Tuesday 12 July 2016

هیچ چیز از نزدیک شبیه تصوری که از دور داشتم نیست.

تمام اون صبح‌های ستیت کالج که زیر وزن افسردگی نمی‌تونستم از تخت بیام بیرون، به خودم می‌گفتم اگه تهران بودم بهش زنگ می‌‌زدم بیاد پیشم، بغلم کنه. می‌گفتم اگه بود با صبوری‌ش و با مهر بی‌دریغش آروم آروم با روزِ پیش رو آشتی‌م می‌داد و بلند می‌شدم.

حالا اینجام. ساعت یک و بیست دیقه‌ی ظهره. تلاش‌هام برای بیرون اومدن از تخت به خوردن یه شلیل تو آشپزخونه و کشیدن یه سیگار تو بالکن ختم شده و هربار خسته‌تر از قبل به تخت برگشتم.

بهش که زنگ زدم، قبل از اینکه حتی بگم بیا، سر یه چیز بیخود داد و بیداد کردم و قطع کردیم (سلام عوارض جانبی دارو. سلام چند روز اول پرکار شدن اعصاب. سلام تحریک پذیری) بعد دوباره زنگ زدم گفتم اگه بیکاری بیا بالا. و اون هم رفته که سر راه ماشینو ببره کارواش.

گاهی دلم میخواد با اولین بلیط برگردم ستیت کالج.

No comments:

Post a Comment