Tuesday, 26 April 2016
Wednesday, 20 April 2016
Tuesday, 19 April 2016
"The opposite of depression is not happiness, but vitality"
There are lines in this TED talk that make me think I should go straight to a counselor, sit there, and say "Hey, I think I'm dealing with depression."
And I should just talk about what I feel as symptoms. Not about the relationship shit, not about the childhood daddy issue stuff, not about the sadness, nothing. Just, the powerlessness, the anxiety, the apathy..
The only reason I don't do it, is the ridiculous health insurance situation I have. And by "situation I have", I mean not having the fucking insurance.
Monday, 18 April 2016
What lips my lips have kissed, and where, and why
Edna St.Vincent Millay
What lips my lips have kissed, and where, and why,
I have forgotten, and what arms have lain
Under my head till morning; but the rain
Is full of ghosts tonight, that tap and sigh
Upon the glass and listen for reply,
And in my heart there stirs a quiet pain
For unremembered lads that not again
Will turn to me at midnight with a cry.
Thus in the winter stands the lonely tree,
Nor knows what birds have vanished one by one,
Yet knows its boughs more silent than before:
I cannot say what loves have come and gone,
I only know that summer sang in me
A little while, that in me sings no more.
Sunday, 17 April 2016
میدونم اگه بشینم بنویسم دیروز رو، اگه پراسس کنم و از مغزم بیرونش کنم حالم بهتر میشه. میدونم این سنگینی آشنای قدیمی با نوشتن ازم میره. اما یه مقاومتی دارم. انگار این برشی که از سالهای چگال نوجوونیم بهم برگشته رو میخوام به زور حفظ کنم. میخوام به قیمت به گا بودن و ناتوانی، به قیمت به باد دادن یک روز کامل در تخت، نگه دارم اون هوا رو تو ریههام.
نجات دهنده در گور خفته است.
Friday, 15 April 2016
Thursday, 14 April 2016
گاهی تو واتزپ ازش میپرسم هستی؟
میاد و حالمو میپرسه.
عموما ًجوابشو پیچوندم این روزا.
دلم نمیخواد حرف بزنم. حرفی ندارم فعلاً. اما دلم میخواد یه نخی بینمون وصل باشه. مثلا اون بالا مدام بنویسه تایپینگ. ولی مسیج نیاد. چون وقتی حرف میزنه هم درگیر حرفاش نمیشم.
غربت چیزهای زیادی رو از آدم میگیره. اما جایگزیننشدنیترینش تا به حال برای من همراهی در سکوت بوده. همراهیِ کسی که تو رو بلده و میدونه چه خبره. ولی خب حرفی نمیزنین. توی فضای مشترکی شناورین. اینجا با دوستام مدام مجبوریم حرف بزنیم وقتی پیش همیم. چون اگه حرف نزنیم خلاء دورمون رو پر میکنه. تو ماشین مگ و مریبت نشستن تو سکوت، فرقی با تنهایی نداره.
برم تهران ساعتها کنار آدمهای عزیزم میشینم. باهاشون قدم میزنم. بهشون تکیه میدم. باهاشون سفر میرم. بازی میکنم. مست میکنم. همه رو در سکوت. نه که حالا حرفی داشته باشیم بزنیم. با خیلیهاشون حرفی نداریم دیگه. ولی از این هم کمتر میترسم این روزا که اینهمه دلم همراهی تو سکوت میخواد...
میگه «پارسال دقیقا همین موقع داشتیم قدم می زدیم سمت کافه وصال.»
ناگهان تمام تصویرها. تمام وحشتها. تمام «آخرین ضربه رو محکمتر بزن»ها. تمام گریههای شب تو حیاط کافه. تنها، کنار آدمها.
اون روز تو وان حموم، زیر دوش آب گرم که فهمیدم مدتهاست دارم میجنگم به جای رقصیدن. اون جدا شدنم از لحظه. صدای آب و از بیرون دیدن تنهامون که به هم وصل بود و اما چیزی ازش حس نمیکردم. سکوتِ ادامهی روز. تنهاییِ اون شب.
اون شب که ر نشسته بود لب اون سکو کنارم، و من از شدت گریه حرف نمیتونستم بزنم، دستشو میذاشت رو شونهم پس میزدم، کاپوچینوهای م و پاکتهای وینستون. تو آشپزخونه قایم شدنها برای اینکه نبینمش. نبینمشون.
تمام خستگی ناگهان هوارشدهی اون روز تو پارک لاله. نگاه نگران شقایق. اون لحظه، اون کسری از ثانیه که فهمیدم دیگه تموم شده. که دیگه نباید جنگید. بطری آبی که شقایق مدام میداد دستم. منتظرش بودن، با دستهای لرزون و نفس تنگ، خیره شدن به در شیشهای، اون حالِ منتظری که نمیدونستم میخوام برسه زودتر یا نه. اون امید آخرین لحظهها، که شاید اگه این انتظار طول بکشه، شاید اگه خیره به در بمونم و نیاد، توی این زمان کش اومده، نوری ببینم. شیاری. روزنهای.
