Friday 6 June 2014

"من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام.."

یک غصه‌ی عمیقی هست توی دلم. از دیروز صبح با دوست پسر درگیرم. از دیروز عصر هم تقریباً دیگر حرف خاصی نزدیم با هم. قهر نیستیم. او را نمی‌دانم اما من مشکلم این است که نمی‌دانم بعد از آخرین جمله‌ی دیالوگِ دیروز عصر، چطور و از کجا باید شروع کرد دوباره. این گیجیِ تازه‌ای است برای من. یک چیزی در دلم خیلی خوش‌بین است که ما از این گردنه عبور خواهیم کرد. اما مطلقاً نمی‌دانم چطور. "معجزه‌ی دیالوگ" بوده جواب "چطور ؟"هایم همیشه.  اما گقتم دیگر. نمی‌دانم بعد از آن حرف‌های مبادا چی باید گفت. چطور باید گفت. چطور باید فکر کرد. (نگفتم. نه؟ توی هر رابطه‌ای به نظر من یک سری حرف‌های مبادا هست. چیزهایی که آدم‌ها نباید به هم بگویند. موضوع‌هایی که نباید بحث‌ش باز شود. نه این که نباید. اتفاقاً باید. اما باید همیشه بدانیم که باز کردن این بجث‌ها هزینه دارد. خدا بیامردش، می‌گفت عمل قلب باز. آخرش خوب می‌شوی. اما تضمینی نیست زنده بمانی)
ما رسیدیم به آن حرف مبادا. حالا زمان برای من و رابطه‌ام در دیروز عصر متوقف شده انگار.
قرار بود امروز بروم پیشش حرف بزنیم. خودم بهش گفتم می‌آیم ببینمت و حرف بزنیم. اما مطلقاً نمی‌دانستم می‌خواهم چه کنم. هیچ ایده‌ای نداشتم بعد از "سلام چطوری؟" و "جلسه چطور بود؟" چی قرار است سکوت را بشکند.
طوفان شد، بابا زنگ زد گفت زود بیا خانه.

طوفان می‌شود هی. در آسمان تهران و در من. نمی‌شود برسیم به هم. برسیم بگوییم "نترس بابا. من اینجام. درستش می‌کنیم". هی طوفان می‌آید نمی‌شود سبزی چشم‌هاش را پیدا کرد.

No comments:

Post a Comment