Tuesday, 25 February 2014

فهمیدم.

من یک روانکاو لازم ندارم که بعد از کشف تکراری «تو هی خودت رو تو موقعیت‌های سه نفره قرار میدی»٬ و بعد از کشف جدید و رهاننده‌ی چندین موقعیت سه تایی تو رزومه‌م که خودم نفهمیده بودمشون٬ به طور تابلویی بپرسه «تو خونه‌تون با کی سرِ کی رقابت داشتی؟ با مامانت سر بابات؟» که واکنش «بی‌ی‌ی‌ی‌ خیال حاجی» رو در من برانگیزه.

یکی رو لازم دارم که بفهمه گره بنیادین آدم لزوماً اولین گره از نظر‌ زمانی نیست.

به بیان دقیق‌تر٬ منی که بعد از خوندن فروید می‌گم «بی‌خیال بابا» و بعد از خوندن اروین یالوم می‌گم «اوه شت» و هی جمله‌هاش تو سرم زنگ می‌زنه٬
روانکاوی اگزیستانسیال لازم دارم. نه فرویدی.

آدم چطوری بگرده دنبال روانکاو اگزیستانسیالست٬ جایی که ملت فرق روانکاو و روانشناس رو هم نمی‌دونن حتی..

Monday, 24 February 2014

دیروز بالاخره موفق شدم خودم رو به استاد درس بیهقی ببینونم. 
اینطوری بود که کلا من رو جدی نمی‌گرفت. هیچ وقت بهم نمی‌گفت از رو متن بخونم. یک چهارم دیگران ازم درس می‌پرسید. و به اشتباهاتم گیر نمی‌داد تو همون درس پرسیدن. رسماً شهروند درجه دو بودم تو کلاسش. 

دیروز بالاخره داوطلب شدم برای خوندن متن. ترجمه‌ی لغت به لغتی رو که برای بیت‌های عربی می‌خواست اشتباه می‌کردم هی. بعد از بیت‌ها گفت "خب متن رو کی می‌خونه؟" و من در حالی که داشتم منفجر می‌شدم از اینکه "فقط چهار بیت؟" و به خودم فحش می‌دادم که چرا فرصت داوطلب شدن رو سر بیت‌های عربی سوزوندم، وقتی در کمال خوشحالی دیدم داوطلبی وجود نداره، گفتم "خودم بخونم؟"
و خوندم. 
هی خوندم. خوندم. خوندم. هی نمی‌گفت یکی دیگه بخونه. حدود بیست دیقه داشتم بیهقی می‌خوندم برا کلاس، تا اینکه رسیدیم یه جایی که تقاوت تصحیحی که من داشتم با تصحیح مرجع کلاس زیاد شد. خودش خوند.
و از اینجا شروع شد و سر ِ اصطلاح پرسیدن‌های چند دقیقه‌ی آخر کلاس هم نگاهش از رو من نمی‌پرید و جدی‌م می‌گرفت. یکی دو جا هم که بچه‌ها داشتن بدهی یکی رو به دربار غزنوی حساب می‌کردن، تیکه‌ی ننری انداخت از این جنس که "ما خیلی وقته با عددا کار نداریم. اینا رو باید از  فنی‌ها بپرسیم" و یه نگاهی هم بهم انداخت با خنده و رفت سر ادامه‌ی متن.
تیکه‌ش رو به عنوان "سلام آدم فضایی! به جمع ما خوش اومدی" پذیرفتم.

Sunday, 23 February 2014

چطور زیر‌ زندگی مجردی نزاییم- ۲

بدیهیه که همخونه شدن با پارتنر چیزی بس پیچیده‌تر از تنها زندگی کردنه. اما این نباید باعث شه آدم فک کنه تنها زندگی کردن کاری با عمق رابطه‌ی آدم نداره. زندگی این مدلی پیچیدگی‌هایی به رابطه‌ی عاشقانه‌ی آدم اضافه می‌کنه که من اون اولا اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم.
طبیعی هم هست خب. مسائل زیادی در روابط انسانی وجود دارن که آدم تا درونشون قرار نگیره متوجه وجودشون هم حتی نمی‌شه. یعنی من قبل از نقل مکان به این خونه هرچقدر هم فکر می‌کردم به ذهنم نمی‌رسیدشون. حتی خیلی انتقال دادنی هم نیست تجربه‌ش. برای هر دو نفری فرق می‌کنه.
فقط میشه گفت ملت حواستون باشه. کنار تصویرِ «آخ جون هروقت بخوایم پیش هم‌دیگه‌ایم» و «آخ‌جون له‌له مکان زدن تموم شد» و «آخ‌جون شبا بعد از تئاتر/سینما/مهمونی می‌تونیم با هم بریم خونه پیش هم باشیم» و همه‌ی چیزهای خوب دیگه‌ای که این زندگی به رابطه میده٬ چاله چوله‌هایی که اگه ندونین هستن٬ بد میشه. سختتون می‌شه. سختش می‌شه.

