Wednesday, 27 January 2016
Monday, 25 January 2016
Sunday, 24 January 2016
Unconditional love and hate
هیچکس به اندازهی او نمیتواند کاری کند خودم را دوست داشته باشم. چون هیچکس به قدر او بی شرط و شروط دوستم ندارد.
اما همه چیز این جهان سکهی دو روییست که نمیتوانی فقط یک رویش را انتخاب کنی.
گاهی، هیچچیز به اندازهی طورِ بودن او در دنیا مرا از خودم متنفر نمیکند.
Saturday, 23 January 2016
در آبهای آزاد دیدهام
-که چه تند میرفتی و میآمدی-
Wednesday, 20 January 2016
حالم خوبه.
زندگی هنوز سریعه و وقت و تمرکزِ از خودم نوشتن ندارم. وقتی وقت دارم هم ذهن و چشمم خستهست برای به کامپیوتر نگاه کردن و فکرهای شلوغ رو نوشتن.
اما حالم خوبه و مدام سعی میکنم یاد خودم بیارم که چه جای خوبی از زندگیم ام. سعی میکنم قدردان باشم و به خستگیِ مداومم وا ندم. زندگی کنم.
و زندگی کردن یعنی به خاطر سرما و برف مدام اخم نکنم . به خیابونا نگا کنم وقتی دارم از مدرسه میرم کتابخونه. یا از کتابخونه میرم خونه. منقبض نباشم و تندتند راه نرم. قدم بزنم. یعنی که غذا بخورم و غذا بپزم و با خونه دوست باشم و سینک نگنده. یعنی که با خودم دوست باشم و سیبیلامو وردارم و شامپوی انار و نعنا بخرم و نرم کننده بزنم. یعنی با آدما دوست باشم و معاشرت کنم و برای حرف واقعی زدن انرژی بذارم.
یه پلی لیست گوگوش هست که وقتی غذا میپزم گوش میدم. هجرت و طلاق و فصل تازه. درخت و خنجر و خاطره. دوری و دلتنگی و دلنگرانی و پریشونی. ذوق و عزم جزم و تلاش و تمرکز.
ماه هفتم.
Sunday, 3 January 2016
نشستهم رو مبل، چایی نبات میخورم، با خودم مذاکره میکنم که ببینم بالاخره میتونم خودمو آروم کنم یا باید برم سراغ کلرودیازپوکساید. به همخونه که کنارم نشسته کار میکنه میگم «فوقش این امتحانه رو قبول نشم، میذارمش برا سال دیگه. من که به هر حال سال دیگه نمیخوام درس بدم»
-اوهوم. تابستون هم میتونی بدی
-نه تابستون که میخوام برم ایران
- آها دیگه مطمئن میخوای بری؟
- آره. نمیتونم واقعاً. دارم اذیت میشم دیگه.
اشک که داره راه میفته بلند میشم میام تو اتاقم. واقعیت بهم وارد شده: تا تابستون خیلی مونده. خیییلی مونده.
کلرودیازپوکساید؟
Saturday, 2 January 2016
«تو یه چاقوی دسته سفید کار زنجونی
که میگذری از تو خیالات آبی من
آن قدر نرم و نازک
که ماه و سالی بعد فقط
میفهمم اومدن و رفتنت رو
اونم از خونی که میریزه از سر تا پام
اونم از چشای کورمکوریم
که چیزی هنوز نمیبینه
جز برقی که انداختی توشون
اما خب
تو گذاشتی بفهمم سختی رو
که یعنی هزارچی بریزن دورت و
تو فقط رد شی
برنی وسطِ هزار چی و
همونی باشی که اول بودی؛
براق و باریک و بی رحم.»
حسین سناپور
برا اینکه خیلی هم خوشحال نباشم، دیشب ناخودآگاهم گفت «بشین سر جات بابا»
خواب یکی از تلخترین لحظههای کل داستان رو دیدم. و بدیش این بود که این بار در اون لحظه آخر قصه رو میدونستم. و عصبانی بودم از خودم. از اینکه خودمو تو اون موقعیت قرار دادم. اما باز نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. نمیتونستم بس کنم. نمیتونستم ترمز ماجرا رو بکشم. اختیار دستامو نداشتم که داشتن درناها رو از رو کتابخونهی سفید خونهم جمع میکردن و میذاشتن تو کمد کنار تخت. یادم نیست تو واقعیت کجا گذاشتم درنا ها رو اون روز. دوباره چیدنشون رو هم یادم نیست. اما تو خواب قرار بود بذارمشون تو کمد کنار تخت، پیش همهی خاطرههایی که نمیخواستم یادآوری شن بهم. پیش سنگهای نرم و بزرگ و شمعهای توشون. پیش نامهها. اما دلیلی نداشت. فقط وقت نداشتم جای دیگه ای پیدا کنم براشون. عجله داشتم نمیدونم چرا.
از همهش بدتر، در کمد رو باز کردم و پر از درناهای مچاله شده بود که ریختن بیرون. پژمرده و بیرنگ و مچاله.
بیدار که شدم، فقط به این فک میکردم که بابا جان چرا ول نمیکنی؟ یه چیزی شد تموم شد رفت. چرا دست برنمیداری؟ رها کن. دفعهی اول و آخرت نبوده که اذیت شدی که. چته با این قصه؟ چطور تونستی عبور کنی از اون سفر احمقانهت به اراک؟ چطور دیگه اذیت نمیشی از فکر روزای کتابخونه ملی؟ چطور دیگه خواب کافه پراگ رو نمیبینی؟ چطور حتی خاطرههای بام تهران اذیتت نمیکنن؟ چیه تو این ماجرا که اینطور پریشون میپری از خواب؟
الانا که نه وقت دارم نه سیپییو. اما یه وقتی باید بفهمم این قصه به چی گره خورده تو من. میدونم خودش به تنهایی نمیتونست این کارو باهام بکنه. باید به یه چیز بزرگتری پل زده باشه. یه چیز اساسی تر. یه چیز -حتی- هویتی. پیداش میکنم...