Tuesday, 26 April 2016

The -absolute - beauty of imperfection.
On my wrist.
Forever.
25 April 2016

Wednesday, 20 April 2016

اون شاگردم نیومده سرکلاس. صندلی خالی‌ش رو دیدم قلبم ریخت.  از دوستش پرسیدم کجاست٬ گفت زنگ اول بوده٬ بعد صداش کردن که بره خونه. دقیقه‌ای پنجاه بار ایمیلمو چک می‌کنم که مشاورشون اون ایمیل  CONFIDENTIAL کذایی رو زده یا نه. 

من آماده‌ی این تیکه‌ی معلمی نبودم.

"Listen! I speak to you in one tongue,
But every moment that ever mattered to me
Occurred in another language."

Tuesday, 19 April 2016

"The opposite of depression is not happiness, but vitality"


There are lines in this TED talk that make me think I should go straight to a counselor, sit there, and say "Hey, I think I'm dealing with depression."
And I should just talk about what I feel as symptoms. Not about the relationship shit, not about the childhood daddy issue stuff, not about the sadness, nothing. Just, the powerlessness, the anxiety, the apathy..

The only reason I don't do it, is the ridiculous health insurance situation I have. And by "situation I have", I mean not having the fucking insurance. 

Monday, 18 April 2016

دیگه بسه. به اندازه ی کافی به هزار روش سوگواری کردم. الان میرم حموم میام میخوابم، و فردا روز دیگری ست.


What lips my lips have kissed, and where, and why
Edna St.Vincent Millay


What lips my lips have kissed, and where, and why,
I have forgotten, and what arms have lain
Under my head till morning; but the rain
Is full of ghosts tonight, that tap and sigh

Upon the glass and listen for reply,
And in my heart there stirs a quiet pain
For unremembered lads that not again
Will turn to me at midnight with a cry.

Thus in the winter stands the lonely tree,
Nor knows what birds have vanished one by one,
Yet knows its boughs more silent than before:
I cannot say what loves have come and gone,

I only know that summer sang in me
A little while, that in me sings no more.

Sunday, 17 April 2016

دو ساعت فیلم دیدم جهت فرار و تخلیه‌ی ذهن. فیلم تموم شد. بلند شدم که برم دسشویی و بعد به زندگی برگردم، به دسشویی نرسیده باز گریه‌م گرفت.
I'm desperately failing in getting my shit together by myself.

دلم می‌خواست زنگ می‌زدم به یکی٬ می‌گفتم بیا. 
بعد میومد و بدون اینکه چیزی بپرسه کنارم تو تخت دراز می‌کشید. من خودمو تو بغلش قایم می‌کردم و گریه می‌کردم انقدر که خوابم ببره. 

می‌دونم اگه بشینم بنویسم دیروز رو، اگه پراسس کنم و از مغزم بیرونش کنم حالم بهتر می‌شه. می‌دونم این سنگینی آشنای قدیمی با نوشتن ازم میره. اما یه مقاومتی دارم. انگار این برشی که از سال‌های چگال نوجوونی‌م بهم برگشته رو می‌خوام به زور حفظ کنم. می‌خوام به قیمت به گا بودن و ناتوانی، به قیمت به باد دادن یک روز کامل در تخت، نگه دارم اون هوا رو تو ریه‌هام.

نجات دهنده در گور خفته است.

Friday, 15 April 2016

فقط کلمه بود.

گفتم «دلم می‌خواد برگردم خونه. آن سو منی لول‌ز»

گفت «آخ»

Thursday, 14 April 2016

گاهی تو واتزپ ازش می‌پرسم هستی؟
میاد و حالمو می‌پرسه.
عموما ًجوابشو پیچوندم این روزا.
دلم نمیخواد حرف بزنم. حرفی ندارم فعلاً. اما دلم میخواد یه نخی بینمون وصل باشه. مثلا اون بالا مدام بنویسه تایپینگ. ولی مسیج نیاد. چون وقتی حرف می‌زنه هم درگیر حرفاش نمی‌شم.

غربت چیزهای زیادی رو از آدم می‌گیره. اما جایگزین‌نشدنی‌ترینش تا به حال برای من همراهی در سکوت بوده. همراهیِ کسی که تو رو بلده و می‌دونه چه خبره. ولی خب حرفی نمی‌زنین. توی فضای مشترکی شناورین. اینجا با دوستام مدام مجبوریم حرف بزنیم وقتی پیش همیم. چون اگه حرف نزنیم خلاء دورمون رو پر می‌کنه. تو ماشین مگ و مری‌بت نشستن تو سکوت، فرقی با تنهایی نداره. 