شاید اگه با مفهوم پرایوسی تو این موضوعا کنار اومدم دقیق‌تر بنویسمش..

Thursday, 20 February 2014

از گوشه‌ی بامی که پریدیم

هرگز در خودم نمی‌دیدم که یه دوستیِ زمانی دوست‌داشتنی رو با اونهمه هسیتوریِ بالا پایین‌دارِ چگال٬ اینطور بی‌رحمانه تموم کنم. که آخرین جمله‌م قبل از خدافظ این باشه که «چی کار کنم دیگه ادامه ندی؟ همین وسط بذارم برم؟»
باورم نمی‌شد که وقتی هنگ‌آوت رو می‌بندم اولین جمله‌ی ذهنم این باشه که «خلاص شدم»
و حتی وقتی پی‌ام‌اس تموم می‌شه و می‌بینم که می‌شد نرم‌تر باشم٬ آروم‌تر باشم٬ صبورانه‌تر براش بگم که این اذیت مدامی که ازش می‌شم از کجا میاد و چرا مطمئنم بهتر نمی‌شه هیچوقت٬ بازم دلم نخواد یه ایمیل بزنم براش بگم همه‌رو. که حتی بهش گفتم نخونه دیگه اینجا رو بس که نمی‌خوام بدونتم از این به بعد. من؟ دونسته شدن رو نخوام؟ چی باید در من شکسته باشه که اینطور بخوام محو شم؟ و حتی این سوال هم طولی نمی‌کشه که زیر «خلاص شدم»ها گم میشه..

کاری‌ش نمی‌شه کرد. آستانه‌ی تحملم مدت‌ها بود که رد شده بود. ‌دیگه حتی دل‌تنگ هیچی‌ نیستم. انگار تمام ماجراها تو یه جهان موازی اتفاق افتاده و حالا احساسم نسبت بهش شبیه قبل از آشناییه. یکی که از دور می‌شناسمش و برام جالبه. باورم نمی‌شه من همون آدمی‌ام که یه زمانی تشنه بودم به حضورش.

کاش بلدتر بود. کاش یاد گرفته بود منو. کاش پابه‌پام اومده بود. کاش بلد بود..

یادش هنوز‌ عزیزه اما زیرِ ‌لایه‌های ضخیمی از غبار. تا ببینیم که زمان با جسدِ اون دوست‌داشتن‌ها چی درمیاره از تو آستینش..

هرمز جزیره‌ی آرزوهای من‌ه.
ازاون موقع که اول دبیرستان بودم و یه دوستی رفت و برام یه عالمه خاک رنگی تو لوله آزمایش سوغاتی آورد و من همه‌شون رو گذاشتم رو پاتختی‌م و هی و هی و هی شبا بهشون خیره شدم، تا الان هزاربار تا دو قدمی دیدنش رفته‌م و نشده.

حالا دوباره از این سفرهای دم آخری. 5 روز برم قشم و هنگام و هرمز، بعد بیام تهران و پس فرداش پرواز. انقدر هربار تا دمش رفتم و نشده، الان هنوز باور نکردم. اصن تا نرسم بندرعباس، که نه حتی. تا پامو رو خاک هرمز زمین نذارم باورم نمیشه. 

نود و دو اگه با برآورده شدن این آرزو تموم بشه، تمامِ سختی‌ها و دهن سرویسی‌هاش رو می‌بخشم. 

Saturday, 8 February 2014

شوفاژ رو خاموش کرده‌م٬ لای پنجره رو زیرِ پرده‌ی کشیده باز کرده‌م٬ و تو آفتاب ده صبح -که دوباره داغی‌شو پس گرفته از برف- دراز کشیده‌م رو تختم و کتاب می‌خونم. یه باد خنکی هم میاد که ته مونده‌های خواب رو از سرم بپرونه.

