Sunday, 28 May 2017

هنوز فرق می‌کند تاریکی با تاریکی.
هنوز حضورش نجات است.
And I know that the sun will shine again.

Saturday, 27 May 2017


"یأس موقرانه‌ی برگی
که بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند"

Friday, 26 May 2017

به آدمهای خیلی نزدیک و مهمم گفتم نیستم چند روز.
قعر تاریکی مگر کجاست؟ از این تاریک تر که نداریم.

آدم‌های دور و جدید همین اطرافند. برنامه میکنیم و می‌خندیم و هربار خسته تر از قبل به خانه برمی‌گردم با این شکاف بین حال واقعی و ماسک جدید خوشحالم. جهنم. از این تاریک تر که نداریم.

یک سال گذشته. کمی بیشتر. از وقتی افسردگی رو به عنوان چیزی که باید براش کمک بیرونی گرفت پذیرفتم. توی تاریک ترین لحظه های پارسال، می‌دونستم ازش عبور می‌کنم. اثرش هنوز هست توی همین وبلاگ. مستقیم و غیر مستقیم. صدبار نوشتم دووم میارم. برای پستهای مربوط به افسردگی لیبل می‌زدم «از میان تاریکی‌ها»
لابد همین رو دیدن آدما. مث سین که نوشت تو آدمی هستی که وادادن برات وضعیتی موقتیه و نوشت این دیگه از نظرش تحسین نیست و نوشت چطور باور این گزاره درباره‌ش از طرف دوستهاش عصبانی‌ش می‌کنه.

یک سال گذشته و این پست ها دیگه لیبل زدن نداره بس که تمام منه. دووم آره دیگه. لابد میارم. عبور؟ از چی عبور کنم؟ این سایه کم کم اومد پایین و زیر وزنش تا شدم و وارد شد بهم. خزید درونم و حالا اگه بخوام باهاش بجنگم باید با خودم بجنگم.

حالا من نه از پشت سایه، نه از میان تاریکی، که با خودم، با روح تاریک خودم، وایسم اینجا عربده بزنم که به خدا اینطوری ها هم نیست. تموم میشه آدم. آدم روحشو می‌بخشه به تاریکی چون این جنگ سخته. این جنگ طاقت فرساست. و تنهایی غیر ممکنه. کیه که بشنوه؟ کیه که خیالش راحت نباشه که نا از پسش بر میاد؟

غیر ممکن بود. نشد.

Thursday, 25 May 2017

یک ماه گذشته. یا شاید بیشتر. از آن جلسه‌ی روانکاوی که روی چمن‌های دانشگاه دراز کشیده بودم و ناگهان مته به زخم رسید. که نفسم بند آمد. که فهمیدم آن خشمی که گلویم را گرفته از کجا می‌آید. بعد شروع کردم قلبم را پوست کندن. قلب پوست کنده‌ی لرزان را گرفتم کف دستم، رفتم سراغ آدم‌ها. که ببین، اینجاست. این زخم لعنتی اینجاست. نگاهش کن.

این یکشنبه و سه شنبه دو جلسه‌ی پشت سر هم داشتیم. یکشنبه وسط حرفها گفتم دیگر نمی‌توانم. گفت همینجاست که باید بتوانی. گفتم خداحافظ. خودش برای سه شنبه وقت گذاشت. سه شنبه گفت «مثل کسی گریه می‌کردی که عزیزی از دست داده.» ساکت بودم. جز ۱۵ دقیقه‌ی آخر گریه نکردم که آن هم جاده خاکی بود. زده بودم به حرف زدن درباره‌ی پسرها و مردها. پیش از آن اما، یواش. ساکت. درون‌ریز. حرفی نبود. اعتراف پنهانی را همان اوایل جلسه بلند گفتم. از خیلی وقت پیش می‌دانمش. همیشه اینطور بینش‌ها را که درباره‌ی خودت پیدا می‌کنی، آخرین سنگر انکار ارتباطشان است با وقایع و دردهای زندگی. سه شنبه مجبور شدم بلند بگویم چی به چی چه ربطی دارد.

امروز مچ خودم را گرفتم که باز با گرسنگی لج می‌کنم. به زور غذا دادم به خودم.

یک ماه گذشته. تلاش آخر بیچاره‌ترم کرده. خبری نیست. قلب پوست کنده‌ام کف زمین خاکی افتاده. دارم تکه تکه می‌میرم. دیگر چه فرقی می‌کند تاریکی با تاریکی؟

Wednesday, 24 May 2017

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته‌ام
اگر که ایستاده‌ام
و یا ز پا فتاده‌ام
برای تو، به راه تو شکسته‌ام

چطور می‌شود به کسی فهماند، که انداختن آن برگه رأی کذا توی صندوق یعنی چه. که چطور وصل می‌شود به همه آن چیزی که مرا ساخته و مرا شکسته و دوباره ساخته.

