Tuesday, 28 June 2016

گفت لایف استایلتو ناگهان عوض کردی. اکثر منابع حمایتی‌ت رو حذف کردی. کارت سنگین بوده. بابا لامصب مهاجرت کردی. اینا رو می‌گفت دونه دونه که آروم بگیرم و حرص نخورم.

حالا از دیروز، هی خیره می‌شم به بسته‌ی قرصام، دونه دونه همه‌ی اون‌هایی که بالا نوشتم از لیست پیروزی‌هام خط می‌خورن. انتهای داستان: اینهمه زدی سر شونه‌ی خودت که ایول، از پسش برومدی. کو؟ نتونستی این کارا رو بکنی بدون اینکه به ته چاه بری و برا بالا اومدن از دارو کمک بگیری.

احساس شکست کردن یه چیزه، ناگهان دیدن اینکه پیروزی‌های هم در نهایت مقدمه‌ی شکست بزرگ‌ترت بودن یه چیز دیگه.

قرصا رو قایم کردم تو کیفم و فکر کردم حالا جمعه می‌خوایم مست کنیم، اینم تداخل میده با الکل. نمی‌شه. از شنبه.
کاش شنبه بهانه‌ای نداشته باشم.

در من عقاب منقلبی* بود
که امروز فرود اومد، «آری آری» گویان رفت نسخه‌شو گذاشت رو میز داروخانه، قرصاشو گرفت و وارد یک فرایند ۶ ماه - یک ساله‌ی دارو درمانی شد.



*«در من عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود آیم»
-خسروگلسرخی

پ.ن: تهران خوبه. می‌نویسم کمی که خلوت شه و آروم بگیرم.

Thursday, 16 June 2016

بابا تو تلگرام گفت « برا فردا شبت برنامه نذار ما مهمونی دعوتیم بمونی پلو مادرجان. مامانت نفهمه گفتم بهت. اگه هم برنامه گذاشتی عب نداره مادرجانم می‌بریم»
گفتم «ردیفه. هستم»
گفت «دمت گرم»

و ناگهان همه چیز واقعی شد. گفتنش عجیبه ولی دلم تنگ همین نخی که بین من و بابام وصله، که متاسفانه حاصل سیصد تا بحران خانوادگیه، تنگ شده بود بی که حواسم باشه.  کلا راستش حواسم نبود دلم برا بابام هم تنگ شده. بس که انیم و ادا در میاریم همیشه‌.

۹ ساعت تا تهران.

Sunday, 12 June 2016

همه چیز رو دور کنده.
جمع و جور کردن خرده ریز های بعد از اسباب کشی
بستن چمدون
غذا خوردن و جمع کردن میز
همه چیز

احساس می‌کنم بدنم هزار کیلو وزن داره و جا به جا شدن طول می‌کشه. مرتب کردن یه دسته ده‌تایی کاغذ رو میز یه ربع وقت می‌خواد. مرتب کردن چارتا خورده ریز کف اتاق یه ساعته طول کشیده و تموم نمیشه. انگار صدای چرخ دنده‌های ذهنم رو حین فکر کردن می‌شنوم. برای کارهایی که همیشه بدیهی و طبیعی بوده انرژی صرف می‌کنم و مصرف شدن انرژی رو حس می‌کنم. همه چیز اراده و تصمیم لازم داره. بلند شدن از روی صندلی اراده می‌خواد و لحظه‌ای که بلند می‌شم، دوباره نَشستن هم اراده می‌خواد.

پاهام رو که عمل کرده بودم، همه چیز درد داشت مگر اینکه مطلقا بی‌حرکت دراز می‌کشیدم. غلت زدن درد داشت. جابه‌جا کردن ملافه از زیر پام و کشیدنش روی پام درد داشت‌. راه رفتن غیر ممکن به نظر میومد و اما هربار باید تا دسشویی راه می‌رفتم. دسشویی رفتن برنامه ریزی می‌خواست‌. حموم رفتن جهنم بود. اون روزهای پر از درد رو با کمک دوست‌هام دووم آوردم. خوش هم گذشت حتی. یه روز هم نبود که تنهایی شب بشه. بالاخره یه مدتی از روز رو پیشم بود یکی.

اینجا تنهام. از یه طرف خوشحالم که همخونه‌م نیست که تو رودرواسی‌ش مجبور باشم از تو تخت و رو کاناپه بلند شم. از یه طرف فک می‌کنم اگه بود بهتر بود. آدم‌تر بودم‌.

باورم نمی‌شه که اینطور باشه. باورم نمی‌شه که انقدر تو مراتب پایین هرم مازلو در حال دست و پا زدن باشم. باورم نمی‌شه بدنم اینطور تسلیم شده‌. از همه بدتر باورم نمیشه سه روز دیگه پروازمه و الان اینطور بی‌جون و مرده کف اتاقم چسبیده‌م.

اینجایی که دراز کشیدم، از گوشه‌ی چشم رقص شعله‌ی شمعی که روشن کردم رو تو آینه می‌بینم. دستم به روشنایی‌ها نمی‌رسه.

Saturday, 11 June 2016

خونمونو عوض کردیم.
مدرسه تموم شد.
با دوستام خدافظی کردم.

همه چیز حال «پایان» داره.

