بدارم یا نه فک نمی‌کنم. دارم خودم رو می‌کاوم ببینم اون مهمترین اصل‌هام چیان.

دو. بعد از سال‌ها، وارد بحث عجیبی شدم درباره‌ی معنیِ زندگی. داشتیم راجع به وبلاگایی که می‌خونیم حرف می‌زدیم و یهو رسیدیم به ایمان مذهبی و اون از تجربه‌ش با از دست دادن ایمان مذهبی حرف زد . یه کمی بعد حرف باباهامون بود که جوونی‌هاشون چقد آرمان‌گرا بودن و ما چقد بی‌آرمانیم.
و رسید به اینجا که زندگی‌های ما چقدر بی‌معنیه. من اینجا دیگه باهاش هم‌دل نبودم. زندگی من بی‌معنی نیست. و هیچ‌چی از چیزهایی که می‌گفت رو نمی‌فهمیدم. سعی کردم توضیح بدم زندگی چرا برام بی‌معنی نیست. و همه‌ش به ساختن یه جهان بهتر برمی‌گشت. که اما چیز آرمانی‌ای نبود برام. 
می‌گفت وقتی آرمانی نیست که خودمون رو باهاش معنی کنیم، و وقتی قراره ما بمیریم و زندگی بعد از مرگی هم وجود نداره، وقتی آگاهی تو با مرگت تموم میشه، دیگه چه فرقی داره که تآثیرت بمونه. چه فرقی می‌کنه شاگردات خوشبخت باشن یا بدبخت باشن؟ چه فرقی می‌کنه مردم دنیا خوشبخت باشن یا بدبخت باشن، وقتی آگاهی تو تموم شده و تازه کل این جهان هم یه وقتی نابود میشه؟
اینجا یه مکث طولانی بود. بهش گفتم برگشتیم به بحثمون راجع به مرگ. که ترسِ من از مرگ، ترسِ نابود شدن نیست. بلکه ترسِ فراموش شدنه. فکر کردم به این که چرا احساس می‌کنم که اگه تأثیری از من تو جهان ِبعد از من بمونه، اگه بودنم با نبودنم فرق کرده باشه، من کمی کمتر می‌میرم.
جوابش رو بعد از صد سال پیدا کردم. من یه پیوستگی‌ای بین خودم و جهان (و در نتیجه مردمش) حس می‌کنم. که اگه چیزی از من در این جهانِ پیوسته به من ادامه داشته باشه، انگار که منم که ادامه دارم. و "جهان بهتر" یه چیزِ بیرون من نیست که وقتی می‌میرم ارتباطم باهاش قطع میشه. جهانِ بهتر به من یه ربط محکم نزدیکی داره.
می‌گفت این پیوستگی از کجا میاد؟ تو از چه طریقی به این جهان وصلی؟
نمی‌دونم. اما این ندونستم از اون ها نیست که مضطربم کنه و بهش شک کنم. برای من بدیهیه که من و این جهان یه چیزِ یکپارچه‌ایم. انقدر بدیهیه که نمی‌دونم چرا. 

سه. به گمونم این یکی از اون‌ اصل‌هاست. پیوستگی به / یکپارچگی با جهان و آدم‌هاش. داشتم فکر می‌کردم بیشتر آدم‌های مذهبی‌ اطراف من، این پیوستگی رو از طریق ایمان مذهبی‌شون به دست میارن. و وقتی اون ایمان مذهبی به هر دلیل کنار می‌ره، ناگهان کنده می‌شن. و پیدا کردن اون وصل شدگی خیلی سخت و برای بعضی‌ها حتی غیر ممکنه. چون بسیارها نویسنده هستن که تو رو در تنها موندگی‌ت و بی معنایی زندگی‌ت همراهی کنن. (سلام کامو. خوبی؟ خیلی چاکریما. کلاً می گم) اما اون‌هایی که زندگی‌شون معنایی براشون داره، نمی‌نویسن و نمی‌گن. تو بحث‌های استدلالی عموماً شکست می‌خورن و جهان پر از این جمله‌های مزخرف "برای شاد بودن کافی است کمی احمق باشی" و ژستِ قدرتمندانه‌ی آدم‌هاییه که زندگی‌شون بی‌معنیه براشون. 
من اگه یه زمانی بچه داشته باشم، دلم می‌خواد این پیوستگیه یکی از چیزهایی باشه که از من می‌گیره. که این جمله یعنی این پیوستگی یکی از چیزهاییه که تو خودم دوستش دارم و زندگیم رو خوب کرده.