که من وقتی لباس‌های سبز و بنفشم را آماده می‌کنم برای  روز رأی دادن، توی سرم دارم روز موازی‌ای را زندگی می‌کنم که در آن سیاه‌ پوشیده‌ام هنوز. چون همین واقعه می‌توانست سالگرد مرگی باشد که مرا کشته بود اگر اتفاق می‌افتاد. که رد کردن کاغذ تا شده‌ی رأی از شکاف صندوق یعنی زنگ چهارباره‌ی تلفن که یعنی لابد اتفاقی افتاده. که فاصله‌ی انداختن رأی تا پس گرفتن شناسنامه تا بیرون رفتن از حوزه فاصله‌ی چند دقیقه‌ای فهمیدن واقعیت بود. و ناگهان نفس نکشیدن و دویدن تا ماشین.
سکوت سنگینی که تمام حجم ماشین را پر کرده بود وقتی شناسنامه را می‌بردیم برسانیم دست کسی که آن رأی کذا را به صندوق بیندازد. انگار اگر آن رأی به آن صندوق برسد، آن ضجه‌ی دردآلودی که زمین و زمان را لعنت می‌کرد در سینه‌ی ما، به جایی می‌رسد. چطور می‌شود به کسی فهماند که رفیقمان را، عزیزمان را، از نیمه راه مرگ برگرداندیم و اولین کار بعد از بستری کردنش رساندن رأی‌ش به صندوق بود؟ به خدا که هیچ کس نمی‌فهمد این یعنی چه. ما رأی‌های ۹۲مان را از زیر ویرانه‌ای به صندوق رساندیم که می‌توانست تا ابد زیر آوارش خفه‌مان کند.
تمام آن شب بیداری در انتظار نتایج، تکرار ۸۸ است و تکرار ۹۲. اما شب انتخابات ۹۲ برای ما دیگر شب زنده شدن امید نیست انگار. اینجا آبجو به دست به شبکه‌ی خبر خیره می‌شدم که عابدینی مزخرف می‌بافت اما دلم و روحم پر از همان تاریکی شبی بود که سرطان پانکراس. که من به تمام ایمان و باور داشته و نداشته‌ام چنگ می‌زدم به التماس، که این آخرین روزنه را که اینطور نمادین شده برای ما در این آوار نبندند. وحشت نگاه کردن توی چشم‌هایش اگر از نیمه راه مرگ برگشته باشد و سعیدجلیلی رئیس‌جمهور خاکی شده باشد که جان مارا می‌گیرد هرروز با ور رفتن با امیدهامان. اضطراب شب تا صبح بعد از انتخابات ۹۲ به واقعی‌ترین و بی‌استعاره‌ترین شکلش، اضطراب مرگ و زندگی بود.

این خاک، با امیدواری‌ها و ناامیدی‌ها و آشوب و اضطرابی که به جانش تنیده، مارا هزاربار کشت. هربار  که «من ۸۸ جز دوتا باتوم خوردن هزینه نداده ام» از دهنم در می‌آید وسط بحثی، تمام وجودم سیاه می‌شود از دروغ بودن این جمله. من هزینه‌ی دسته دوم ناامیدی رفقایم را دادم. رفقایی که جلوی چشم‌های تارم از هم گسیخته شدند چون تعریف امید و ناامیدی بعد از ۸۸ برایشان فرق داشت. چون یکی زمان ۸۸ ،  ۱۸ ساله بود و یکی ۲۲ ساله و این یعنی که از آن پس در جهان‌های متفاوتی زیسته بودند با تمام نزدیکی‌شان.
من خیره شدم به کسی که دوستش داشتم که با تمام وجود فریاد می‌زد «می‌کشم، می‌کشم، آنکه برادرم کشت» وقتی یکی را می‌کشیدند توی آن ون سفید ترسناک. و او خیره شد به من که صدایم را می‌برم پیش گروهی دیگر که فریاد می‌زنند «الله‌اکبر» و ما در آن آشوب پر از ترس و خشم پاره‌ای از همدیگر را برای همیشه از دست دادیم. و پیاده که ولی‌عصر را سرازیر می‌شدیم، نفس‌بریده و ترسیده و خسته، چیزی بین ما یخ می‌زد. و من تا ماه‌ها خواب صورتش را دیدم که اخم کرده بود و چشم‌هاش که پر از اشک بود و مشت گره‌کرده‌اش، و فریاد پر از کینه‌ای که قتل را می‌پاشید توی هوای تاریک دوروبرمان.

