Wednesday, 25 February 2015

د سـ ت ها ی تشنه

دیروز رفته بودم خونه‌ی یا. داشت تقویم درست می‌کرد. یه چیزی حدود یه ساعت و نیم داشتم از روی شیش دسته کاغذ دونه دونه ور میداشتم می ذاشتم پشت سر هم. و فکر می کردم که دلم می خواد یه "کارگر ساده" باشم به قول خودش. آبسشن یادگرفتن و چیزی به خودم اضافه کردن و مفید بودنِ زمان رو بذارم کنار. به این چند ماه باقی مونده تا شروع ِ ارشد خوندن مثل یک زنگ تفریح طولانی نگا کنم، و کارهایی رو بکنم که همیشه قربانیِ سخت‌گیری‌های "چی یاد میگیری؟ چقدر شبیه توئه؟ کسی غیر از تو نمی تونه این کار رو بکنه؟" می‌شدن. پررنگ تر از همه‌ش، تو کافه کار کردن.

شقایق می‌گه یه کاری رو بکن که همیشه دلت می‌خواسته بکنی و وقت نداشتی. ولی مغزم خالیه وقتی به این فکر می کنم. مثلا فکر می کنم که سفر. و با حسرت به راهیاب ایران نگا می‌کنم. 

مانع ذهنیم این سفرهای تکراریِ امریکاست. اینکه انگار تمام این سال‌ها، زندگیم به بین این سفر تا اون سفر تقسیم شده. فکر می‌کنم که خب، 6 ماه وقت دارم. بعد یادم میاد این شیش ماه تقسیم میشه به سه هفته تا رفتن، یه ماه اونجا بودن، بعد دو هفته تا عملِ پا، چهارهفته نقاهت، بعد می‌مونه دوماه و نیم. 

دلم می‌خواد یه حرفه یاد بگیرم. مثلا ً نجاری. مثلاً شیشه ساختن. "ساختن" اصلاً. خسته شدم از فکر کردن. از نوشتن. از این کارهای بالاخره تا حدی انتزاعی. (بله. خودم دارم به خودم میگم خاک بر سرت که آخر سر معلمی کردنت هم این چند سال انتزاعی بود) 

بعد از عید برم کارگاه یا اینا کار کنم؟ ازش نجاری یاد بگیرم؟
یا مثلاً برم کلاس رقص؟ جیزی که همیشه دلم می‌خواسته؟ اما نمی‌خوام خیلی به خودم فشار بیارم. برا رقصیدن باید کلی رو خودم کار کنم.

برم نجاری یاد بگیرم. بعدشم اون دو ماه و نیم رو برم کافه کار کنم. آره.. همین کارو می‌کنم. یه "کار"ی یاد می‌گیرم. یه کاری با دست‌های خودم. مستقیماً با دستهای خودم. 

Monday, 23 February 2015

شاید
عریانی در بستر علف‌های سبز
تورا شفا دهد

Tuesday, 17 February 2015

نشسته بود زیر درخت چراغ‎های کافه ویسپو. شب بود. پشت به نور. همین طوری نگاه کردنش هم لذت بخش بود. همین طوری نگاه کردنش در سکوت. سکوت این روزها مهربان‎ترینِ ماست. می‎گذارد همه چیز پنهان شود. می‎گذارد ما شبیه خودمان باشیم. شبیه آن چیزی که بوده‎ایم.

شروع کرد با آهنگی که پخش می‎شد خواندن. با لبخند. دلم ریخت. نگاهش عمیق شد. "پیش عشق ای زیبا زیبا.. خیلی کوچیکه دنیا دنیا..." به چشم‎های من نگاه می‎کرد و می‎گفت دنیا پیش عشق کوچک است. توی کله‎ی من دنیا هیچ کوچک نیست. توی کله‎ی من دنیا پر از چاه‎های بی‎نهایت است. توی چشم‎های من زل زده و بود هی همین را می‎گفت. قشنگ بود. "ناز" بود. دوست داشتنی بود. قلبم را تکان می‎داد. و پروانه توی دلم بلند می‎کرد. توی کله‎ی من عشق بزرگ است. زیباست. رهایی آدمی‎ست. اما دنیا هم بزرگ است. قدرتمند است. و پر از فاصله هاست.

گریه‎م گرفته بود. 