رسیدنش. ریختن قلبم. گریهای که درونم اوج میگرفت و ازش فقط لرزش صدام وقتی میگفتم دیگه نمیخوام ادامه بدم راه باز میکرد به بیرون.
دستهاش.
روح آدم انگار حواسش به تقویم هست. لابد وزن همینهاست تو ناخودآگاهم که زمینگیرم کرده اینطور. لعنت به روزهای آخر فروردین.
Tuesday, 12 April 2016
«پیدا کنیدش دوباره... بگو دوباره بمیرد»
- Nope.
- How long has it been?
- About 9 months I guess.
- When will you get tired of this fucking dry spell?
- first, none of your business. Second, it's just not an essential part of my life.
[He looks at me with a bad ass smirk. I laugh and go on: ] Anymore.
از اون طرف، وینستونهایی که مامانم برام آورده گلوم رو به فنا داده. سرفه میکنم مدام و بس نمیکنم کشیدنشون رو. همخونه هربار که از سیگار برمیگردم با نگرانی نگام میکنه تا دیشب که بالاخره گفت هیچی نمیگم ولی منتظرم ببینم کی دست میداری از این اذیت کردن خودت. برام شیر گرم درست میکنه وقتی سرفههام شدید میشن و لیوان شیر همیشه نصفه میمونه رو میزم. اینجا جنگه و من در هر دو حالت بازندهم.
Sunday, 10 April 2016
این را که مینویسم، روی زمین توی هال خانه نشستهام کتاب میخوانم. درس.
همخانه روی میز برنامهریزی این هفتههای شلوغ آخر ترمش را میکند. خسته و کمخواب و پریود و نگران است.
من؟ این آخر هفتهی آغشته به شعر جانم را مکیده. چشمهام هنوز از گریهها میخارد و دلم نازک و رقیق است. دو روز استراحت دیگر لازم دارم. فردا دوشنبهست اما.
از دانشگاه برگشتهایم با لودگیهای همیشهی من توی اتوبوس.
حالا، خانه پر از صدای «تا بهار دلنشین» است و پر از سکوت ما.
من؟
آرامم. قدردانم. خوشحال هم هستم.
ماه نهم.
Saturday, 9 April 2016
-Emily Dickinson
Friday, 8 April 2016
یک.
یک ساعت و نیم امیلی دیکنسون خوندم. و بعد یه ساعت و نیم تو پیج اینستای سلبریتیهای ایرانی چرخیدم جهت تخلیهی ذهن.
شعر دیکنسون بیرحمه. از جنس بیرحمی نثر گینزبورگ تو چنین گذشت بر من. اما خیلی عمیقتر و سنگینتر. گینزبورگ با چاقوش خط خطیت میکنه. دیکنسون با هر جمله یه بار چاقو رو تا دسته میکنه تو و درمیاره.
دو.
قراره یه یونیت شعر درس بدم. طرح درسش رو منتورم نوشته البته. کلاس رو ولی قراره من بچرخونم. سر کلاس ایپی که پیشرفته ترین کلاس موجود در مدرسهست. میترسم و هیجانزدهم.
سه.
شعر فارسی برا من مث زبان مادری بوده همیشه. تو خونهمون همیشه جریان داشته. از وقتی یادم میاد هرازگاهی مامان بابام با هم شعر میخوندن. اولین خاطرهی روشنی که از شعر خوندن با مامانم دارم مال هفت سالگیه. یکی از بازیهای بچگیم با بابام مشاعره بوده. نه به عنوان فعالیت فرهنگی فلان. کاملاً «بازی». به جانم بافته شده از بچگی. وقتهای زیادی هست که با شعر حرف میزنم. شعرهای زیادی هست که حفظم بدون اینکه بدونم کی و کجا یادشون گرفتم. به خاطر همین، یاد دادنش به آدما برام سخته. نمیدونم از کجا باید شروع کرد. نمیدونم چطور میشه لذتش رو نشون دادن به کسی که تاحالا ازش لذت نبرده.
تنها تلاش موفقم در این زمینه، با آدمهایی اتفاق افتاده که عاشقشون بودم. انقد با زبان شعر باهاشون حرف زدم که کم کم اونا هم باهام اومدن. اما «یاد دادن»ش برام خیلی دور از دسترس بوده همیشه.