برم تهران ساعت‌ها کنار آدم‌های عزیزم می‌شینم. باهاشون قدم می‌زنم. بهشون تکیه می‌دم. باهاشون سفر می‌رم. بازی می‌کنم. مست می‌کنم. همه رو در سکوت. نه که حالا حرفی داشته باشیم بزنیم. با خیلی‌هاشون حرفی نداریم دیگه. ولی از این هم کمتر می‌ترسم این روزا که این‌همه دلم همراهی تو سکوت می‌خواد...

میگه «پارسال دقیقا همین موقع داشتیم قدم می زدیم سمت کافه وصال.»

ناگهان تمام تصویرها. تمام وحشت‌ها. تمام «آخرین ضربه رو محکم‌تر بزن»ها. تمام گریه‌های شب تو حیاط کافه. تنها، کنار آدم‌ها.

اون روز تو وان حموم، زیر دوش آب گرم که فهمیدم مدت‌هاست دارم می‌جنگم به جای رقصیدن. اون جدا شدنم از لحظه. صدای آب و از بیرون دیدن تن‌هامون که به هم وصل بود و اما چیزی ازش حس نمی‌کردم. سکوتِ ادامه‌ی روز. تنهاییِ اون شب.

اون شب که ر نشسته بود لب اون سکو کنارم، و من از شدت گریه حرف نمی‌تونستم بزنم، دستشو می‌ذاشت رو شونه‌م پس می‌زدم، کاپوچینو‌های م و پاکت‌های وینستون. تو آشپزخونه قایم شدن‌ها برای اینکه نبینمش. نبینمشون.

تمام خستگی ناگهان هوارشده‌ی اون روز تو پارک لاله. نگاه نگران شقایق. اون لحظه، اون کسری از ثانیه که فهمیدم دیگه تموم شده. که دیگه نباید جنگید. بطری آبی که شقایق مدام می‌داد دستم. منتظرش بودن، با دست‌های لرزون و نفس تنگ، خیره شدن به در شیشه‌ای، اون حالِ منتظری که نمی‌دونستم می‌خوام برسه زودتر یا نه. اون امید آخرین لحظه‌ها، که شاید اگه این انتظار طول بکشه، شاید اگه خیره به در بمونم و نیاد، توی این زمان کش اومده، نوری ببینم. شیاری. روزنه‌ای.
رسیدنش. ریختن قلبم. گریه‌ای که درونم اوج می‌گرفت و ازش فقط لرزش صدام وقتی می‌گفتم دیگه نمی‌خوام ادامه بدم راه باز می‌کرد به بیرون.
دست‌هاش.

روح آدم انگار حواسش به تقویم هست. لابد وزن همین‌هاست تو ناخودآگاهم که زمین‌گیرم کرده اینطور. لعنت به روزهای آخر فروردین.

Tuesday, 12 April 2016

«پیدا کنیدش دوباره... بگو دوباره بمیرد»

یک. از بعد از سوئد درست حسابی ندیدمش. بالاخره گیرش آوردم، قهوه می‌خوردیم باهم. گفت سوئد چطور بود؟ تعریف کردم یه کم. داشتم از استکهلم تعریف میکردم. از اون جز کلاب دنج و درامر خوش‌تیپشون. حرفمو قطع کرد گفت 

- Had sex?
- Nope.
- How long has it been?
- About 9 months I guess.
- When will you get tired of this fucking dry spell?
-  first, none of your business. Second, it's just not an essential part of my life.
[He looks at me with a bad ass smirk. I laugh and go on: ] Anymore. 

اینجا قهوه‌مو برمی‌دارم و برمی‌گردم طبقه‌ی دوم کتابخونه که درس. بهش نمی‌گم که بابا چه تعجبی داره بی‌نیازی از سکس، وقتی حتی عشق هم دیگه لازمه‌ی زندگی‌م نیست؟ من کوکائین رو ترک کردم تو می‌گی چطور دیگه سیگار نمی‌کشی؟ (آره، حین ترک یکی دو پوک هم از سیگار خودش کشیدم اتفاقاً. ولی خب. بیگ پیکچر)

دو. همینطور نوسانی غرق شعر و سردردم. سردرد، جدیداً، واکنش بدنمه به کارایی که دلم نمی‌خواد بکنم. آماده شدن برا کلاسی که دوستش ندارم. پر کردن فرم مالیات. درس خوندن برا امتحان گواهینامه. هنگ آوت کردن با گروه‌های بزرگ‌تر از دونفر. سردرد مث میخ فرو میره تو شقیقه‌هام و بعد می‌کشه تا گردنم و بعد، خیلی زود، فکم رو سنگین و قفل می‌کنه. من هم مبارزه نمی‌کنم. ادویل، تاریکی، خواب.