خوابش را دیدم باز. به خودم گفتم بیا نامه بنویسیم. مثلاً قرار است بفرستی. مثلاً دنیا جای مهربانی است و تو حرف‎هایت را می‎نویسی و می‎فرستی و فهمیده می‎شوی. آرام می‎شوی.

«سلام
دیگر عصبانی نیستم

خداحافظ»

نوشتم دلم تنگ شده. مکث کردم. دیدم دیگر دلتنگ نیستم. پاک کردم.
نوشتم دلم می خواد بدونم زندگیت چطوره. مکث کردم دیدم این واقعا صادقانه نیست. همین قدر که از جایی خبری برسد خوشحال می‏شوم. و می رسد هم. کافی ست.
نوشتم دلم می‏‎خواد بدونم اصل حالت چطوره. مکث کردم. دیدم این هم دروغ است. اصل حالش هم، نه که مهم نباشد، اما خب. خیلی چیزها هست که برای آدم مهم است هنوز، اما دانستن و ندانستن ش فرقی به حال آدم ندارد. چه می‏‎شود کرد. راست می‏‏‎گفت خودش. جهان زیر و زبر خاصی ندارد چندان. به شرطِ زمان.
نوشتم تو هم یاد من می افتی؟ مکث کردم. مکث کردم. دیدم جواب این را هم نمی‏‎خواهم بشنوم. دیپ داون، جوابش معلوم است. جوابش از همان روز اشتباهیِ بازگشت معلوم بود. جوابش از آن روزِ هنگ اوریِ من، جوابش از سکوت سنگین ما، جوابش از لحظه‎ی پریدنش از آن سکوی کذایی، از من، معلوم بود. 

دیگر مطمئنم از او چیزی نمانده. تمام آنچه مانده ، نمادپردازی‎های ذهن من است. دست‎آویز ناخودآگاهم برای مقابله. خواب‎های آدم باید تصویر داشته باشند بالاخره. ناخودآگاهم اگر بلد نباشد حواس من را جمعِ خودش کند که باید کاسه کوزه اش را جمع کند برود. پوزخند می‌زنم. بتاز عزیزم. بتاز. من هم می‌روم روی آن مبل قرمز می‌نشینم و دستت را رو می‌کنم. خانوم روانکاو هم لبخند می‌زند از اینکه بالاخره خوابی دیده‌ام که یادم مانده. دریچه ای شاید.

Friday, 13 February 2015

The night

You're the night, Lilah, a little girl lost in the woods
You're a folk tale, the unexplainable

You're a bedtime story, the one that keeps the curtains closed
And I hope you're waiting for me, 'cause I can make it on my own
I can make it on my own

It's too dark to see the landmarks, I don't want your good luck charms
I hope you're waiting for me across your carpet of stars

Saturday, 7 February 2015

یک هفته استراحت محض کردم بعد از طوفان بیست واحد امتحان و پروژه و اس‌اوپی و پیپر نوشتن برای اپلا‌ی‌های مهم. نه اینکه کاری نداشته باشم. ۴ تا دانشگاه حداقل مونده. قول تموم کردن یه فاز از یه پروژه‌ی کاری رو دادم تا سی بهمن. یه تیکه از کار بی ددلاین دانشگاه هم مونده که هی به روی خودم نمیارم.

اما لازم داشتم وانمود کنم همه چی تموم شده. استرس و تلاش برای کنترل استرس و تکرار «من نمی‌تونم بیام کار دارم» خسته‌م کرده بود. رابطه‌م باز داشت ضربه می‌خورد (خورده بود؟) از اینهمه شلوغ بودنِ من و برای همدیگه وقت نداشتن‌مون.
یه بار هم پشت میزم نَشستم این مدت. صبح‌های بی زنگ ساعت و هی بیدارشدن و دوباره خوابیدن خوشحالم می‌کرد. نزدیک ظهر بالاخره از تخت درمیومدم چون تنم کوفته شده بود دیگه. همین الان هنوز توتختم و عضله‌های پشت کتفم دادشون درومده و با این حال دارم از وول خوردن زیر پتو لذت می‌برم.
و «من بیکارم. بیام پیشت؟»ها انگار یه جرعه هوا بود برا رابطه‌م بعد از اینهمه وقت که نفسشو حبس کرده بود. شبا تا بوق سگ بیرون بودم چون لذت می‌بردم از نشمردن ساعت‌ها. از فکر نکردن به این که امشب چندساعت می‌تونم بخوابم و چقدر کار می‌مونه برا فردا. و البته که با یهو برداشته شدن فشارها، یه انفجارهایی هم اتفاق افتاد.