حالا که دارم سعی میکنم یاد بگیرم از شعر انگلیسی لذت ببرم، انگار رابطهی اون آدمها رو با شعر فارسی بهتر میفهمم. نه که حالا مسیر مشخصی تو ذهنم باشه. اما دارم یه درکی پیدا میکنم از اینکه چه اتفاقی باید در ذهن و زبان و سواد آدم بیفته که بتونه نزدیک شه به شعر. صدالبته که این مسیر برای شعر فارسی خیییلی با شعر انگلیسی فرق میکنه (کاش یه وقتی بتونم این تفاوت رو صورتبندی کنم و بنویسم) . اما این درک تازه، مطمئنم، کمکم میکنه معلم ادبیات فارسی بهتری هم باشم.
Monday, 4 April 2016
ولی، انقد این پرزنتیشن داره خوب میشه، انقد راضیام از کاری که کردهم تاحالا، که حالم داره ذره ذره خوب میشه ازش.
بهترین بخشش اینه که تن ندادم به استانداردهای پایین پروگرم. تن ندادم به ساختن آرگیومنت و بعد جدا کردن دیتاهایی که ساپورتش میکنن و ارائه دادنشون. مثلاً، برا یه بخش کوچیک از آرگیومنتم، تمام دیتا ها رو نگا کردم. یعنی همهی تکلیفایی که سیوشیش تا شاگردم در طول یه یونیت دوماهه نوشته بودن. پترنها رو پیدا کردم، پترنهای مطلوب رو جدا کردم، و تعداد دفعات پیدا شدنشون رو توی شرایط مختلف مقایسه کردم.
حالا این روشها همه مندرآوردیه. ولی معنی داره. نمیشه از روشون حکم داد. اما در حد بررسی کاری که کردم تا حد خوبی جواب میده.
و همزمان، معیارهای پروگرم رو هم ایگنور نکردم. تکنمونههایی از کارهای بچهها رو هم گذاشتم توش و تحلیلشون خواهم کرد. هم از کارهای موفقشون، هم از کارهای نا موفقشون.
درواقع، در نهایت آرگیومنت خاصی ندارم. یه سوال دارم که باهاش شروع و تموم میکنم. و در این بین راههایی رو که دنبال جوابش رفتم به آدما نشون میدم و اینکه از هر راه چی یاد گرفتم و کدومها جواب داد، کدومها جواب نداد، و چه دلیلی میتونم پیدا کنم برا جواب ندادنشون.
اینکوایری-بِیسد لرنینگ به معنای واقعی کلمه داره برام اتفاق میفته.
جای اون لامصب هم خالیه با اون وضع نکبت ارتباطیمون. خود مرض بودیم ما. تمام مسائل رو حل کردیم و مهربون شدیم و دیگه ان نبودیم و دیگه با هزار لایه فیلتر حرف نمیزدیم و نازی و جان و بغل، بعد یهو خب دیگه خدافظ.
حالا الان حالم بده، حوصله ندارم فک کنم که درستش همین بود و خودم اصن پیشنهادشو دادم و فلان. الان میخوام به عالم و آدم نق بزنم.
میخوام صد و پنجاه تا پست نق نق بذارم اینجا تا این پرزنتیشن نکبت تموم شه ساختن و ارائه دادنش. هر سه بار که خودمو کنترل میکنم ور نمیدارم به ع/س/ر/را تکست بدم، میام اینجا نق میزنم. شکر خدا وضع نکبتی ساختم برا خودم که لیست آدمهایی که دلم میخواد باشن و نباید باشن از لیست آدمایی که هستن طولانی تره.
کلا هم که «نکبت»
این دوماه و نیم از همهی وقتهای دیگهی این یه سال (غیر از یه ماهی که یونیتهات رو درس میدادی احتمالاً) سختتره. خب؟ ولی باید این رو هم دووم بیاری. باید کم نیاری. باید وا ندی. آقا اصن جنگه. چی کار کنم؟ یه وقتی هم باید وایسی بالاسر خودت داد بزنی شاید. باید هی بزنی تو گوشش که خوابش نبرده تو سرما یخ بزنه. همینه که هست.
بذار وقتی هواپیما میشینه، بزنی سر شونهی خودت بگی آفرین. بذار مزهی پیروزیهای تا اینجات بمونه. وایسا محکم. بذار کامل شه این استحاله. بذار پروانه شی.
پ.ن: مرض هم دارم دیگه. مختاباد چرا داره الان تو گوشم میخونه «خوشا ای دل بال و پر زدنت شعله ور شدنت فلان»؟
همهی مسیرها رو باید برا خودم اینطور سخت کنم؟ باید هر جا رو که ترک میکنم تمام تصویرهای خوشش رو بگیرم جلو چشمم موقع عبور؟ باید چاقو رو تا ته فرو کنم بچرخونم؟
جات خیلی خالیه خانم روانکاو.