یه صدایی تو سرم گفته «بسه دیگه»

اون لحظه‌ای که در خونه‌رو با استرس باز کردم و همه اینجا بودن تو نور شمع‌های کیک. دونه دونه خوشحال شدن از بودن تک‌تک‌شون.
اون شمارش معکوس ۲۲ به ۱ که باید آرزو می‌کردم و دلم فقط موندن همون آدمارو می‌خواست. که لبخندم پاک نمی‌شد و زیرچشمی یه دور همه‌شون رو نگاه کردم تو اون ۲۲ ثانیه. لبخنداشون.
و اون ثانیه‌ی آخر که یکی‌شون دستشو گذاشت رو دهنم و خودش شمعامو فوت کرد. فوت کردن اون دوتای روشن مونده وسط هرهر خندیدن به دیوونگیش..

و تلاش یواشکی دوست‌پسر برای حفظ ایمان من به این دوستی‌های تازه.

و یه جمله به خط عزیز شقایق‌ رو یه بادکنک زرد.

می‌تونم بشینم تا شب بنویسم از این بهانه‌ی کوچک خوش‌بختی..
به جاش ولی می‌خوام به آفتاب برگردم و باد خنک و کتابم.

Friday, 7 February 2014

معذرت‌خواهی در خانواده‌ی ما یک چیز ‌یک‌طرفه است. هروقت کسی عذاب وجدان زیر‌دلش می‌زند از دیگری عذر می‌خواهد. (پدر از این موضوع مستثناست. او درست‌ترین آدم روی زمین است و اگر کسی فکر می‌کند او اشتباه می‌کند لابد خر است و نمی‌فهمد)
اما از آن طرف ماجرا این معذرت‌خواهی به اندازه‌ی یک پشکل هم معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمی‌شود بعد از معذرت‌خواهی.

می‌توانی هشت ساله باشی و از حیاط یک دسته گل بچینی بعد از عصبانی کردن مامان٬ از در آشپزخانه یواشکی بخزی تو و گل‌ها را بگیری‌ جلو و یواش بگویی «ببخشید مامان»
می‌توانی بیست و دو ساله باشی و‌ بعد از یک دعوای تکراری از خانه بزنی بیرون و پناه ببری به چهاردیواری‌ خودت٬ استیصال یه در و دیوارت بکوبد و بنشینی به نوشتن. معذرت‌خواهی‌ات را رک و راست و بی‌غرور بریزی روی دایره.

به گل‌ها نگاه می‌کند و جوابی می‌دهد حدود «این لوس‌بازیارو برا من در نیار. مگه به همین مسخرگیه که بری گل بچینی من یادم بره» (یکی به من بفهماند در هشت سالگی چی ممکن است به این مسخرگی نبوده باشد؟ آب ندادن گلدان‌ها؟ ننوشتن مشق؟ گم کردن قیچی‌زردی که هربار خانه را منفجر می‌کرد؟ یادم نیست. من بهت را یادم مانده و احساس بیچارگی را. «استیصال» برای هشت سالگی زود است به قرآن. )

صبح فردا برمی‌گردی خانه و دلش را نداری بپرسی از دیروز ایمیلش را چک کرده یا نه. می‌دانی که کرده. اما همه چیز همان جنگ سردیست که تا دو روز بعد از دعواهای بی عذرخواهی کش میاید.

می‌گوید یک عالمه چیز از گذشته‌های دور و نزدیکت را هرروز ‌و به طور‌ مداوم باخودت حمل می‌کنی٬ بعد غر می‌زنی که نمی‌خواهم گذشته را بکاوم اینجا.
من هم جوابی ندارم جز اینکه کاش لااقل در اتاق شما می‌شد سیگار  کشید.

Tuesday, 4 February 2014

"و تلک الایام نداولها"

گاهی، شبیه خاریدن انگشت پایی که قطع شده و نیست و نمی‌شه خاروندش، دلم برای یه حالِ از سر گذشته‌ای تنگ میشه. دلتنگی هم نه. انگار که یادش میفتم و حفره‌ش تو قلبم دوباره داغ میشه. نه دلم دوباره می‌خوادش، نه حتی دلم می خواد چشامو ببندم و خاطره بازی کنم با تصویرهای واضحی که ثبت کردم تو خودم. فقط یادش میفتم و داغ میشه. 
من هیچ وقت با حفره های هیچ کس مهربون نبودم. هیچ وقت همدلی نکردم با کسی که حفره ی من ش داغ شده. همه رو ایگنور کردم از ترسِ این که طرف در حالِ دوباره خواستنش باشه. حالا یاد گرفتم.
حالا اگه میم دوباره پیداش بشه و از شکوفه‌های گیلاس بگه، هاری نمی‌کنم باهاش. اگه مهسا دوباره حرفِ شاملوخوندن‌هامون رو بزنه فرار نمی‌کنم. دفعه‌ی بعد که مهرشاد پیداش بشه و "سلطون" صدام کنه. یا اگه ری‌را بخواد حرف تاب بازی های نوجوونی رو بزنه.
حالا میفهمم که مرهم داغیِ حفره، یه لبخنده که شبیه "یادمه" بیاد و بعدم محو شه. و میدونم که اون لبخند ترس نداره. و میدونم که اگه بلد نباشم این "یادمه"هه رو، هیچی بهتر/بدتر نمیشه. که اصلا اهمیت اینطوری ای نداره. بودنش خوبه. نبودنش، هیچی. داغی حفره تهش مال خود آدمه. آش کشک خاله مثلا.

