نه
تو را از حسرتهای خویش بر نتراشیدهام:
پارینهتر از سنگ
تردتر از ساقهی تازه روی یکی علف.
تو را از خشم خویش برنکشیدهام:
ناتوانی خِرد 
             از برآمدن
گر کشیدن
             در مجمر بیتابی.
تو را به وزنهی اندوه خویش برنسختهام:
پرّ کاهی
             در کفهی حرمان٬
کوه
            در سنجش بیهودگی
تورا برگزیدهام
رغمارغم بیداد.
گفتی دوستت دارم
وقاعده
            دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»
مکرّر شو
مکرّر شو
پ.ن: بعضی شعرها به موقع آدم را پیدا میکنند. بیانت میکنند و بی نیازت میکنند از این دست و پا زدن برای بیان دقیق آن چه درت میگذرد.
 
No comments:
Post a Comment