تبار خونی گلها
+ خب اگه بگم که نمیذاری [مسیج] بزنم
اگه زدم میگم
ولی نمیزنم
دیگه نه اونقد دیوانه م نه اونقد شجاع
Healthy and boring
- اینو نگو.
همین گفتن این هلت میده بزنی آخر:(
+ آها آره. شجاعتم در نزدن تعریف میشه الان.
اجازه دارم بگم از این دیکشنری جدید انم میگیره بعضی وقتا؟
- قطعا.
منم همینطور.
و این حال ما بود در بهار بارانی ستیتکالج و بهار برفی بوستون. و نمیمردیم اما. و ادامه میدادیم.
بعد از صدسال چت میکردیم.
-کی میای؟
+آخر خرداد
- اومدی یه سفر بریم :دی
+آره.. حتما.
...
+اینطور که به نظر میاد، از اون ۵۰ نفری که تو گودبای پارتی دیدی، فقط رو همون گروهی که با شماها داشتم میتونم حساب کنم. بقیه همه با همه قهرن :|
در نتیجه، خراب خواهم بود سر شماها بخش خوبی از اون دو ماه رو.
-اوه
من که سرم شلوغه وقت ندارم :دی :دی
+نمیخوام اصن. کلشو میشینم تو بغل مامانم
-:)) چرا قهر میکنی، قبلا بیشتر مبارزه میکردی 😋
+سرباز خسته ای هستم.
و این بزرگترین اعتراف این روزهام بود. که تو یه احوالپرسی رندم بدموقع پرید بیرون.
سرباز خسته خطرناکه. سرباز خسته وا میده. معامله میکنه. راضی میشه. کوتاه میاد. قناعت میکنه. سرباز خسته یهو خودشو تو آغوش اشتباهی رها میکنه. به شوق اشتباهی تن میده.
هوای تو اینجا بود
[کاش] نجاتم میداد.
Sunday, 3 April 2016
نگفته بودم از این آشیانه در شب توفان
نرو که صبح که برگردی آشیانه نداری؟
امروز صبح خیال میکردم بالاخره خوشحالم. تا عصر که با م حرف زدم هم هنوز همین بود. خیال میکردم از تریدهام رها شدهم و از کارم خوشحالم. با خوشحالی دیتاهام و آنالیزشون رو به م نشون دادم. با خواهرم راجبشون حرف زدم. از استراحت یکشنبهم راضی بودم و فکر میکردم باقی روز رو کار میکنم.
الان؟ دوساعت گذشته رو به نق زدن برا شقایق و گریه زیر پتو و دراز کشیدن خیره به سقف و شام خوردن در سکوت با همخونه و برادرش گذروندم. هیچ ایدهای ندارم تو کلاس فردا که سوپروایزم هم قراره مشاهدهش کنه چی کار میخوایم بکنیم. پرزنتیشن ۴شنبه رو هواست. کتابی که تا پنج شنبه باید بخونم رو شروع هم نکردم. امیدم به جلسهی سه شنبه با مشاور دانشگاهیمه.
به س گفته بودم اگه رو یه جزیره بودیم و هیچکی نبود هم، با تو نمیشد. به عنوان غیرممکن ترین گفته بودم. حالا جاییام که انگار زندگی عاشقانهم فقط رو یه جزیره میتونه شکل بگیره. که من باشم و آ و هیچ کس نباشه. درک متفاوتمون از آدمها و رفتارهاشون و رفتارهامون در مقابلشون نباشه.
بعد از ماهها، دوباره دلم یه آغوش عاشقانه میخواد که توش موقتاً بمیرم. دوباره استخونای روحم درد میکنه.
از تهران رفتن میترسم. از اون جهان ناآشنایی که تو اون آشیانه منتظرمه. از آشیانهی بعد از توفان.
دارم میخوابم که ۵ پاشم. از دنیا شاکی و ناراحتم. و کیه که ندونه، از دنیا عصبانی بودن یعنی از خود عصبانی بودن و جرئت پذیرشش رو نداشتن.
کاش بودی.
با درد عمیق دل من، تو دیدی مردم که چه کردن
تو پیش غرورم نشستی، تو زخمای قلبم رو بستی
تو زخمای قلبم رو بستی
شکل رفتنه این روزگار، منو تو گریه تنها نذار
منو از ادما پس بگیر، منو دست خودم نسپار
منو دست خودم نسپار
جز تو هیشکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم، آدمِ همیشه
هیشکی مثل من عاشقت نبود، عاشقت نمیشه
....
صدا زدم دنیا رو نفس کشیدم توی باد
هوای تو اینجا بود منو نجاتم میداد
...
این آهنگ رو شنیدم و میدونم که باقی یکشنبهم به فاک رفته.