چقدر تجربه باید. چقدر چرخیدن و تاب خوردن. چقدر جابه‌جا شدن نقش‌ها. تا گوشه‌های تیز آدم صیقل بخورن و نرم بشی و مهربون بشی. که مهربونی، که همدلی، بشه بخشی از خودت نه چیزی که هی به خودت اضافه ش می کنی تو موقعیت های مختلف. 

تجربه. اینه که پشیمون نمیشم از هیچ رابطهی انسانی ای، هرچقدرم که به گایی پشتش باشه. این که هر نقش تازهای و هر عبور تازهای، از من آدمِ بهتری می‌سازه. آدمِ نرم‌تر و بفهم‌تری. 

و شکوفه های پیراهن من
حرف می زنند؛
شکوفه هایی که امروز
.یک زخم بیشتر نیستند
تو به حرمت این شکوفه ها
مرا با دست اشاره خواهی کرد.

"تو"ی سلمان هراتی تو این شعر خداست. من به جاش می ذارم "رستگاری". که به حرمت این شکوفه‌ها و زخم‌ها میاد. 

بعله.  بنماند هیچش الا، هوس قمار دیگر.

پ.ن: به نظرم حالا وقتشه

Monday, 3 February 2014

هفته‌ی پیش با خانم روانکاو رسیدیم به بحث‌ شیرین خانواده. طبیعتاً اونچه که بالا میاد٬ رد پاشون تو گره‌های فعلی منه. و طبیعتاً نتیجه‌ش خشمه.
واقعیت موجود اینه که وقتی این فکرها تو سرم در جریانه٬ تحمل مامان بابامو ندارم. دهنشون رو که باز می‌کنن حتی برای حرف‌های معمولی٬ دلم می‌خواد بگم «باشه باشه» و برم. اگه در حال انجام کاری نباشم و در حال حرف زدن نباشم٬ یا باید یه چیزی بخونم یا باید یه چیزی گوش بدم (ترجیحا زدبازی) که شروع نکنم تو سرم با بابام دعوا کردن.
و از بد حادثه این دقیقاً وقتیه که باید خونه باشم. اگه مادرجان نبود٬ برای آخر هفته‌ها هم بهانه می‌آوردم.

حالا این غرغرا که هیچی. اما چیزی که به ادامه‌ی فرایند روانکاوی امیدوارم می‌کنه٬ حجم و وزن این چیزهای بالا اومده‌ست. که اگه بشه اینهمه چیز رو یه طور‌خوبی هندل کرد٬ چقدر زندگی بعدش سبک‌تر خواهد بود.

Sunday, 2 February 2014

باز افتادم تو سراشیبی و می‌دونم که قدم اول درومدن ازش خونه‌تکونیه.
مادرجان اومده خونه‌مون و باز آوارگی بین دوتا خونه شروع شده. خونه‌ی مادرپدری دیگه نه خونه‌ی من هست نه خونه‌ی من نیست.
یه‌روزی این وسطا وقتی دوندگی‌های اول ترم تموم شه خودمو و خونه‌مو می‌تکونم و آشتی می‌شم با خودم و زندگی و بعدش دیگه زنگ ساعت شیر استرس و دلشوره نیست که باز شه تو دلم. بعدش دیگه برف قشنگه و ترافیک اشکال نداره و سرما مچاله‌م نمی‌کنه. بعدش دیفالت صورتم انقباض نیست و لبخند زدن انرژی نمی‌بره.

سفر معجزه نمی‌کنه حتی اگه کویرمصر باشه. روز تولد معجزه نمی‌کنه. کلاس بیهقی معجزه نمی‌کنه. دوستی‌های تازه معجزه نمی‌کنن. هیچ چیزی‌از بیرون آدم معجزه نمی‌کنه. اصلاً هیچ چیزی کلاً معجزه نمی‌کنه.

باید جریان داشتن رو یاد بگیره آدم. آخ از این جهش‌های بیهوده. آخ از این عنصر آب. آخ.