Saturday, 3 May 2014



همین که یه کابوس ازم کم بشی
از این ماجرا پامو پس می کشم


..کاش هیچ کی تو شغلی که ظرفیتش رو نداره جا نگیره

مامانی باید پرستار بیست و چهار ساعته داشته باشه. نه مثل مادرجان که فقط یکی تو خونه باشه براش کافیه و میشه هم یه ساعت تنهاش بذاری بری و برگردی. مامانی هردقیقه یکی رو صدا می کنه برای این که مطمئن شه تنها نیست. و هردقیقه هزار بار میپرسه که "تو پیشم می‌مونی؟" و اگه برای چند دقیقه از خواب بیدار شه و کسی رو دورش نبینه از ترس به نفس نفس می‌افته و تند تند صدا می‌کنه تا یکی بیاد تو میدان دیدش. بلافاصله هم دستشو دراز می‌کنه که دستتو بگیره و آروم شه.

ما با یه مؤسسه‌ای قرارداد داریم که همیشه برامون پرستار می‌فرسته. هیچ کدوم هم معمولاً بیشتر از شیش ماه نمی‌مونن. مؤسسه موظفه وقتی یکی‌شون میخواد بره، حداقل یه نیروی موقت بفرسته تا وقتی پرستار بعدی بیاد. خوشبختانه مامانی این عوض شدن‌های پشت سر هم رو نمی‌فهمه. مامانی می‌دونه یه "خانوم"ی هست که پیششه. دیگه فرقی نمی‌کنه کی. یه وقتایی حتی من رو که نمیشناسه فک می‌کنه من اون "خانوم"م. 

این پرستاره یه هفته بود اومده بود. روز اول هم کلی به مامانم گفته بود وای شما چه مهربونین و چقد به آدم احترام می‌ذارین و جاهای قبلی با من مث کلفت برخورد می‌کردن و فلان. امروز، مامانم رفته بوده سر بزنه بهشون، دیده که دختره نیست. و مامانی دراز کشیده و ترسیده و پشت سر هم داره "خانوم.. خانوم" صدا می‌زنه، بلند تر از همیشه. موبایل خانوم هم خاموش بوده. معمولاً مؤسسه‌ها تو اینجور مواقع می‌گن چک کنین ببینین چیزی ندزدیده باشه. چیزی ندزدیده بود. که کاش دزدیده بود و فقط دم رفتن به یکی خبر داده بود.

من نمی‌فهمم. نمی‌فهمم آدمی که تو یه هفته‌ی گذشته حالِ این پیرزن رو دیده، چطوری به خودش این اجازه رو داده؟ پرستارها معمولاً خبر نمی‌دن که می‌خوان دیگه نیان. ولی در ادامه‌ی یه مرخصی بیست و چهارساعته دیگه پیداشون نمی‌شه و حتی مؤسسه هم پیداشون نمی‌کنه (یا حداقل ما این رو می‌شنویم). اما مریض رو تنها نمی‌ذارن. هیچ کدومشون تاحالا این کارو نکرده بودن. یعنی حتی انقدر سختی رو هم تحمل نکرده که زنگ بزنه به مامان من خبر بده، مامانم بیاد پیشش. خونه ی ما چسبیده به خونه‌ی مامانی. یا مثلاً اینکه زنگ بزنه به اون خانوم تو مؤسسه، بگه من یه ثانیه هم نمی‌خوام بمونم. که اون به مامان من خبر بده. نمی‌تونم تصور کنم چی توسرش گذشته. این فرضیه که یه اتفاقی برا خانواده ش/هرکی ش افتاده و سریع رفته و فکر نکرده هم رده چون اونقدر وقت گذاشته که تمام وسایلش رو به دقت جمع کنه. نمی‌تونم بفهمم که چطوری  انقدر بی‌خیال و انقدر بی‌مسئولیت و بی‌حس و -نمی‌تونم اتوکشیده و مؤدب و همدل باشم- بی‌شعور.

