Thursday 2 January 2014

نه تنها فکر می‌کردم چراغونیای ورود امام برا تولد منه، بلکه هر چراغونی ای که می‌شد فکر می‌کردم تولد یکیه. ببند در اون مطب روانکاوی‌تو.

آخرش که چی؟ شما که برگردین ایران من می رم آمریکا و من که برگردم این دیگه بزرگ شده... 

همه ی این‌ها رو قبول دارم، ولی ته تهش اینه که وقتی بمیری دیگه مردی. دیگه از یه جایی به بعد، نیستی تو زندگی روزمره‌ی آدم‌هات. فراموش می‌شی حتی اگه هنوز فراموشت نکرده باشن...

چند وقتیه دیالوگ‌هایی که تو روز نصفه می‌مونه، تو خوابام کامل میشه. 
اون‌هایی که جمله رو تایپ کردم و بی‌خیال شدم، اون‌هایی که نتونستم حرفمو بیارم تو کلمه‌ها بس که بی‌حوصله و قهرم این روزا، اون‌هایی که از فهمیدن طرف مقابلم نا امید شدم و بی‌خیال، اون‌هایی که تا اومدم بگم صدای "بسه دیگه چقدر آخه نق می‌زنی" از توم بلند شده، اون‌هایی که وقت نشده، اون‌هایی که به سادگی حسش نبوده.. . جالبه که تو خواب تمام کلمه‌هایی که تو بیداری ندارم رو دارم.
نه تنها حرف‌های خودم، که حدسم از حرف طرف مقابل. مثلاً وقتی یه چیزی گفتم و یکی دیگه جوابمو نداده. به بدترین شکل ممکن تو خواب پیاده میشه.

بعد، صبح باید پاشم برم سمسا و وایبر و چت فیس بوک و چت جی میل و ایمیلا رو چک کنم ببینم کدومو واقعاً گفتم کدومو خواب دیدم که گفتم.

No comments:

Post a Comment