عسلِ نارنگی
که یعنی
مربای پرتقال
پسرک رفته مهدکودک و من نشستم تنهایی به همین چهار کلمه هارهار میخندم.
یکی یه چیزی نوشته بود راجب رفتن دوستاش٬ یه اشارهای کرده بود به فرودگاه و اینکه این شعره چقدر شبیهشه «هی پابهپا نکن که بگویم سفر بخیر/ مجبور نیستی که بمانی٬ ولی نرو»
همین شد که یه لحظه تصور کردم روز فرودگاهو. وقتی دارم هی پابهپا میکنم که بگن سفربخیر. وقتی بار تمام خدافظیها افتاده تو یه زمان و یه مکان.
خواهرم که داشت میرفت اِن نفر اومده بودن فرودگاه. بعد لحظهی آخر یه حلقهی گنده شده بودن آدما٬ که دونه دونه بغلشون میکرد و باهاش خدافظی میکرد. و هی گریهش شدیدتر میشد.
شقایق رو تصور کردم. دیدم نمیتونم. خدافظی رو نمیتونم تصور کنم.
بغلشون کنم؟ چطوری از بغلشون بیام بیرون که برم؟ بغلشون نکنم؟ چطوری چشم ازشون بردارم؟ چطوری اون شیشهی لعنتی رو رد کنم؟ اون پشت که رسیدم چی کار کنم؟ چقدر باید بگذره که بتونم به آینده فک کنم حتی اگه کهربای آرزو باشه؟ تو هواپیما که کنده میشم از زمین؟ تو توقف؟ کی؟
یهو واقعی شد. یهو دیدم که واقعاً شاید نتونم.
پ.ن: مسخرهس که از الان بهش فک میکنم.
میدونم.ولی وقتی اینجام٬ همه چیخیلی نزدیکتر به نظر میرسه. یه سال دیگه نیست. همین الانه. برگردم درست میشه
پ.پ.ن: اینجا که هستم٬ حتی لیست مهمونهای گودبای پارتی زو هم تو ذهنم مینویسم.
![]() |
le ciel meurtier آسمان قاتل |
برنامه م این بود که تو سفر دیتا جمع کنم فقط. بعد برگردم سر خونه زندگیم٬ همه ش رو بذارم جلوم٬ اصن اگه لازم شد بنویسم همه چی رو روی یه کاغذ گنده٬ بهش فک کنم و تصمیم بگیرم. آدمهایی رو پیدا کنم که تو این شهرا و دانشگاها بودهن و باهاشون حرف بزنم.
حالا ناگهان٬ یه طوری شده که انگار باید شهرِ دو سال از زندگیم رو هم انتخاب کنم تو همین دو هفته.ایالت رزیدنسی م رو عوض کنم اگه بشه٬ که خرج دانشگاه نصف بشه بعدا. سرم داره سوت میکشه.
این اتوبوس زودتر برسه و من بخوابم رو تخت هتل و نفس بکشم یه کم.
دارم میرم نیویورک. آیا چرا من اینهمه این شهرو دوست دارم؟
خون تو رگهام سرعت میگیره از خوشی.
پسرک موقع خواب به بابام گفته «خاله نا از مسافرت میاد٬ ما خوشال میشیم میخندیم»
دلم ریخت.
به این فکر میکنم که با خدافظی بعدی دیگه نمیتونم بگم «دو هفته دیگه برمیگردم میریم مسافرت با هم»
با خدافظی بعدی مدت زمانی که باید برای دوباره دیدن هم صبر کنیم بیشتر از چیزیه که بتونه بفهمتش. با خدافظی بعدی اگه توبغلم بشینه و تکیه بده به دستام٬ بعد اونجوری سرشو کج کنه واسه اولین بار بگه «میخوام شب با تو بخوابم» به جای اینکه مامانم بخوابونتش٬ دیگه نمیتونم با یه مکثی لبخند بزنم و بگم «نمیشه خاله.. من باید برم سوار اتوبوس بشم». ایندفه دیگه گریه م میگیره از شدت زلالیش.
طبق زمانبندی فعلی٬ وقتی که بالاخره تو یه شهر زندگی کنیم میشه حداقل ۶ سال دیگه. ۸ سالگیش.
دلم براش تنگ شده..
کسی که تو این شهر پیشش میمونم٬ خونهش طبقهی چهلمه و یه تراس داره رو به دریاچه و شهر.
فکر نمیکنم. نمیجورم بیخود. حالم خوبه.
ابروهام را که برداشتم٬ یادم آمد چطور گاهی از نگاه کردن به آینه خوشحال میشدم. یادم آمد که گاهی چهرهام را دوست داشتم و این دوست داشتن حالم را خوش میکرد. یادم آمد زمانهایی بوده که از هر سطح صیقلیای برای نگاه کردن به خودم٬ گیرم برای کسری از ثانیه٬ استفاده میکردم. یادم آمد روزهای زیادی است که بعد از دست و رو شستن صبحگاهی٬ عینکم را تا وقتی به اندازهی کافی از آینه دور نشده باشم نمیزنم.
