معذرتخواهی در خانوادهی ما یک چیز یکطرفه است. هروقت کسی عذاب وجدان زیردلش میزند از دیگری عذر میخواهد. (پدر از این موضوع مستثناست. او درستترین آدم روی زمین است و اگر کسی فکر میکند او اشتباه میکند لابد خر است و نمیفهمد)
اما از آن طرف ماجرا این معذرتخواهی به اندازهی یک پشکل هم معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمیشود بعد از معذرتخواهی.
میتوانی هشت ساله باشی و از حیاط یک دسته گل بچینی بعد از عصبانی کردن مامان٬ از در آشپزخانه یواشکی بخزی تو و گلها را بگیری جلو و یواش بگویی «ببخشید مامان»
میتوانی بیست و دو ساله باشی و بعد از یک دعوای تکراری از خانه بزنی بیرون و پناه ببری به چهاردیواری خودت٬ استیصال یه در و دیوارت بکوبد و بنشینی به نوشتن. معذرتخواهیات را رک و راست و بیغرور بریزی روی دایره.
به گلها نگاه میکند و جوابی میدهد حدود «این لوسبازیارو برا من در نیار. مگه به همین مسخرگیه که بری گل بچینی من یادم بره» (یکی به من بفهماند در هشت سالگی چی ممکن است به این مسخرگی نبوده باشد؟ آب ندادن گلدانها؟ ننوشتن مشق؟ گم کردن قیچیزردی که هربار خانه را منفجر میکرد؟ یادم نیست. من بهت را یادم مانده و احساس بیچارگی را. «استیصال» برای هشت سالگی زود است به قرآن. )
صبح فردا برمیگردی خانه و دلش را نداری بپرسی از دیروز ایمیلش را چک کرده یا نه. میدانی که کرده. اما همه چیز همان جنگ سردیست که تا دو روز بعد از دعواهای بی عذرخواهی کش میاید.
میگوید یک عالمه چیز از گذشتههای دور و نزدیکت را هرروز و به طور مداوم باخودت حمل میکنی٬ بعد غر میزنی که نمیخواهم گذشته را بکاوم اینجا.
من هم جوابی ندارم جز اینکه کاش لااقل در اتاق شما میشد سیگار کشید.