سه. همینطور نوسانی غرق شعر و سردردم. شعر رفیق همیشه‌ست، با لباس و لهجه‌ی تازه. زبان تازه. زبان تازه   حرف‌ها و فکرهایی رو که تو ادبیات رومانتیک و پر از تشبیه و استعاره‌ی فارسی جا نشده بودن از گوشه‌های تاریک ذهنم پیدا می‌کنه، صورتبندی می‌کنه، می‌ذاره جلوم. شبیه یه عروسک دست‌ساز. که تازه باید باهاش آشنا بشم و از اول به انحناهای بدنش و جعد موهاش و رنگ چشم‌هاش نگا کنم. کتابخونه‌های ذهنم پر از این عروسک‌هان که پاهاشون از لبه‌ی قفسه آویزونن و تاب می‌خورن، منتظر.

چهار. نه بدنم با من دوسته نه من با بدنم دوستم. تمام دو هفته‌ی گذشته، تمام بدنم حال روز قبل پریود رو داشته. اون درد محو و شکارنشدنی که موج برمی‌داره و اوج می‌گیره و تا بیای دقیقاً لوکِیت‌ش کنی رفته. اون گرفتگی میانه‌حال عضله‌هایی که نمی‌دونستی داری. اون چند برابر شدن جاذبه‌ی زمین و سر خوردن مرکز ثقل به پایین، شنا کردن مرکز ثقل تو رحم مثل ماهی ریزی که تو حوض بال بال می‌زنه و، آخرش میشه یه لخته خون و می‌زنه بیرون از انگار زندان. دو هفته‌س که مرکز ثقلم جابه‌جا میشه اون حوالی و این ماهی انگار داره خفه می‌شه و بیرون نمیاد. (و آره، با همه‌ی ادعاهام، نتونستم یک بار هم واژه‌ی «واژن» رو تو این پاراگراف به کار ببرم. آخ ای استعاره‌های از سر ترس..)
از اون طرف، وینستون‌هایی که مامانم برام آورده گلوم رو به فنا داده. سرفه می‌کنم مدام و بس نمی‌کنم کشیدنشون رو. همخونه هربار که از سیگار برمی‌گردم با نگرانی نگام می‌کنه تا دیشب که بالاخره گفت هیچی نمی‌گم ولی منتظرم ببینم کی دست می‌داری از این اذیت کردن خودت.  برام شیر گرم درست می‌کنه وقتی سرفه‌هام شدید میشن و لیوان شیر همیشه نصفه می‌مونه رو میزم. اینجا جنگه و من در هر دو حالت بازنده‌م.

پنج. می‌گه تو الان از این فکرات درباره‌ی آ متناقضی. می‌گم آره. می‌گم آره و شب که دارم میخوابم می‌دونم نه. از فکرام درباره‌ی آ متناقضم اما این نیست دردم. دردم اینه که جامو تو جهان گم کردم. دیگه نمی‌دونم کجا وایسادم تو جهان آدم‌هام و نمی‌دونم حتی کجا دلم می‌خواد وایسم. حتی تو جهان خودم. مث سگ کار می‌کنم رو این پیپر و پرزنتیشن کذایی و مدام درهای تازه باز می‌شه روم. مدام راه‌های تازه می‌بینم که میشه رفت و همه‌چیز تو ذهنم جای خودشو پیدا می‌کنه. اما این ذهن توی منی گیر کرده که جاشو پیدا نمی‌کنه. که تو بی‌وزنی اطرافش داره بی‌اختیار پرسه می‌زنه تو هوا. و نفس کشیدن، آخ که نفس کشیدن سخته تو این بی‌وزنی.
"در بهار کنار سبدهای گیلاس تفاوت عشق و حسرت را فهمیده بودم و این برایم تا پایان عمر کافی بود."