یادم آمد اصلا زیبا بودن را. زیبا شدن را.
حالا هی دست و پا بزنم که توضیح بیشتر بنویسم. کلمه ندارد.
من زیبا بودن را فراموش کرده بودم.
دارم برنامه میریزم برا سفر آمریکا. اولش قرار بود سفر دو تیکه باشه. تیکه ی اولش برم سمت غرب و کالیفرنیا که تا حالا نرفتم٬ بعدش شرق طرف نیویورک و پنسیلوانیا. هدف هم اینه که با استادا و پروگرم چِر های مختلف حرف بزنم و لینک بسازم و باهاشون مشورت کنم که با این تجربهها و این تصمیم فعلیای که برا آیندهم دارم٬ چه پروگرمی به دردم میخوره بیشتر.
تو رزومهم معدل لیسانسم رو ننوشتم.در نتیجه رزومهی درخشانی دارم در کارهای مربوط آموزش. خیلی با اعتماد به نفس به دانشگاهای رنک یه رقمی هم ایمیل زدم.
غربیا کلاً جوابمو ندادن اما طرف شرقش خوب شد. در این نقطه غرب رو بی خیال شدم و اون چند روز رو تصمیم گرفتم برم پیش یکی از دوستام.
دیشب الف اومد خفتم کرد که بابا چه کاریه.اینهمه وقت داری ایالت های دیگه ایمیل بزن.
این شد که برنامهی فرضی فعلی شد یک سفر سه هفتهای دیوانه٬ که از شیکاگو شروع میشه و بعد میره ایندیانا و بعد نیویورک و بعد پنسیلوانیا و بعد اگه شد حتی دیسی دوباره. بعد حالا میگم «پنسیلوانیا» خودش یعنی سه روز فیلادلفیا و سه روز کالج پارک.
هنوز هم همه جواب ایمیلم رو ندادن درنتیجه ممکنه ترتیب سفرهای توی یک ایالت اصلا بهینه نشه. نمیتونی به رئیس یه پروگرم تو یه دانشگاه آیوی لیگ ایمیل بزنی که لطفا در دقیقاً فلان روز به من وقت بده.
نمیدونم ولی چه مرگمه که از کل هیجان اینطور سفری٬ فقط استرسش مونده.
این رو میفهمم و به خودم حق میدم که تمام کارهای مربوط به اپلای ازم دوبرابرِ قبلاً انرژی میگیره. میفهمم که رو تصویر درخشان کلمبیا یونیورسیتی و تیچرز کالجِ معروفش یه گَردِ کدری نشسته باشه.
اما منِ اینهمه تشنهی سفر٬ چرا فقط نگرانِ دیوانگیهای جادهایم میشم؟ چرا هی روز میشمرم که نکنه پیاماس بیفته رو یه اتوبوس سواریِ طولانی تو جاده. چرا هی با کلافگی گوگل مپ رو میبندم به جای اینکه با شوق جادهها رو نگا کنم؟ چرا فکرِ موندن پیش آدمایی که نمیشناسمشون و دوست ِدوستامن تو شیکاگو و فیلادلفیا فقط استرسیم میکنه؟
سِیف زُنهای اصلی زندگیم تلنگر خوردن و حالا از این سِیف زُنهای دیگه نمیخوام بیام بیرون. از خونهی خواهرم٬ از خونهی دوستم تو یه شهر کوچیک تو ایندیانا٬ از نیویورک که میشناسمش یه کم..
کاش مثل همیشه٬ تنها سفر کردن منو یه آدم دیگه کنه. کاش اون لحظهای که میرم تو اتوبوس دچار خودم نباشم. کاش همون سبکی و اعتماد به نفسِ تنها تو آمریکا سفرکردن که گاهی تو آخرین لحظه پیداش میشه٬ این بار هم بیاد...
هربار یه وبلاگ تازه میسازم٬ آدرسشو به یه آدمایی میدم٬ بعد یهو میرسه به یه نقطهای که دلم میخواد تمام دیوونگیهامو بلند بلند بنویسم. بعد میبینم نمیشه. هربار بالاخره یکی هست که از «تمام دیوونگیهای من» ناراحت بشه. برنجه. اذیت بشه.
میرسه به یه جایی که حتی تو درفتها هم نمیتونم بنویسم.
از اون نقطه به بعد دیگه اون وبلاگ تا حد خوبی غریبهست. و من تا حد خوبی دروغگو٬ یا در بهترین حالت پنهانکار.
منظورم هم دقیقاً دیوانگیهای این روزها و دقیقاً همین وبلاگه.