Friday, 30 May 2014
Wednesday, 28 May 2014
Tuesday, 27 May 2014
مبارزه با اون نوروترنزمیترهای لامصبی که کارشون رو درست انجام نمیدن - 1
C10H12N2O
Wednesday, 21 May 2014
سر خط خبرها
Monday, 12 May 2014
خزیدهام توی لاک خودم.
آن بیرون کسی «نتوانستن» را جدی نمیگیرد. آدمها وسط طوفانِ شکستنت طوری حرف میزنند انگار در نسیم بهاری قدم میزنیم. که همه چیز سرجایش است و گزارهها منطقی و بایدنبایدها حاضرو آماده٬ برای اینکه اثبات کنند اشتباهی. آن بیرون آدمها انگار همیشه درست زندگی میکنند. خوش به حال آدمها.
خزیدهام توی لاک خودم و در سکوت٬ سرم زیر برف٬ روزهای مانده تا سفر را میگذرانم. به امید اینکه کنده شدن و قطار و آفتاب جنوب پوستهی خشکیدهی دلم را نرم کند. که نشکند به این راحتی. که باید نباید ها و سرزنشها را بشنوم و بیخیال توضیح دادن خودم٬ سری تکان بدهم و بگذارم داغی آفتاب خودش مرا به خودم برگرداند٬ بی که کسی آن بیرون هی سیخِ بد بودن این روزهام را توی چشمم فرو کند.
پیشدانشگاهی که بودم٬ جیب مانتوم سوراخ بود. هدفون آیپاد را از زیر مانتو میرساندم به گوشم. آناتما/نامجو را تا ته بلند میکردم. هیچ صدایی از بیرون نمیشنیدم و تصویرها هم حتی کند و مقطع میشد انگار. از پلهها که وسط شلوغی بچهها بالا میآمدم٬تصویر پرهیاهویشان که با سکوت به من میرسید٬ احساس امنیت میکردم.
ازپلههای مدرسه خیلی گذشته. همه چیز از آن روزها سادهتر و اما مبهمتر است. ناامنی هم شکلهای تازهای گرفته. هدفون توی گوش هم آدم را امن نمیکند از آنجایی که جهان بزرگتر وتعاملیتر از مدرسهست. حسی که لازمش دارم اما همان حس است. همان کندی٬ همان امنیت. همان -شاید- تسلط.
آخر هم ندارد مثل تمام نک و نالهها.بروم بقیهی وقت را تلف کنم تاساعتِ کلاس بیهقی.
Friday, 9 May 2014
در
-هر طرف که باشی-
پشتش ماندهای"
یک. فرار میکنم از چایی سیگارِ معمولِ بعد از کلاس. یه طوری میام خونه که انگار آسم دارم و نفسم گرفته و اسپری ام خونه ست. با همون آشفتگی و نیاز. با این وضع خونهی مادرپدری، تنها نقطهی امن جهان خونهی خودمه که فعلاً نمیتونم توش زندگی کنم. بعضی وقتا میام نفس میگیرم و برمیگردم به بقیهی دنیا. تو آسانسور به سرم میزنه که شاید اومده باشه اینجا. سه طبقه وقت دارم فک کنم که چی کار کنم اگه اومده باشه. برم بخوابم پیشش؟ نمی خوام بیدار شه. نمی خوام الان حرف بزنیم. بشینم تو هال سیگارمو بکشم، نیم ساعت دیگه ام برگردم دانشگاه؟ قهرطوریه. زنگ بزنم به ع بگم من نمیام نقشه ها رو خودت بکش، بعد بشینم تو هال سیگار و کار و بار تا بیدار شه؟
Wednesday, 7 May 2014
تنهاییاش.
انقدرم که به نظر میاد مسخره نیست. دارم به تربیت بچهای که معلوم نیست بدارم یا نه فک نمیکنم. دارم خودم رو میکاوم ببینم اون مهمترین اصلهام چیان.
Saturday, 3 May 2014
..کاش هیچ کی تو شغلی که ظرفیتش رو نداره جا نگیره
Friday, 2 May 2014
"که طلسم دروازهاش، کلام کوچکِ دوستی است..."
این مدت هی دور و برم اتفاقای اینطوری میفته. که یکی درست تو اون روزایی که "غره" میشه به خودش، یه تلنگری/لگدی میخوره و گوشی دستش میاد. تو اون لحظهای که طرف ضربه رو میخوره، دو تا راه هست. یا بیاد پایین و بفهمه که اون بالا جای وایسادن نیست، یا بازم بزنه زیرش و بره تو فازِ "اینا منو نمیفهمن" و مغرور تر بشه. به خودت بستگی داره که اون موقعیت بسازتت یا خراب ترت کنه..
بعد هی فک میکنم لابد اینهمه ایمیلِ ریجکت ی هم که سر اینترنشیپهای مختلف میگیرم یه همچین چیزیه. میفهمم که این حال خرابِ این روزا از استرسِ بی اینترنشیپ موندن نیست اونقدرا. مال همین پایین افتادنه ست. حالا سفت گرفتمش که خراب ترم نکنه. که بسازتم.