پست اول این وبلاگ رو که می‌نوشتم با این تایتل٬سه سال پیش٬ هیچ نمی‌دونستم که چقد تفاوت عشق و حسرت رو نمی‌دونم.
بیشترین چیزی که از عاشق شدن‌های اخیرم یاد گرفتم همینه. تفاوت عشق و حسرت.
بیشترین چیزی که ازشون تو دستم مونده هم٬ آره. حسرت. 




چهار روزه که بهش فکر نکرده‌م. تا امروز که همخونه تکست داد «یه سی‌دی عاشقانه‌های احمدرضا احمدی با صدای خودش دارم ولی لپ تاپم نمی‌خونه‌تش. می‌خوایش یا بدم بره؟»
گفتم بده بره.
یه وقتی هم می‌رسه که این روزا رو نمی‌شمرم دیگه. 
پنج دیقه بعد گفتم نگه دار بریزم رو لپ تاپم بعد بده بره.

Sunday, 10 April 2016

این را که می‌نویسم، روی زمین توی هال خانه نشسته‌ام کتاب می‌خوانم. درس.
هم‌خانه روی میز برنامه‌ریزی این هفته‌های شلوغ آخر ترمش را می‌کند. خسته و کم‌خواب و پریود و نگران است.
من؟ این آخر هفته‌ی آغشته به شعر جانم را مکیده. چشم‌هام هنوز از گریه‌ها می‌خارد و دلم نازک و رقیق است. دو روز استراحت دیگر لازم دارم. فردا دوشنبه‌ست اما.
از دانشگاه برگشته‌ایم با لودگی‌های همیشه‌ی من توی اتوبوس.
حالا، خانه پر از صدای «تا بهار دل‌نشین» است و پر از سکوت ما.
من؟
آرامم. قدردانم. خوشحال هم هستم.

ماه نهم.

این هم٬ به یاد مامانی و مامان٬برای تمام روزهایی که به هم خیره می‌شن و همدیگه رو نمی‌شناسن.




یک. تمام دیشب٬ لیترالی تا چهار صبح٬‌داشتم  spoken word poetry نگا می‌کردم تو یوتوب. خییلی این مدیوم قویه. بی اینکه یاد غم‌های خودم بیفتم زار زار گریه کردم. مدت‌ها بود برا غم‌های خودم  هم اینهمه گریه نکرده بودم.  

دارم دو تا شو می‌ذارم این پایین. ولی اگه وقت و حالشو دارین٬ بگردین یه کم تو این ویدئو ها. قوی‌ترین هایی که من دیدم درباره‌ی آزار جنسی٬ مسائل LGBTQ ٬ بیماری‌های روانی٬ و مسائل نژادی بوده تا حالا. 







دو. این هزار بار٬ هیچی به خوبی ادبیات لایه‌های پیچیده‌ی یک فرهنگ رو به آدم نشون نمی‌ده. من نه ماهه اینجام. دو تا دوست گی دارم. با یکی‌شون و پارتنرش که مدتیه که رفت و امد مشترک می‌کنم. یه شاگر گی دارم٬ یه شاگرد بای٬ و یه ترنس که توی رایتینگ‌هاشون بارها از ستراگل‌هاشون برام نوشتن. اما هیچی٬ هیچی٬ هیچی بیشتر از چهارساعت poietry slam نگاه کردن دیشب پیچیدگی‌های آپرشن علیه LGBTQ رو بهم نشون نداد. هیچی به خوبی این اجراها یه برش هایی از گفتمان فمنیسم رو اینجا نشونم نداد. بعد هی برم جان استوارت و ترور نوا نگا کنم. چه کاریه خب؟ 
حالا اینا هیچی. برای من٬ اینا اولین مواجه با ادبیات برامده از عشق هم‌جنس‌گرایانه بود. چطور تا حالا نمی‌فهمیدم که برای واقعا درک کردن ماجرا٬ برای راحت شدن باهاش٬ راه ورودم شعره ؟

سه. سارا کی این شعر رو برای بهترین دوستش گفته که توی یه رابطه‌ی ابیوسیو بوده. این ۶ دیقه شعر تمام لایه‌های ابیوسیو زندگی عاشقانه‌م از ۱۲ سالگی تا حالا رو بلند گفت. هنوز نتونستم یه بار بی گریه ببینمش. دلم نمیاد اینجا بنویسمش چون به باد می ره اگه با صدا و نگاه و حرکات خودش نبینینش. 


