Saturday 4 June 2016

رفته بودم مال سوغاتی بخرم. شبیه زنی بودم که من نبود. از این مغازه به آن. کیفم پر از کوپن‌های تخفیف از این طرف و آن طرف جمع شده، دستم پر از کیسه و پاکت‌ها.
ماهیت خریدهایم ، دو تا پیرهن زنانه‌ی چهل سال به بالا، برای پرستارهای مادربزرگ‌ها. دوتا بادی لوشن با بوهای خنک صورتی. رز و شکوفه و مون‌لایت پث و این‌ها. برای مادر و خواهر آ.  یک قاب عکس چوبی که رویش با حروف درشت سفید نوشته «لایف ایز گود» برای روی میز پدرش. یک لباس کوچک آبی و دو جفت جوراب برای دختر سه ماهه‌ی خواهرش که غیر از لباس‌هاییی که خودم برایش خریدم دفعه‌ی قبل، همه‌ی لباس‌هاش از دم صورتی‌ست. تی‌شرت مشکی خواسته بود کا، که پیدا نکردم.
از طرف دیگر، خودم هم همان بوی گرم و ایستای وارم وانیلا شوگر را می‌دادم. موهایم را صاف کرده‌ام. یک کیف بزرگ روی دوشم بود، ارغوانی چرک. اصلا هیچ جوره خودم نبودم آن زنی که هی از این مغازه به آن مغازه.

لابد همین «خودم نبودن» داشت خوش می‌گذشت، که وقتی خانم مغازه دار خوش‌رو پرسید این مرد ۵۷ ساله‌ای که می‌خواهم برایش هدیه بخرم پدرم است؟ گفتم «نه.. پدر نامزدم ه». دقیقا گفتم fiancee . نه حتی دوست پسر. خانم مغازه دار هم خوش اخلاق و گرم بود. سوال می‌پرسید. برایش قصه بافتم. انگار که جهان جای ساده‌ایست. انگار که تمام آنچه آدمی می‌خواهد در یک جهت صف کشیده. انگار هی انتخاب‌های سخت سر راه آدم نیست.

ما چهارساله با هم دوستیم. قبل از اومدن من نامزد کردیم. من تابستون دارم میرم ببینمشون. بعد برمیگردم، یه سال دیگه هم لانگ دیستنس می‌‌ریم، سال بعدش که درسم تموم شد برمی‌گردم خونه و عروسی می‌کنیم و می‌ریم سر زندگیمون.

خانوم فروشنده هی لبخند زد و آرزوی خوشبختی کرد. گفت باید خیلی هم را دوست داشته باشید که یک سال لانگ دینستنس را دوام آورده اید و حاضرید یک سال دیگر هم صبر کنید. خندیدم. گفتم «یو هو نو  ایدیا»
پرسید عکس داری توش بذاری؟ گفتم آره. و تصور کردم خودم را در یک عکس دسته‌جمعی با خانواده‌ی آ. چرا انقدر شیرین بود همه چی؟ چرا دلم می‌خواست آن عکس را از توی ذهنم بیاورم بیرون چاپ کنم بزنم به دیوار؟
با همان حال خداحافظی کردم با خانم فروشنده و رفتم برای دخترک هدیه بخرم. توی سرم هنوز «زن‌دایی» اش بودم. زن‌دایی‌ای که نقشش در بزرگ شدن آن دختر برهم زدن یک دستی کمد لباس‌هاش است از رنگ صورتی و لابد بعدتر خریدن هزارجور اسباب بازی غیر از عروسک‌های سفید و صورتی و باربی ها.

از مال درآمدم. پریدم در کتاب فروشی. رفتم برای دوستهای خودم بوک‌مارک خریدم. همه با نوشته‌هایی شبیه «آدم باید برود دنبال رویاهاش»
خودم بودم دوباره. کتابفروشی برای من جای بهتری‌ست از مال‌. عاقل نگهم می‌دارد.

من آمده ام دنبال رویاهام. معلم شده ام. تحقیق می‌کنم. اینجا رویای من است الان. اما حالا که بوک‌مارک ها را نگاه می‌کنم، هربار که یکی از این جمله‌های «برو دنبال رویاهات» را می‌خوانم، یاد آن عکس دسته جمعی‌ای میفتم که هرگز وجود نداشته. یاد احتمال وجود داشتنش. یاد آن زنی که من نبود و خوشحال بود اما‌.
لعنت به این ذهن. لعنت به این مه‌ی که همه‌ی فکرهایم را در خودش پنهان کرده. لعنت به وارم وانیلا شوگر.

No comments:

Post a Comment