Wednesday 27 August 2014

دامن دوست به صد خون دل افتاده به دست
به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد

الان که این را می‌نویسم، صبح است. آفتابِ معجزه‌گرِ ده صبح از پنجره‌های بزرگ استارباکس می‌آید تو. دارم یکی یکی ایمیل‌های تو-دو لیست این روزهایم را می‌نویسم. دارم به هرکه این مدت دیده ام و با هم توافق کرده‌ایم که معلم ادبیات شدن اینجا زیادی سخت است ایمیل میزنم و ازشان می خواهم که دوباره به آپشن‌ها برش گردانیم. نظرشان چیست غیر از اینکه کار سختی است؟ واقع بینانه، کار پیدا می کنم؟ سیستم راهم میدهد؟  به طور فنی، چندتا کورس آندرگرد باید بگذرانم؟ چند ترم اضافه می‌شود؟ چقدر خرج؟ این جزئیاتِ فنی را بررسی کردن حالم را خوب می‌کند. یادم می‌آورد که چقدر نزدیکم.

الان که این را می‌نویسم، دیشب را گذرانده‌ام. ترس و احساس ضعف و "نمی‌توانم" و "نمی‌ارزد" و آخرسر هق هق گریه‌ام را با هزارنفر شریک شدم دیشب. هرکدام یک طوری برای آرام کردنم سعی کردند. تا آخرین لحظه‌ی به خواب رفتن شیر اشکم باز بود. اما خب. حالا صبح است. انگیزه و امید دوباره آمده‌اند. به این فکر می‌کنم که اینهمه آدم هستند که برای یک "ترسیده‌م" که میفرستم اینطور سیل مهر شان را به سویم روانه می‌کنند. به اینکه اگر اینهمه آدم قرار است بیایند فرودگاه برای بدرقه، باید شکر کنم به جای ترسیدن.

باید این گنج را کنج سینه‌ام حفظ کنم توی هر گردبار و سیل و طوفانی. باید یادم نرود هی نگاه کردن بهش و گرد و خاکش را گرفتن را. چرا نشود؟ کجای زندگی ام تا به حال، "میشود/نمیشود"های معمول جهان را جدی گرفته ام؟ خیلی‌هاش نشد آخرش. اما تعدادی هم بود که شد. و وقتی شد، چنان دستاورد عظیمی شد که تا سال‌ها می‌توانم ازش خرج کنم. اصلاً جهانی قد علم کنند روبروی من که نمی‌شود. یواش می‌گویم "باشه" و از کنارشان راهم را می‌کشم می‌روم با دو چمدان بیست و سه کیلویی لابد. می‌روم یک گوشه‌ای دور از هیاهو، صندوقچه ام را باز می‌کنم از درخشش آرام می‌شوم. خون جگر به چه درد دیگری می‌خورد جز لعل شدن سنگ؟ عمر من به چه درد دیگری می خورد جز اینکه خودم را برسانم به سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست و اینکه دوستانِ جانم را از لای تمام طوفان ها و گردباد ها با خودم ببرم هزار جای جهان اصلاً؟

حالا صبح است. لابد شب دوباره دیوانه می‌شوم. اما وبلاگ خوبی ش همین است. یک جایی ثبت می‌کنی که یک روزی زیر آفتاب داغِ ده صبح، فکر می‌کردی می‌شود. فکر می‌کردی می‌توانی. امیدوار بودی و خون به صورتت می‌دوید از فکرش.

پ.ن: جهان طوری اداره می شود که درست لحظه ی پابلیش کردنِ این پست، مشتی فرود بیاید و ببینی که دقیقا داری از چی حرف می زنی. 

No comments:

Post a Comment