Saturday, 9 April 2016

My Cocoon tightens - Colors tease -
I’m feeling for the Air -
A dim capacity for wings
Demeans the Dress I wear -

A power of Butterfly must be -
The Aptitude to fly
Meadows of Majesty implies
And easy Sweeps of sky -

So I must baffle at the Hint
And cipher at the Sign
And make much blunder, if at last
I take the clue divine -


-Emily Dickinson 

Friday, 8 April 2016

یک.
یک ساعت و نیم امیلی دیکنسون خوندم. و بعد یه ساعت و نیم تو پیج اینستای سلبریتی‌های ایرانی چرخیدم جهت تخلیه‌ی ذهن.
شعر دیکنسون بی‌رحمه. از جنس بی‌رحمی نثر گینزبورگ تو چنین گذشت بر من. اما خیلی عمیق‌تر و سنگین‌تر.  گینزبورگ با چاقوش خط خطی‌ت می‌کنه. دیکنسون با هر جمله یه بار چاقو رو تا دسته می‌کنه تو و درمیاره.

دو.
قراره یه یونیت شعر درس بدم. طرح درسش رو منتورم نوشته البته. کلاس رو ولی قراره من بچرخونم. سر کلاس ای‌پی که پیشرفته ترین کلاس موجود در مدرسه‌ست. می‌ترسم و هیجان‌زده‌م.

سه.
شعر فارسی برا من مث زبان مادری بوده همیشه. تو خونه‌مون همیشه جریان داشته. از وقتی یادم میاد هرازگاهی مامان بابام با هم شعر می‌خوندن. اولین خاطره‌ی روشنی که از شعر خوندن با مامانم دارم مال هفت سالگیه. یکی از بازی‌های بچگی‌م با بابام مشاعره بوده. نه به عنوان فعالیت فرهنگی فلان. کاملاً «بازی». به جانم بافته شده از بچگی. وقت‌های زیادی هست که با شعر حرف می‌زنم. شعرهای زیادی هست که حفظم بدون اینکه بدونم کی و کجا یادشون گرفتم. به خاطر همین، یاد دادنش به آدما برام سخته. نمیدونم از کجا باید شروع کرد. نمی‌دونم چطور میشه لذت‌ش رو نشون دادن به کسی که تاحالا ازش لذت نبرده.
تنها تلاش موفقم در این زمینه، با آدم‌هایی اتفاق افتاده که عاشقشون بودم. انقد با زبان شعر باهاشون حرف زدم که کم کم اونا هم باهام اومدن. اما «یاد دادن»ش برام خیلی دور از دسترس بوده همیشه.
حالا که دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم از شعر انگلیسی لذت ببرم، انگار رابطه‌ی اون آدم‌ها رو با شعر فارسی بهتر می‌فهمم. نه که حالا مسیر مشخصی تو ذهنم باشه. اما دارم یه درکی  پیدا می‌کنم از اینکه چه اتفاقی باید در ذهن و زبان و سواد آدم بیفته که بتونه نزدیک شه به شعر. صدالبته که این مسیر برای شعر فارسی خیییلی با شعر انگلیسی فرق می‌کنه (کاش یه وقتی بتونم این تفاوت رو صورت‌بندی کنم و بنویسم) . اما این درک تازه، مطمئنم، کمک‌م می‌کنه معلم ادبیات فارسی بهتری هم باشم.

