معشوق جان به بهار آغشتهی من،
آغشتهی پاییزی طوفانیست.
دنیایش را، آدمهایش را، نمیبخشم.
توی یه موقعیتهایی، یهو همهی ایدههایی که در یه موقعیت خاص اجتماعی به ذهنم رسیدهن و بعد توی روزمرگی و تنبلیم گم شدهن به ذهنم هجوم میارن. احساس میکنم تا یکیشون رو عملی نکنم آروم نمیگیرم. بعد ناگهان ذهنم دوتا میشه و یکی شروع میکنه دیگری رو سرکوب کردن. اولی بیتابانه سعی میکنه ایده رو توی ذهنش به عمل ببره. قدم اول، قدم دوم، ... برنامهریزی زمانی.. دومی مدام میگه «وقت ندارم» و وقتی میبینه با این بهانه زورش نمیرسه، هلم میده که سرم رو تو توییتر بکنم زیر برف. یا تو اینستا. یا تو فیدلی. یا تو بالکن برا یه نخ سیگار. یا تو حموم برا «یه دوش بگیرم و برم سر زندگیم»
و بعد اون لحظهی بیتابی میگذره.
الان اون لحظهی بیتابیه. جدید ترین تاکتیک دومی اینه که میفرستتم اینجا نق بزنم.
همینه. کاری که باید یاد بگیرم، حفظ لحظههای بیتابیه. مدتهاست بیتابیم برای یادگرفتن و برای کاری کردن دچار همین سرنوشت میشه. به تعویق انداختن. و پوسیدن. و چقدر سال دیگه لازم دارم این توانایی رو.
کاش از همین الان شروع کنم.
-سپر انداختهم جلوی دنیا، که باشه بابا. شما راس میگفتین. نمیشه.
-موضو اينه كه هر چيزي بخواد بشه، بايد بِيسش باشه، اينكارش باشه.
اگه اينكارَش باشه ميشه.
سپرم رو برداشتم، به دنیا گفتم کرِدیت این باخت من تو جیب تو نمیره. ببند نیشتو.
دوباره همونجا.
که نمیدونم یه دیالوگ سلاخیشده رو از کجا میشه دوباره ادامه داد.
گفتوگو؟ دیالوگ؟ حرف زدن؟ درک متقابل؟
آره. شرط داره ولی. صداقت.
نمیخوام از همونجایی که تموم شده دوباره شروع شه. دیگه یک جمله هم نمیخوام بشنوم دربارهی موضوع. امید ندارم. اعتمادی به روشهای قبلیمون ندارم. به یک ماه و نیم گذشته نگاه میکنم و حالم از خودم و حماقتم به هم میخوره. به یک ماه و نیم آینده نگاه میکنم و زیرپام خالی میشه.
باز برای خودم موقعیت اضطراری اعلام میکنم. هرکاری، مطلقا هرکاری که خوبت میکنه میتونی بکنی. هرکاری که از فروپاشی نجاتت میده. بعد از یه سکوت طولانی، اولین چیزی که میخوام اینه که از این گروه عزیز دوستیمون بکشم بیرون. دیگه دلم نمیخواد این قیافهها رو کنار هم ببینم. به تمام معنی عبارت، انش درومده. دخالتها، شفاف نبودنها، بی اعتمادیها، لاپوشونیها، پنهان کردنها، خالهزنک بازیها، حرکتهاب چیپِ با توجیه «حالش بد بود». خستهم کرده. آروم نیستم. امن نیستم. اعتماد ندارم. میکشم بیرون.
آژیر هنوز روشنه. دیگه چی؟ دلت دیگه چی میخواد؟
ساپورت بیقید وشرط خانواده. دلم میخواد به بابا بگم وقتی نصفه شب صدای گریهی من بیدار میکنه نباید از جلو در اتاق رد شی و چشم غره بری. یه زمانی، که ۵ سال ازش گذشته، این برنامهی هفتهای دوبارم بود. الان دیگه نیست. نکن اینطوری. دلم میخواد بچسبم به مامانم و دیگه ملاحظهی هیچی رو نکنم. غصههامو سانسور نکنم که یه وقت تصویر اون تو ذهنش خراب نشه. دلم میخواد مامانم پیشم باشه. دلم میخواد زودتر برم پیش خواهرم. این رو اما جرئتش رو ندارم هنوز. هنوز جرئت ندارم که تا رفتنم یه جای ۶ هفته ۴ هفته مونده باشه.
اصن باشه. همهی این کارا رو هم بکنم. میدونم اما که نمیتونم فراموش کنم. نمیتونم ذرهای سازش کنم با واقعه. صدای شکستنش رو توی خودم شنیدم. پا برهنه روی خورده شیشههاش راه رفتم و گریه کردم.
هیچی مث قبل نمیشه.
ترکیب غریبی از خشم و غصه و احساسِ «این حقم نیست» تومه. بهم بر خورده اصن. از دیشب دارم فک میکنم. تنها فک میکنم، تو تلگرام فک میکنم، تو درفتهای اینجا فک میکنم، ولی نمیشه. هیچ جور تمیزی صورتبندی نمیشه اونچه که داره اطرافم اتفاق میفته.
یه چاهی پیدا کنم سرمو بکنم توش داد بزنم. هر چی چاه پیدا میکنم یهو میبینم یکی دو نفر رفتن توش نشستن.
برم زودتر از اینجا. برم تموم شم.
اصلاً همیشه همین بوده. من خودم را همیشه به آدمها سپردهام. همین است که نه از درس خواندنم راضی ام نه از کار کردنم نه از هیچ آیتم دیگری توی آن رزومهی دو صفحهای. که هی فکر میکنم از هیچکدامشام آنقدر که میشد و باید چیز یاد نگرفتم. خودم را به هیچکدامشان نسپردم من.
سردبیری نشریه بود فقط. که آن هم با آن پایان مزخرفش نقطهی تاریک خاطرات حرفهای ام شد.
(چند بار توی آن یک سال کذایی، خودم را آغوش برهنهی یارم کنده باشم که به جلسه برسم خوب است؟ چند بار مرد خسته و بدحالی را در خانه تنها گذاشته باشم؟ چند بار دوستانم را تنها گذاشته باشم برای رسیدن به صفحهبندی؟ )
کاش خودم را به این پروگرم دوست داشتنی بسپرم. چه خوشحالم که دارم میروم به یک شهر کوچک دانشگاهی. با یک خیابان بلند و دو خط اتوبوس. آرام بگیرد کمی این دل بیسامان. درس بخوانم. کار کنم. بسپرم خودم را به تجربهی عزیزی که در انتظارم است.