کجا، در کدام فرهنگ لغت، این‌ها را می‌شود نوشت در مدخل هزینه، بی‌شرم و خجالت؟ کجا می‌شود این تنیدگی شخصی‌ترین وجوه جوانی ما را با سیاست و جنگ قدرت ثبت کرد؟ کجا می‌شود نوشت که ما افسرده و خسته و بی‌رمقیم و هنوز رأی‌مان را از زیر ویرانه‌ها به صندوق می‌رسانیم؟ که وقتی جدل می‌کنم سر شفافیت لیست شعسا، درباره‌ی سرمایه‌ی اجتماعی اصلاحات و آبروی خاتمی، در عمق جانم دارم برای آن امیدی می‌جنگم که ما را از راه بیمارستان برد به حوزه‌ی رأی‌گیری. آن عزمی که آن شب کردم برای زنده ماندن. برای زنده نگه‌داشتن آدم‌هایی که دوستشان دارم و دارند زیر بار طوفان‌های این خاک می‌میرند.

حالا از پس اینهمه، یکی بیاید برای دوستان بی‌خبرم بگوید چرا اینطور عر می‌زنم هربار با «وطنم ای شکوه پابرجا»
یکی بیاید جواب ملت را بدهد وقتی می‌پرسند «چرا انقد احساساتی می‌شی سر چیزای سیاسی؟»

گفت جلسه‌ی قبل شبیه کسی گریه می‌کردی که عزیزی از دست داده.

Tuesday, 9 May 2017

یه ماه و نیم دیگه قراره برای پنج روز برم کالیفرنیا خونه‌ی یکی از دوستام. از خودم کوچیکتره. زندگی مرتب و منظمی داره. ورزش می‌کنه. خوشحاله. مدام خوشحاله و وقتی پای تلفن ازش می‌پرسی حالت چطوره میگه آی‌م آسام. دیپرشن رو نمی‌فهمه و جهان shiny bright butterfly طوری داره. به شدت مهربون و مراقبه. به طور معصومانه و صادقانه‌ای دلش می‌خواد خوشحال باشی. اما در عین حال به پر و پات هم نمی‌پیچه. فرقش با اکثر آدم‌های خوشحالی که به طور معصومانه و صادقانه‌ای دلشون می‌خواد خوشحال باشی اینه که ازت انتظار نداره. فک نمی‌کنه که اگه اون دلیلی برای ناراحتی در وضعیتت نمی‌بینه تو هم باید خوشحال باشی. نمیگه سخت نگیر. نمیگه بهش فک نکن. (آره دیگه. جهانمون رو بر مطالبات حداقلی سوار کردیم. اینم روش)
یه ماهه بلیط خریدن رو عقب میندازم چون فک میکردم حوصله شو ندارم. در نتیجه تلفن و مسیجش رو هم نمی‌دادم. امروز بالاخره جواب دادم و پای تلفن باهام موند تا بلیط رو بخرم. و گفت «مطمئن باش کاری می‌کنم بهت خوش بگذره» و قبل از این که زنگ خطر فرصت کنه تو ذهنم روشن بشه٬ گفت «حتی اگه معنی‌ش این باشه که لازم باشه بذارم کل پنج روز رو تو تخت باشی.» لبخند زدم. و آخرش با احتیاط اضافه کرد «but please, don't ever disappear on me like that again »

حالا که فکرش رو میکنم، دقیقا همینو لازم دارم. مهربونی. مهربونی خالص. هیستوری‌م با این آدم به یک سال و نیم هم قد نمی‌ده. و یک ساله که ندیدمش. اما از وقتی بلیط خریدم، نقطه‌ی روشنی در آینده هست که حتی با بلیط ایران هم پیداش نشده بود. گاهی چیزی که مدتهاست بهش چشم دوختی کاری برات نمی‌کنه اما چیزی که مدتها ازش فرار کردی چرا.
نمیدونم. شاید رقت‌انگیزه. دارم تا اون سر آمریکا می‌رم دنبال چیزی که هیچ وقت انقد عریان بهش «احتیاج» نداشتم.

خسته‌م و تمام تکیه‌گاه‌هام خسته‌ترم می‌کنن. اون سر آمریکا شاید نجاتی باشه.

مامانم میگه ولی هنوز خوب نشدی‌ها.
می‌گم خوب نشدم مامان. خوب نمی‌شم دیگه.

Tuesday, 2 May 2017

I'm misrebly failing in letting my people know what "caring" means in my world.

What I really want to say is that my people are painfully failing in understanding me.

What I really think is that caring with the meaning it bears in my world is a delusion.
Then how do I do it? How is it that I keep caring in the way that I understand it?
Well, look at you. All wounded, panting, ready to burst. That's what building a life on a delusion looks like. Tell me about your definition of "impossible" again...