حالا مامان رفته بیرون. من پیش مامانی ام. داشت می‌رفت گفت اگه این دختره زنگ زد بهش بگو دیگه با مؤسسه صحبت کن ما کاری باهات نداریم. اگه هم اومد دم در، راهش نده. من خدا خدا می‌کنم که نه زنگ بزنه نه بیاد دم در. یه عالمه خشمِ فروخورده دارم سر ماجرای نگهداری از مامانی، از دو سال پیش تا حالا. از دست مامانم، بابام، خاله‌م، دایی‌م، پرستارا،.. دختره اگه پیداش بشه همه رو سرش خالی می‌کنم. 

Friday, 2 May 2014

"که طلسم دروازه‌اش، کلام کوچکِ دوستی است..."

رفته بودیم بیرون که سیگار بکشه و من همراهی کنم فقط، چون چهارتای امروزم تموم شده بود.
گفت پریشب باید می‌بودی. حالم بد بود هی دلم شاملو و حسین پناهی می‌خواست هیچی حفظ نبودم. هی می‌گفتم کاش نا اینجا بود بقیه‌شو می‌خوند.  دوست پسر قبلش برام تعریف کرده بود که چیا شده و اینا. با خودم فکر کرده بودم که چقدر آدما به جا میفتن پایین از ارتفاع غرورشون. فک کرده بودم که این ماجراهای پیش اومده براش لازم بود، با وجود سختی‌ش.

این مدت هی دور و برم اتفاقای اینطوری میفته. که یکی درست تو اون روزایی که "غره" میشه به خودش، یه تلنگری/لگدی می‌خوره و گوشی دستش میاد. تو اون لحظه‌ای که طرف ضربه رو می‌خوره، دو تا راه هست. یا بیاد پایین و بفهمه که اون بالا جای وایسادن نیست، یا بازم بزنه زیرش و بره تو فازِ "اینا منو نمی‌فهمن" و مغرور تر بشه. به خودت بستگی داره که اون موقعیت بسازتت یا خراب ترت کنه..
بعد هی فک می‎‌کنم لابد اینهمه ایمیلِ ریجکت ی هم که سر اینترنشیپ‌های مختلف می‌گیرم یه همچین چیزیه. می‌فهمم که این حال خرابِ این روزا از استرسِ بی اینترنشیپ موندن نیست اونقدرا. مال همین پایین افتادنه ست. حالا سفت گرفتمش که خراب ترم نکنه. که بسازتم.

فکر کرده بودم که اگه اون شب پیشش بودم چیا می‌گفتم بهش، اگه فضای حرف زدن پیش میومد.
امروز خودش برام تعریف کرد. داشت می‌گفت آدم این جور جاها خودشو می‌شناسه. یه تکون گنده می‌خوری و یهو خودتو می‌بینی. بعد اصن می‌فهمی که واسه همینه که هستی. واسه این که خودتو بشناسی. تو دلم زدم تو سر خودم که خیال کره بودم لازمه براش از اون دو جور برخورد بگم. که خیال کرده بودم اصن حرفای منو لازم داره.
به جاش براش اون تیکه‌ی در آستانه رو خوندم "تا شریطه ی خود را.."  خندید. رفتم جلو تر. نگاهش سر "توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه‌ناک فروتنی"، عمیق شد و رفت. تو چشمای من زل زده بود اما اینجا نبود. لبخندش هی محو تر و اما عمیق‌تر میشد. من؟ به "انسان دشواری وظیفه است" رسیدم و دیگه نتونستم ادامه بدم. عاشق این وقتایی ام که برا یکی شعر می‌خونی و چلوی چشمت می‌بینی که شعر داره به جااانش می‌شینه. عاشق اینم که بلد باشم کِی چی بخونم برا آدما...

دوست می‌دارمش و این دوستی، دستاوردِ عزیزِ کنار گذاشتن شعارها و واقعاً احترام گذاشتن به دغدغه‌های دور از ذهنِ منِ آدم‌هاست. 

