Wednesday 13 July 2016

«حرفی بزنی، دهکده را سوخته‌ای»

۶ نفر بودیم. خوش می‌گذشت با هم بهمون. نه کار خاصی می‌کردیم، نه حرف‌ خاصی می‌زدیم. فعالیت مشترکمون یا خیابون‌گردی بود، یا مست کردن و آهنگ گوش دادن و بازی کردن،یا سفر. سفر هم که رفتیم باز همین بود. مست و چت و فلان. گاهی هم تئاتر می‌رفتیم.
هیچ یادم نیست تو جمعمون درباره‌ی چی با هم حرف می‌زدیم. شاید واقعا هیچی. مطلقا هیچی که یاد آدم بمونه. حرف‌هامون رو تک تک می‌زدیم. وقتی دو نفری جایی بودیم مثلاً. اینطوری می‌شد که به هم نزدیک می‌شدیم. مثلاً کا که دوشنبه عصرا منتظر زنگم بود که له و په از دفتر خانم روانکاو دربیام بیاد جمعم کنه. یا نون که راجع به حرصایی که از آ می‌خوردیم با هم حرف می‌زدیم یا اون از برنامه‌ی زندگی‌ش می‌گفت.
من هیچ وقت با این آدم‌ها از دغدغه‌هام حرف نزدم. هیچ وقت نگفتم چرا آموزش. چرا این پروگرم. چرا این زندگی. هیچ وقت حتی درباره‌ی دغدغه‌های اجتماعی‌م حرف نزدم باهاشون. غیر از وقتایی که با کا سر حرفا و رفتارای سکسیستی‌ش دعوام می‌شد (گاهی اونقد شدید که از ماشینش پیاده می‌شدم می‌رفتم. مخصوصا اگه آ هم تو ماشین بود و در حد یه جمله حتی طرف کا رو می‌گرفت) فضایی نبود که من توش راجب کسی که هستم حرف بزنم. اما یه آرامش و رهایی‌ای بود.

کم کم کا ازمون جدا شد. طبعا سر یه داستان مسخره‌ای از جنس اینکه میخواست با ن دوست شه و ن نمی‌خواست. ۵ تا شدیم که یکی‌مون گاهی بود گاهی نبود.
۴ تا بودیم.

دیگه ۴ تا نیستیم. فقط منم که با همه‌شون رابطه دارم. ارتباطم با ن هم به اون بن‌بستی رسیده که می‌دونی نه می‌شه چیزی رو تغییر داد، نه چندان می‌خوای که براش انرژی بذاری.

این سیستم، با این چهار تا عضو، یه جوری به تف بنده که هر حرفی با یکی‌شون می‌زنی، بسته به مدل منتقل شدنش به اون یکی، می‌تونه توفان بسازه. گاهی حتی توفان هم نمی‌سازه. هیچی آشکار نمی‌شه. ولی اون زیر شبیه موریانه میفته به پایه‌هاش. برداشت‌های غلط، خشم‌های پنهان بی‌دلیل، قصه ساختنا و به نتیجه‌گیری پریدن‌های بی معنی...

حالا که به عقب نگا می‌کنم، می‌بینم تعجب نداره. سیستم ما جواب پیچیدگی‌ای که بعدتر توی روابطمون افتاد رو نمی‌داد. ما بستر حمل اون پیچیدگی رو نداشتیم. از خیابان‌گردی و آهنگ گوش دادن و مست کردن و آواز خوندن چی درمیاد؟ چی ساخته بودیم ما توی این جمع؟ هیچی. ایلوژن یه گروه دوستی رو داشتم من‌. وگرنه همون ارتباط‌ها هم همه فردی بود.

دیگه ناراحت نیستم که پاشیدیم. برعکس حتی. از خودم شاکی‌ام که اینجور با این آدما خودمو گول زدم. از خودم به خاطر همه‌ی انرژی و اعصاب و وقتی که خرج این گروه شد شاکی‌ام. اینه که دیگه وا دادم و نمی‌خوام براشون انرژی‌ای بذارم. یه فصلی از زندگی‌م بود که با تاخیر بسته شد. مث همه‌ی فصلای دیگه که با تاخیر بسته می‌شن تو این زندگی پایان‌گریزی که من ساختم واسه خودم‌.

No comments:

Post a Comment