اونهمه که دلم می‌خواست سفر نرفتم چون وسط امتحانا مادربزرگم اومد خونه‌مون. الان که فکر می‌کنم، خودم هم دلم می‌خواست بمونم تهران. کار نداشتن توی همون زندگی روزمره‌ای که یه زمانی داشتی زیر چرخ‌ش له می‌شدی یه حال دیگه‌ای داره. تنها مسئله‌م اینه که همه‌ی این استراحتا خرج داشت و به گل نشسته‌م و درامد درست حسابی هم ندارم این چند ماه.

حالا دقیقا یک هفته از شروع استراحت می‌گذره. آمادگی دوباره برگشتن به کاروبار رو یواش یواش حس می‌کنم. می‌دونم پتانسیل همینطوری ادامه دادن تا گندش دربیاد، و به جای استراحت شبیه دیپرشن بشه رو دارم. با کا قرار گذاشتیم که بریم بدویم صبحای زود. نمی‌دونم چقد دووم میاریم اما شروع خوبیه‌. امروز دکترهایی که باید برم رو می‌رم. از تخت که دربیام اتاقمو مرتب می‌کنم یه کم. عصر شاید مامانم اینا برن بیرون و خونه خالی باشه.
و بعد، از صبح فردا، یه زندگی منظم و بی استرس و پروداکتیو می‌سازم. خودم که خودم شدم، بعد اون وقت میشه به بقیه‌ی گیر و گره‌ها رسید.

Thursday, 5 February 2015

دلم برات می‌سوزه. برا تو و برا خودِ اون سال‌هام.

بعد از آناتما، بیشترین چیزی که منو یاد تو می‌ندازه کمپرس یخ روی چشم‌های پف کرده‌ی بعد از گریه‌ست.

آخ که یه زمانی چه روتین بود این خارش و داغی پشت پلک‌ها. و لذت بیمارگونه‌ی خنکی یخ.
مثل لذت بیمارگونه‌ی هرشب مردن و زنده شدن با تو.

Wednesday, 4 February 2015

از خوشی‌ها

نمی‌دونم پی‌ام‌اس بود یا غم‌های تلنبار شده‌ی هفته‌های قبل یا خستگی این هفته‌ی آخر که هیچ شبی کامل نخوابیدم و خیال راحت نداشتم. اما شب تولدم تا اعماق قلبم غمگین بودم. در طول هفته هی دوست‌هام گفتن برا تولدت چی کار کنیم. هی گفتم هیچ کاری نمی‌خوام بکنم. بهانه آوردم که می‌خوام صبح که از خواب پا می‌شم هیچ برنامه‌ای نداشته باشم. باید ی وجود نداشته باشه. خیال می‌کردم تا شب کارهای باقی مونده‌ی اپلای رو تموم می‌کنم و صب ساعت نمی‌ذارم و الخ. گفتم بیدار که شدم راه میفتم دونه دونه آدمایی که می خوام ببینم روز تولدم رو می‌بینم. به شقایق هم گفتم بیا دو نفری بریم ورتا. دلم یه جای امنی مثل پیشِ اون می‌خواست که با خیال راحت غمگین باشم.
آخرش دو تا قرار جدا گذاشتم و یه سری ها رو هم بی خیال شدم با علم به این که داستان می شه. راستش این بود که حوصله‌ی پیچیدگی‌هایی که ترکیب دوستام با هم داشت رو نداشتم. ترکیب دوستام با هم به جای اینکه نقاط مثبت هر گروه رو بلد کنه، منفی‌ها رو بلد می کنه. حوصله‌ی اینکه آدم‌ها ازم انتظار داشته باشن خوشحال باشم و خوشحال نبودن من مثل ان کردن خودم به نظر بیاد رو نداشتم.
شقایق چیزهای خوب یادآوری می‌کرد هی. رک و راست بهش گفتم "شقایق، نمی‌خوام تلاش کنم خوشحال باشم" اینطوری بودم که اگه دنیا انقدر باهام نامهربونه که این حال شب تولدمه، منم همینم که هستم. گور باباش.

