Thursday 16 June 2016

بابا تو تلگرام گفت « برا فردا شبت برنامه نذار ما مهمونی دعوتیم بمونی پلو مادرجان. مامانت نفهمه گفتم بهت. اگه هم برنامه گذاشتی عب نداره مادرجانم می‌بریم»
گفتم «ردیفه. هستم»
گفت «دمت گرم»

و ناگهان همه چیز واقعی شد. گفتنش عجیبه ولی دلم تنگ همین نخی که بین من و بابام وصله، که متاسفانه حاصل سیصد تا بحران خانوادگیه، تنگ شده بود بی که حواسم باشه.  کلا راستش حواسم نبود دلم برا بابام هم تنگ شده. بس که انیم و ادا در میاریم همیشه‌.

۹ ساعت تا تهران.

No comments:

Post a Comment