این جور لحظه به لحظه جنگیدن برای ماندن در زندگی دیگر طبیعی شده. انگار یک حالت مشخص باشد که کلیدش را میزنی و روشن میشود.
تلگرام را چک میکنی برای هر اسمی که بتواند برای لحظهای مرهمی به دستت دهد. برای آغوشی در یک کلمه. حضوری در سه نقطه. وقتی هوا سبک میشود و چشم سیاهی میرود و مرزهای زندگی و مردگی نزدیک میشود.
بی که لحظهای فکر کنی به گند و گه رابطه، مینویسی که «I need a long silent hug» و پناه میبری و حرف میزنی و مست میکنی و میخوابی. تنت را میسپری به تنی که انگار دیگر فرقی با غریبهی استکهلم ندارد. تنهاتر میشوی.
چهارتا شعر و جمله میچسبانی این طرف و آن طرف. هدر توییتر. کاور فیس بوک. بک گراند لپتاپ. بالای میز. گوشهی دفتر سر کلاسی که هر لحظه ممکن است با گریه ترکش کنی. گوشت را میبندی روی توصیف امید شاعران دورهی رومانتیک در داغی انقلاب فرانسه، رواننویس بنفش را پیدا میکنی و گوشه ی یادداشتها می نویسی «به روی برف نشان قدم نخواهد ماند» و با این حال با گریه ترکش میکنی. دقیقههای طولانی خیره میشوی به یک مسیج تلگرام. « باید بنویسیم جهان بهتر ممکن است، بزنیم بالای تختمون. چون ممکن است». بارها و بارها میخوانیاش چون پیام جملهها یک ثانیه بعد از خواندن پیغام هم در تو نمیماند.
باید غذا بخوری. دوباره کلید مراقبت از غذاخوردن را روشن میکنی. حداقل دو وعده در روز حتی اگر این یعنی خرج بیخود در رستورانهای دانشگاه چون غذا پختن میزانی از آشتی با زندگی میخواهد که نداری.
برای هر استاد ایمیل «مریضم نمیام» مینویسی و تا رسیدن به پشت در کلاس در درفتها نگهش میداری. هر پله را که بالا میروی یک بار دستت از روی send سر میخورد. نمیفرستی. هر لحظه درکلاس به سناریوهای قابل قبول برای ترک ناگهانی کلاس و دیگر برنگشتن فکر میکنی. ترک نمیکنی.
باید هرازگاهی به مامان و بابا بنویسی. وقت گریه کردن پای آیمو گذشته. اما باید هرازگاهی حالشان را بپرسی و بگویی «خوبم»
تاریکی بالا میآید. نمیجنگی. یاد گرفتهای که باید مبارزهات را انتخاب کنی و جنگیدن با تاریکی کار تو نیست. تاریکی هیولای سرخ آتش است که هی از زیر آوارها سر بلند میکند. تاریکی شهریست که علیه مردمش قیام میکند. تاریکی تاول پاهای آتشنشانهاست. تاریکی پیامی از موتورخانهاست. تاریکی راهپلهی طبقهی یازدهم است و تجهیزات رها شده به امید فرار. راهپلهی طبقهی ششم است و پیکرها.
یادگرفتهای تاریکی که بالا میآید بگذاری مثل قطره جوهر ریخته در آب تمامت را تسخیر کند. یادگرفتهای تاریکی را با تنت حس کنی. با کرختی پاها وقت بلند شدن از تخت. با لرزش دستها وقت خواندن خبرها. با تنگی نفس. درد گلو. سوزش چشم. تنت را -انگار هم وزن هفده طبقه آهن و سیمان و آتش- میکشی این طرف و آن طرف زندگی. یادگرفتهای همهی آنچه از دستهای سیمانیات برمیآید چسبیدن به بقاست با تنی که انگار تاریکی را مثل مادهای چگال و سیاه در خودش حمل میکند.
درختها ایستاده میمیرند. من اما مینشینم. زانو میزنم. میخزم. نمیمیرم. نمیمیرم. نمیمیرم.