کارهام تموم نشد. انقدر خسته بودم که داشتم گند می زدم. گذاشتم برای صبح. صبح تولدم رو با پریدن پای کامپیوتر و اس او پی ادیت کردن و اپلیکیشن فرستادن شروع کردم. بعد دی اچ ال.

روز از حدود ساعت یازده و نیم شروع شد. با کیک ورتا که یهو اومد رو میزم وقتی تنها نشسته بودم منتظر آدمی که قرار نبود ببینمش و یهو گفته بود میام اکسپو ببینمت. به همین سادگی. و بعد دونه دونه بچه ها اومدن و بازی‌های تکراریِ همیشه و همون تیکه‌های تکراری. آروم آروم قلبم باز شد. بار سبک شد. هر از گاهی حذف می‌شدم از جمع. شلوغ بود و میشد که یه لحظه هایی حواس هیچ کس بهم نباشه. و من وقت داشته باشم به دونه دونه شون نگا کنم. و یه دور فکر کنم که برای دوست شدن باهاشون چه تلاش‌هایی کردم. و یادم بیاد که چقدر از داشتن تک تک شون خوشحالم.

برام پیاز نرگس آورده. و فکر کرده به این که چطوری با خودم ببرمش.
برام صدا ضبط کرده. شعر خونده که وقتی کتابامو نمی‌تونم ببرم، شعر داشته باشم. من به وقتایی فکر می‌کنم که دلم برا صداش تنگ می‌شه.
برام صندلی خریدن. زاین چوبیا که تاب می‌خوره. بعد میگه یه چیزی خریدیم که راحت بتونی ببریش. می‌ترکم از خنده.
گوشواره‌ها، شال بافتنی، سی‌دی شعرهای سعدی‌ِ شجریان.
و اون کاغدهای قشنگی که دونه دونه میومدن رو میز و با دونه دونه شون دلم می‌ریخت.

از اونجا بلند شدم. خوشحال. با مامانم اینا رفتم راه چوبی. اولش کلی اعصاب خوردی شد از تو ترافیک موندن بابام و دیر رسیدن خودم و طبق معمول سرزنش کردن خودم که چرا به شلوغی این ساعت فکرنکردم و بابا رو که اصن حوصله ی این بچه بازی ها رو نداره کشوندم اینجا. رسیدم، جفتشون خوش و خندون نشسته بودن سر یه میزی، منتظر من. کسی غر ترافیک نزد. بابام مسخره نکرد. چه خبر؟ کادو چی گرفتی؟ استیک خوردیم. روون و آروم. بعدم رفتیم پل طبیعت قدم زدیم و سلفی گرفتیم فرستادیم برا خواهرم که جاشون چه خالی بود.

از اونجا، رفتم ویسپو. تنها نشستم یه کم تا برسن. آروم. به روزم فکر کردم که چه خوب شد یهویی. خبر نداشتم چی منتظرمه تا شب. چقدر خوبتر میشه. بعد دوست پسر اومد. یه کمی دو نفری نشستیم تا بالاخره کم کم همه رسیدن. اون کیکی که همیشه دلم می‌خواست داشته باشم برام درست کرده بودن. باورم نمی‌شد. معلومه دیگه؟ موضوع رنگ کیک و کیت‌کت‌های دورش و ام اند ام های روش نبود (دروغ گفتم یه کمی هم بود :دی) این بود که این کارو کرده بود. اون چیزی که دلم خواسته بود رو، دقیقا همونو، برام درست کرده بودن. اونجایی که نشسته بودیم پر از چراغ‌های روشن بود. دلم پر از چراغ‌های روشن بود.

شب که یه عالمه عکس گذاشتم اینستا، یکی گفت "چه همه دوست داری. خوش به حالت. حسودیم شد" و من براش نوشتم که
I’ve tried fucking hard for that

شبش یه چیزی شد که خیال کردم خوشحالیِ کل روز ازم رفت. ولی هنوز که چهارشنبه‌ست، یه لحظه‌هایی خوشی‌ش میریزه تو دلم.

خداروشکر. زندگیم یه طوریه که روز تولدم هیــــــچ تلاشی هم که نکنم، انقد آدمای خوب دارم و انقدر خوب می‌شناسنم که شبش تو پوستم جا نمی‌شم. تلاش‌هامو وقت دیگه‌ای کرده‌م. انرژی‌هامو گذاشتم و حالا داره میوه می‌ده.