اون شاگردم یادتونه گفتم مامانش ای‌ال‌اس داره؟

هنوز بهش نگفتن که دکتر زمان مرگ رو پیش بینی کرده گویا. امروز سر کلاس داشتیم یه ویدئو می‌دیدیم درباره‌ی از دست دادن٬ یهو با گریه از کلاس رفت بیرون. رفتم دنبالش٬‌پشت در نشسته بود گریه می کرد. دقیقش اینه که پشت در نشسته بود سعی می کرد گریه نکنه. کنارش نشستم٬ لال. خودش شروع کرد به حرف زدن. دستا و شونه‌های کوچولوش می‌لرزید. و داشت می‌گفت تو راهنمایی وقتی فهمیده مامانش مریضه تا مدتها تو دینایال بوده. بعد سراشیبی دیپرشن رو رفته پایین و و در نهایت پارسال با کمک پزشک و دارو حالش بهتر شده. کوچکِ پونزده ساله کنارم نشسته بود می‌گفت دیگه تو دینایال نیستم. دیگه می‌دونم که مرگ پشت شونه‌ی مامانم منتظره. و توی خانواده‌مون (پدرش و خواهرش که ۹سال ازش بزرگتره) من از همه بهتر دارم مواجه می شم با ماجرا و خواهرم رو هم دارم ساپورت می‌کنم. می‌گفت واقعیت رو پذیرفتم. و گفت . حتی می‌دونم وقتی اتفاق بیفته چی کار می‌کنم. گفت روی مچ دست راستم که دست قوی‌ترمه یه علامتی از ای‌ال‌اس تتو می‌کنم که همیشه یادم باشه مامانم چقدر قوی بود. و بتونم وقتی نیست هم قوی باشم و ادامه بدم به این کارایی که دارم برای دیل کردن با واقعیتش می‌کنم. 
بعد گفت با همه‌ی اینا٬ بعضی وقت‌ها نمی‌تونم قوی باشم. تا دوهفته پیش مامانم با همه‌ی ضعفش هنوز یه آدم کامل بود و همه‌ی کاراشو تا حدی خودش می‌کرد. الان یهو رو تخت بیمارستانه و دیگه نمی‌تونه بلند شه. گفت می‌دونم که دیر یا زود اتفاق میفته. اما اینطوری دیدنش خیلی سخته.

من در تمام این مدت کنارش نشسته بودم و تو چشماش نگا می‌کردم و لبخند می‌زدم بهش و یه جایی هم یه کم اشک ریختم باهاش. مغزم می‌دوید دنبال یه جمله که بتونم بهش بگم٬ نبود. لال شده بودم از تعجب و احترام. هی دلم می‌خواست بگم آخه کوچک جان.. می‌دونی چقد آدم بزرگا نمی‌تونن اینطوری که تو داری می‌بینی قضیه رو ببینن؟ 
بعد یکی از گنده‌ترین چیزایی که امسال یاد گرفتم رو یادم اومد: وقتی بلد نیستی چی کار کنی و چطور معلم باشی٬‌خود خودت باش. 
دستمو گذاشتم رو شونه‌ش٬ گفتم من قطعا اولین نفری نیستم که اینو بهت میگه٬ اما خیلی قوی‌ای تو. و ازاین حرفای تکراری که اشکال نداره خسته بشی و اشکال نداره حالت بد باشه و معلومه که سخته و من اصن تصورشم نمی تونم بکنم  که چطوری داری هندل می کنی و فلان.
بعدم انقد نشستیم تا آروم شد یه ذره. گفتم می‌خوای برگردیم تو کلاس یا چی؟ گفت برگردیم. بلند شدیم٬ یهو اومد تو بغلم. یه ذره بغلش کردم و برگشتیم تو کلاس. 
آخر کلاس هم هی این پا اون پا کرد تا کلاس خلوت شه٬ بعد اومد گفت مرسی. بعدم رفت. 

جنازه‌م رو بعد از کلاس رسوندم دفتر مشاورشون و گفتم اینطوری شده و نمی‌دونم کار درستی کردم یا چی. و گفتم ممکنه از این به بعد بیشتر بیاد باهام حرف بزنه و چه کنم؟ 
اولین واکنشش این بود که اگه باز اینطوری شد فیل فری که بیاریش اینجا من باهاش حرف بزنم. ولی من دلم نمی‌خواد وقتی شاگردم میاد سراغم که باهام حرف بزنه بگم بیا بریم با مشاور حرف بزن. اگه می خواست با مشاور حرف بزنه خب می رفت با اون حرف می‌زد.بعدش گفت همین کاری که کردی خوبه و نگران نباش. گفتم چیا هست که آدم اصلا نباید بگه؟ خلاصه٬‌یه سری راهنمایی کرد و برگشتم دفتر معلما. 

منتورم می‌گه باید فکر کنیم که وقتی اتفاق افتاد و چند روز نیومد مدرسه٬ اون روزی که برمی‌گرده براش چی کار کنیم. 

قلبم کِش اومده.

Monday, 4 April 2016

ای روشنی صبح
در مشرق بمیر.