Thursday, 1 May 2014

انتظار در من می‌گندد اگر طولانی شود.

یک رفیقی داشتیم ما، یعنی داشتم، او هنوز هم دارد. یک رفیقی داشتم که رفیق قدیمی دوست پسر بود. برادرطور. آرام آرام با هم دوست شده بودیم و چند وقتی بود که رابطه‌مان شکل گرفته بود. چند وقتی بود که برای بعضی حرف‌ها می‌دانستم انتخابم اوست. می‌دانستم برای چه حرف‌هایی سراغ من می‌آید. به سکوت همیشگی‌اش راه پیدا کرده بودم. می‌شناختم‌ش.
رفیق ما رفت سر یک کار مهمی و کنارِ اینکه برایش خوشحال شدم، آرام آرام از دست دادمش. وقت نداشت و خسته بود. هرروز تا بوق سگ سر کار. شماره‌اش را هم به اقتضای شغلش تغییر داده بود و من دیگر نمی‌توانستم تماسی باهاش داشته باشم. تولدش را با دایرکت اینستاگرام تبریک گفتم. واکنشی نبود. انتظاری هم نداشتم. همین که انتظاری نداشتم غمناک بود. چندباری هم دیدمش. در اوج خستگی وقتی با دوست پسر بیرون بود و من نزدیک بودم. خوش می گذشت. رفع دلتنگی می‌کردیم. از آخرین بارش خیلی گذشته. 
هنوز هر ازگاهی از طریق دوست پسر ارتباطکی با هم داریم. در حد "سلام برسون" و این که چیزی جایی بخواند که به دغدغه‌های من مربوط باشد، بفرستد برای دوست پسر که به دست من برساند.
امروز رفته بودند کارتینگ. دوتایی هم نه، که خیال کنم وقت برادرانه‌شان بوده. مهم نیست. لابد هزار دلیل آن طرف بوده که من همراهشان نبودم. هنوز حرف نزده‌ایم که بفهمم چرا و چی. اما این دل گرفتگی باب یک فکرهایی را در ذهنم باز کرده.

بپذیرم که دوستی برای من یک چیز عملی‌ست. خیلی هم برایش صبور نیستم.
 کسی که هیچ راه تماسی باهاش ندارم و نمی‌بینمش و همه چیز به تصمیم او وابسته ست، دیگر رفیق من نیست. دوباره، فقط رفیقِ دوست پسرم است. (خودم می دانم. نیمی از ماجرا از اینجا آب می‌خورد که فهمیدم دوستِ دیگرمان که اتفاقا دختر هم هست، شماره اش را دارد. دیگر با فکر اینکه اقتضای فضای کارش است غم‌م از بین نمی رود.) خیلی امیدی ندارم که چیزی شبیه قبل شود. اما اگر هم شد، من راهی را نبسته‌ام. او هنوز همانقدر عزیز است و دوست داشتنی. فقط توی دل خودم، دیگر از دایره‌ی دوست‌هام گذاشتمش بیرون. برای آرامش خودم. که منتظر نباشم هی. دلتنگ نباشم و وقتی دوست پسر زنگ بزند که ما داریم میایم دنبالت، مثل بچه‌ها ذوق نکنم. که بدانم من در دوگانه‌ی هیچ انتخابی برنده نخواهم بود. 
بی رحمانه ست؟ شاید. اما من هم دیگر خسته‌ام از این بازی‌ها. نیت آدمها، آن‌ها را دوستِ من نمی‌کند. نیت آدم‌ها فقط باعث می‌شود از دستشان ناراحت نباشم. عصبانی نباشم. اما نیت آن‌ها جلوی غمگین شدنم را، جلوی احساس از دست دادنم را، احساس تنهاییِ وقت‌هایی که می‌شد رفت باهاشان حرف زد را نمی‌گیرد. من منتظر بودن را به شکل سالمش بلد نیستم. قطعاً راه‌های سالم تری هست برای منتظر بودن. اما انتظار من را به مرز جنون می‌کشاند. ترجیح می‌دهم خودم را در موقعیتش قرار ندهم. 

از دایره‌ی دوست‌هام گذاشتمش بیرون. تا ببینم آینده چی توی آستینش دارد.