نمیدونم پیاماس بود یا غمهای تلنبار شدهی هفتههای قبل یا خستگی این هفتهی آخر که هیچ شبی کامل نخوابیدم و خیال راحت نداشتم. اما شب تولدم تا اعماق قلبم غمگین بودم. در طول هفته هی دوستهام گفتن برا تولدت چی کار کنیم. هی گفتم هیچ کاری نمیخوام بکنم. بهانه آوردم که میخوام صبح که از خواب پا میشم هیچ برنامهای نداشته باشم. باید ی وجود نداشته باشه. خیال میکردم تا شب کارهای باقی موندهی اپلای رو تموم میکنم و صب ساعت نمیذارم و الخ. گفتم بیدار که شدم راه میفتم دونه دونه آدمایی که می خوام ببینم روز تولدم رو میبینم. به شقایق هم گفتم بیا دو نفری بریم ورتا. دلم یه جای امنی مثل پیشِ اون میخواست که با خیال راحت غمگین باشم.
آخرش دو تا قرار جدا گذاشتم و یه سری ها رو هم بی خیال شدم با علم به این که داستان می شه. راستش این بود که حوصلهی پیچیدگیهایی که ترکیب دوستام با هم داشت رو نداشتم. ترکیب دوستام با هم به جای اینکه نقاط مثبت هر گروه رو بلد کنه، منفیها رو بلد می کنه. حوصلهی اینکه آدمها ازم انتظار داشته باشن خوشحال باشم و خوشحال نبودن من مثل ان کردن خودم به نظر بیاد رو نداشتم.
شقایق چیزهای خوب یادآوری میکرد هی. رک و راست بهش گفتم "شقایق، نمیخوام تلاش کنم خوشحال باشم" اینطوری بودم که اگه دنیا انقدر باهام نامهربونه که این حال شب تولدمه، منم همینم که هستم. گور باباش.
کارهام تموم نشد. انقدر خسته بودم که داشتم گند می زدم. گذاشتم برای صبح. صبح تولدم رو با پریدن پای کامپیوتر و اس او پی ادیت کردن و اپلیکیشن فرستادن شروع کردم. بعد دی اچ ال.
روز از حدود ساعت یازده و نیم شروع شد. با کیک ورتا که یهو اومد رو میزم وقتی تنها نشسته بودم منتظر آدمی که قرار نبود ببینمش و یهو گفته بود میام اکسپو ببینمت. به همین سادگی. و بعد دونه دونه بچه ها اومدن و بازیهای تکراریِ همیشه و همون تیکههای تکراری. آروم آروم قلبم باز شد. بار سبک شد. هر از گاهی حذف میشدم از جمع. شلوغ بود و میشد که یه لحظه هایی حواس هیچ کس بهم نباشه. و من وقت داشته باشم به دونه دونه شون نگا کنم. و یه دور فکر کنم که برای دوست شدن باهاشون چه تلاشهایی کردم. و یادم بیاد که چقدر از داشتن تک تک شون خوشحالم.
برام پیاز نرگس آورده. و فکر کرده به این که چطوری با خودم ببرمش.
برام صدا ضبط کرده. شعر خونده که وقتی کتابامو نمیتونم ببرم، شعر داشته باشم. من به وقتایی فکر میکنم که دلم برا صداش تنگ میشه.
برام صندلی خریدن. زاین چوبیا که تاب میخوره. بعد میگه یه چیزی خریدیم که راحت بتونی ببریش. میترکم از خنده.
گوشوارهها، شال بافتنی، سیدی شعرهای سعدیِ شجریان.
و اون کاغدهای قشنگی که دونه دونه میومدن رو میز و با دونه دونه شون دلم میریخت.
از اونجا بلند شدم. خوشحال. با مامانم اینا رفتم راه چوبی. اولش کلی اعصاب خوردی شد از تو ترافیک موندن بابام و دیر رسیدن خودم و طبق معمول سرزنش کردن خودم که چرا به شلوغی این ساعت فکرنکردم و بابا رو که اصن حوصله ی این بچه بازی ها رو نداره کشوندم اینجا. رسیدم، جفتشون خوش و خندون نشسته بودن سر یه میزی، منتظر من. کسی غر ترافیک نزد. بابام مسخره نکرد. چه خبر؟ کادو چی گرفتی؟ استیک خوردیم. روون و آروم. بعدم رفتیم پل طبیعت قدم زدیم و سلفی گرفتیم فرستادیم برا خواهرم که جاشون چه خالی بود.
از اونجا، رفتم ویسپو. تنها نشستم یه کم تا برسن. آروم. به روزم فکر کردم که چه خوب شد یهویی. خبر نداشتم چی منتظرمه تا شب. چقدر خوبتر میشه. بعد دوست پسر اومد. یه کمی دو نفری نشستیم تا بالاخره کم کم همه رسیدن. اون کیکی که همیشه دلم میخواست داشته باشم برام درست کرده بودن. باورم نمیشد. معلومه دیگه؟ موضوع رنگ کیک و کیتکتهای دورش و ام اند ام های روش نبود (دروغ گفتم یه کمی هم بود :دی) این بود که این کارو کرده بود. اون چیزی که دلم خواسته بود رو، دقیقا همونو، برام درست کرده بودن. اونجایی که نشسته بودیم پر از چراغهای روشن بود. دلم پر از چراغهای روشن بود.
شب که یه عالمه عکس گذاشتم اینستا، یکی گفت "چه همه دوست داری. خوش به حالت. حسودیم شد" و من براش نوشتم که
I’ve tried fucking hard for that
شبش یه چیزی شد که خیال کردم خوشحالیِ کل روز ازم رفت. ولی هنوز که چهارشنبهست، یه لحظههایی خوشیش میریزه تو دلم.
خداروشکر. زندگیم یه طوریه که روز تولدم هیــــــچ تلاشی هم که نکنم، انقد آدمای خوب دارم و انقدر خوب میشناسنم که شبش تو پوستم جا نمیشم. تلاشهامو وقت دیگهای کردهم. انرژیهامو گذاشتم و حالا داره میوه میده.