ولی، انقد این پرزنتیشن داره خوب می‌شه، انقد راضی‌ام از کاری که کرده‌م تاحالا، که حالم داره ذره ذره خوب میشه ازش.
بهترین بخشش اینه که تن ندادم به استانداردهای پایین پروگرم. تن ندادم به ساختن آرگیومنت و بعد جدا کردن دیتاهایی که ساپورتش می‌کنن و ارائه دادنشون. مثلاً، برا یه بخش کوچیک از آرگیومنت‌م، تمام دیتا ها رو نگا کردم. یعنی همه‌ی تکلیفایی که سی‌وشیش تا شاگردم در طول یه یونیت دوماهه نوشته ‌بودن. پترن‌ها رو پیدا کردم، پترن‌های مطلوب رو جدا کردم، و تعداد دفعات پیدا شدنشون رو توی شرایط مختلف مقایسه کردم.
حالا این روش‌ها همه من‌درآوردیه. ولی معنی داره. نمی‌شه از روشون حکم داد. اما در حد بررسی کاری که کردم تا حد خوبی جواب می‌ده.
و همزمان، معیارهای پروگرم رو هم ایگنور نکردم. تک‌نمونه‌هایی از کارهای بچه‌ها رو هم گذاشتم توش و تحلیلشون خواهم کرد. هم از کارهای موفقشون، هم از کارهای نا موفقشون.
درواقع، در نهایت آرگیومنت خاصی ندارم. یه سوال دارم که باهاش شروع و تموم میکنم. و در این بین راه‌هایی رو که دنبال جوابش رفتم به آدما نشون می‌دم و اینکه از هر راه چی یاد گرفتم و کدوم‌ها جواب داد، کدوم‌ها جواب نداد، و چه دلیلی می‌تونم پیدا کنم برا جواب ندادنشون.

اینکوایری-بِیسد لرنینگ به معنای واقعی کلمه داره برام اتفاق میفته.

جای اون لامصب هم خالیه با اون وضع نکبت ارتباطیمون. خود مرض بودیم ما. تمام مسائل رو حل کردیم و مهربون شدیم و دیگه ان نبودیم و دیگه با هزار لایه فیلتر حرف نمی‌زدیم و نازی و جان و بغل، بعد یهو خب دیگه خدافظ.
حالا الان حالم بده، حوصله ندارم فک کنم که درستش همین بود و خودم اصن پیشنهادشو دادم و فلان. الان میخوام به عالم و آدم نق بزنم.
میخوام صد و پنجاه تا پست نق نق بذارم اینجا تا این پرزنتیشن نکبت تموم شه ساختن و ارائه دادنش. هر سه بار که خودمو کنترل می‌کنم ور نمیدارم به ع/س/ر/را تکست بدم، میام اینجا نق میزنم. شکر خدا وضع نکبتی ساختم برا خودم که لیست آدمهایی که دلم میخواد باشن و نباید باشن از لیست آدمایی که هستن طولانی تره.

کلا هم که «نکبت»

این دوماه و نیم از همه‌ی وقت‌های دیگه‌ی این یه سال (غیر از یه ماهی که یونیت‌هات رو درس می‌دادی احتمالاً) سخت‌تره. خب؟ ولی باید این رو هم دووم بیاری.  باید کم نیاری. باید وا ندی. آقا اصن جنگه. چی کار کنم؟ یه وقتی ‌هم باید وایسی بالاسر خودت داد بزنی شاید. باید هی بزنی تو گوشش که خوابش نبرده تو سرما یخ بزنه. همینه که هست.

بذار وقتی هواپیما می‌شینه، بزنی سر شونه‌ی خودت بگی آفرین. بذار مزه‌ی پیروزی‌های تا اینجات بمونه. وایسا محکم. بذار کامل شه این استحاله. بذار پروانه شی.

پ.ن: مرض هم دارم دیگه. مختاباد چرا داره الان تو گوشم میخونه «خوشا ای دل بال و پر زدنت شعله ور شدنت فلان»؟
همه‌ی مسیرها رو باید برا خودم اینطور سخت کنم؟ باید هر جا رو که ترک می‌کنم تمام تصویرهای خوشش رو بگیرم جلو چشمم موقع عبور؟ باید چاقو رو تا ته فرو کنم بچرخونم؟

جات خیلی خالیه خانم روانکاو.

تبار خونی گل‌ها

+ خب اگه بگم که نمیذاری [مسیج] بزنم
اگه زدم میگم
ولی نمیزنم
دیگه نه اونقد دیوانه م نه اونقد شجاع
Healthy and boring

- اینو نگو.
همین گفتن این هلت میده بزنی آخر:(

+ آها آره. شجاعتم در نزدن تعریف میشه الان.
اجازه دارم بگم از این دیکشنری جدید انم میگیره بعضی وقتا؟

- قطعا.
منم همینطور.

