Tuesday 3 June 2014

دارم سعی می‌کنم بفهمم چی هست در رفاقتِ نیمه مرده ام با بعضی آدمها که اینطور آزارم می‌دهد. که یک ساعت و نیم اینجا بود و در را که پشت سرشان بستم، همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کردم و قصد خواب کردم با آنهمه برنامه که برای امشب ریخته بودم برای خودم. اینهمه انرژی را چه چیزی از من می‌مکد؟

تا یک زمانی خیلی زیاد دوست بودیم با هم. از یک جایی به بعد، نیازهایش عوض شدند. وقت محدودی داشت و نیازهایی که قطعا من نمی‌توانستم براورده‌شان کنم. ترجیح می‌داد وقتش را با آدم‌های دیگری بگذراند. و همه‌ی این‌ها را نه خودش، که دوست پسر برایم گفت هربار خسته می‌شدم از منتظرش بودن و هربار غمگین.

مذهبی‌ست. غیر از یکی دو بار اول، خانه‌ی من نمی‌آمد. خیلی وقت قبل‌تر ها  که هنوز خانه نداشتم، یک بار راجع به پیچیدگی‌هایی که پیش می‌آمد وقتی هردو همزمان به خانه‌ی دوست پسر دعوت می‌شدیم حرف زدیم. می‌گفت نمی‌خواهد خودش را در موقعیتی قرار بدهد شبیه این. می‌فهمیدم. یکی دوباری شد، که صراحتاً ازش پرسیدم. می‌دانستم که آنجاست و دوست پسر گفته بود بیا. ازش پرسیدم که راحتی من هم باشم؟ یک بار در لفافه گفته بود نه. نرفته بودم.
امشب آمد اینجا. برای دیدن من نه. برای دیدن کسی که آن نیازِ دیگر را می‌توانست براورده کند. 
برای یک ربع، دوست پسر رفته بود شام بخرد. ما سه نفر تنها بودیم. ما؟ نه. آن دو نفر تنها بودند. من نبودم. آنقدر نبودم که نتوانستم این حجم دیده نشدن را تحمل کنم. به بهانه‌ی یک تماس تلفنی رفتم توی اتاق و دیگر نیامدم. 

خوشم نمی‌آید. این حرف‌ها که تنها انگیزه‌ی آدم‌ها برای ارتباطشان با هم، "نیاز" است را نمی‌توانم قبول کنم. حتی اگر هم بپذیرم، به یک صداقت و صراحتی احتیاج دارم. به این که اگر ناگهان مرا از انتخاب‌هایش حذف می‌کند، آنقدر احترام قائل باشد برایم که این را بگوید. که من را منتظر خودش نگذارد. من را یک آپشنِ همیشه حاضر فرض نکند. از این که تا وقتی خودش می‌خواهد/احتیاج دارد/ لذت می‌برد باشد و تا نخواست/ نیاز دیگری در اولویت قرار گرفت/ لذت نبرد در افق محو شود بدم می‌آید. همین‌ها را می‌شود گفت. لا اقل من آدمی هستم که می‌توانم بشنوم و از شنیدنشان دلخور نشوم. غمگین شدن طبعا بحث دیگری است.

دلم می‌خواهد نبینمش مدتی. همین هر از گاه‌ها را هم نمی‌خواهم. حوصله ندارم حرف بزنم باهاش. فقط کاش همان شب که آمدند دنبالم ساعت ده و نیم و شام خوردیم، در آن لحظه‌ای که گفت "دلم برات تنگ شده بود" و من هم بعد از یک سکوت نسبتاً طولانی گفتم "منم همینطور"، آن جمله‌ی آخر را قورت نمی‌دادم. آن "داشتم ازت ناامید می‌شدم"ی که توی گلویم گیر کرده هنوز را.

تهش این است که دیگر بس‌م شده. جوابِ نیازِ مردم بودن و بعد فراموش شدن. آخری خیلی سنگین بود. تمام کرد تحملم را. حالا به این بدبخت گیر می‌دهم. خودم را ول کنم خشم‌های مدیریت نشده‌ام از داستان قبلی را هم سرش خالی می‌کنم. 

No comments:

Post a Comment