و این حال ما بود در بهار بارانی ستیت‌کالج و بهار برفی بوستون. و نمی‌مردیم اما. و ادامه می‌دادیم.

بعد از صدسال چت می‌کردیم.

-کی میای؟
+آخر خرداد
- اومدی یه سفر بریم :دی
+آره.. حتما.
...

+اینطور که به نظر میاد، از اون ۵۰ نفری که تو گودبای پارتی دیدی، فقط رو همون گروهی که با شماها داشتم میتونم حساب کنم. بقیه همه با همه قهرن :|
در نتیجه، خراب خواهم بود سر شماها بخش خوبی از اون دو ماه رو.

-اوه
من که سرم شلوغه وقت ندارم :دی :دی

+نمیخوام اصن. کلشو می‌شینم تو بغل مامانم

-:)) چرا قهر میکنی، قبلا بیشتر مبارزه میکردی 😋

+سرباز خسته ای هستم.

و این بزرگ‌ترین اعتراف این روزهام بود. که تو یه احوال‌پرسی رندم بدموقع پرید بیرون.
سرباز خسته خطرناکه. سرباز خسته وا میده. معامله می‌کنه. راضی میشه. کوتاه میاد. قناعت می‌کنه. سرباز خسته یهو خودشو تو آغوش اشتباهی رها می‌کنه. به شوق اشتباهی تن می‌ده.

هوای تو اینجا بود
[کاش] نجاتم می‌داد.

Sunday, 3 April 2016

نگفته بودم از این آشیانه در شب توفان
نرو که صبح که برگردی آشیانه نداری؟

امروز صبح خیال می‌کردم بالاخره خوشحالم. تا عصر که با م حرف زدم هم هنوز همین بود. خیال می‌کردم از تریدهام رها شده‌م و از کارم خوشحالم. با خوشحالی دیتاهام و آنالیزشون رو به م نشون دادم. با خواهرم راجبشون حرف زدم. از استراحت یکشنبه‌م راضی بودم و فکر می‌کردم باقی روز رو کار می‌کنم.

الان؟ دوساعت گذشته رو به نق زدن برا شقایق و گریه زیر پتو و دراز کشیدن خیره به سقف و شام خوردن در سکوت با هم‌خونه و برادرش گذروندم. هیچ ایده‌ای ندارم تو کلاس فردا که سوپروایزم هم قراره مشاهده‌‌ش کنه چی کار میخوایم بکنیم. پرزنتیشن ۴شنبه رو هواست. کتابی که تا پنج شنبه باید بخونم رو شروع هم نکردم.  امیدم به جلسه‌ی سه شنبه با مشاور دانشگاهیمه.

به س گفته بودم اگه رو یه جزیره بودیم و هیچ‌کی نبود هم، با تو نمی‌شد. به عنوان غیرممکن ترین گفته بودم. حالا جایی‌ام که انگار زندگی عاشقانه‌م فقط رو یه جزیره می‌تونه شکل بگیره. که من باشم و آ و هیچ کس نباشه. درک متفاوتمون از آدمها و رفتارهاشون و رفتارهامون در مقابلشون نباشه.

بعد از ماه‌ها، دوباره دلم یه آغوش عاشقانه می‌خواد که توش موقتاً بمیرم. دوباره استخونای روحم درد می‌کنه.

از تهران رفتن می‌ترسم. از اون جهان ناآشنایی که تو اون آشیانه منتظرمه. از آشیانه‌ی بعد از توفان.

دارم میخوابم که ۵ پاشم. از دنیا شاکی و ناراحتم. و کیه که ندونه، از دنیا عصبانی بودن یعنی از خود عصبانی بودن و جرئت پذیرشش رو نداشتن.

کاش بودی.

با درد عمیق دل من، تو دیدی مردم که چه کردن
تو پیش غرورم نشستی، تو زخمای قلبم رو بستی
تو زخمای قلبم رو بستی

شکل رفتنه این روزگار، منو تو گریه تنها نذار
منو از ادما پس بگیر، منو دست خودم نسپار
منو دست خودم نسپار

جز تو هیشکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم، آدمِ همیشه
هیشکی مثل من عاشقت نبود، عاشقت نمیشه

....

صدا زدم دنیا رو نفس کشیدم توی باد
هوای تو اینجا بود منو نجاتم میداد
...

این آهنگ رو شنیدم و می‌دونم که باقی یکشنبه‌م به فاک رفته.