من همیشه «پایان»ها رو لازم داشتم. «آخرین بار» ها رو. یه کلوژر تمیز و واضح می‌خواستم برا همه چی. برم برای بار آخر ببینمش خدافظی کنم. برای بار آخر بهش زنگ بزنم. یادگاری بدم بهش. یادداشت خدافظی بنویسم. انگار که تا خدافظی رو به جا نیارم، چیزی برام تموم نمی‌شه.

حتی برنامه‌م برای دو هفته‌ی اول تهران هم همین بود. به کلوژر رسوندن خیلی از چیزهایی که بدجا رها شده‌ن‌. احساس می‌کردم اون شروعی که دارم بهش فکر می‌کنم کامل و محکم نخواهد بود اگه این  پایان‌ها به جا آورده نشده باشن.

حالا ولی احساس می‌کنم همه‌ی اینا بی‌معنیه. اون چه تموم شده، تموم شده. چه خدافظی مناسبی کرده باشی چه نکرده باشی. چه همه‌ی جاهایی که می‌شد باهاش رفت رو رفته باشی چه نرفته باشی.

حالم خوش نیست. مرتضی پاشایی پلی میشه تو خونه. میگه «به پاتم بسوزم تو شمعم نمی‌شی»
و من فکر می‌کنم چه کاریه. اونی که شمعم نمیشه و اونی که شمعش نمی‌شم، کلوژر می‌خواد چی کار؟ تا کجا گول بزنم خودمو؟ تا کجا زیبایی اضافه کنم به زور، به چیزی که هیچ زیبا نیست در ذات. از دست دادن هیچ جوری زیبا نمی‌شه. حتی اگر ببریش همونجا که بار اول بوسیدیش و ببوسیش و بری. حتی اگر با همون ماشین بری دنبالش و همون اتوبان و دم در همون خونه، که دیگه مال تو نیست، نزدیک ترین جای ممکن به اونجا که بار اول نبوسیدیش، نگاهش کنی و ببوسیش یا نبوسیش یا اصن هرچی، و بری. حتی اگه براش نامه بنویسی و وصیت کنی و عذر بخوای و آرزو کنی. حتی اگه دوباره یه چیز سیاه و نارنجی براش بذاری رو میز کافه، و از سر میز بلند شی، پیشانی بلند شو ببوسی و بری. هر چقدر دست و پا بزنی برای زیبا کردن خدافظی‌های زندگی‌ت، فایده نداره.

تسلیم شدن در برابر زشتی‌های گریزناپذیر‌ زندگی.
دست برداشتن از جنگیدن  مدام برای حفظ همه‌چیز و از دست ندادن هیچ‌چیز. دیگر طلبکار نبودن از دنیا.
پذیرفتن این واقعیت وحشی که باید بهای انتخاب‌ها را داد. باید دست کشید. و اگر دست کشیدن هنوز برایم شبیه شکست خوردن از دنیا و محدودیت‌هایش است، باید شکست خورد.

Thursday, 9 June 2016

غم در تمام گوشه‌ها و پشت تمام در و دیوارهای زندگی‌م قایم شده. یهو پیداش می‌شه.

انگار که «از دست دادن»ها و «دست کشیدن»هام از ظرفیتم بیشتر شده. هی سرریز می‌کنه تو زندگی روزمره و یه لایه غم می‌زنه به همه چی. 
لابد ظرفیت آدم همینطوری زیاد می‌شه دیگه. با هی هل دادن این غم و جمع کردنش توی اون ظرف. تا این که اون فضا کش بیاد٬همه‌ش رو تو خودش جا بده. 

یعنی زندگی قراره همیشه همینقدر رو لبه باشه؟ یعنی این سایه‌ی اندوهی که هر لحظه ممکنه سر رسد از پس کوه٬ قراره تمام شادی‌هام رو بپوشونه؟ وحشت دوباره سر خوردن به ته اون چاه٬ دوباره رسیدن به اون نقطه‌ی کف خونه دراز کشیدن گریه کردن و ناتوانی در لیترالی بلند شدن از جا انگار که قراره با من بیاد.
کی بود یه وقتی می‌گفت کسی که دیپرشن رو تجربه کرده باشه شادی‌ش هیچ وقت شبیه شادی بقیه نیست؟ نکنه منظورش همین بود؟

Tuesday, 7 June 2016

پارسال شب قدر یهو گفت مامانش اینا رفتن مسجد، قرار شد بریم تا صبح وحشیانه با هم بخوابیم. بعد یهو خودمون معذب شدیم. یه چیزی از مذهب هنوز توش مونده که تنها کارکردش معذب کردنشه. به عنوان بخش جدایی ناپذیری از هویتش پذیرفته بودیمش. خوش گذرونی تو محرم بهش نمی‌چسبید مثلا.
بعد همینطوری هی تو شک و اینا، زنگ زد گفت هیچی اصن. مامانم اینا دارن بر میگردن. قرار شد افطارتاسحر ش کنیم. خیابون‌گردی و قلیون و اینا. اگه هم کسی پایه بود، بریم یه جا مست کنیم.
رفتم دنبالش، رفتیم بام، یهو اتفاقی رادیو روشن شد. جوشن کبیر.
هیچی دیگه. دو ساعت تو ماشین لب بام آرژانتین وایساده بودیم سیگار می‌کشیدیم و جوشن می‌خوندیم و گریه می‌کردیم.

مجیر نامجو گوش می‌دادم و دلم می‌لرزید و یاد این صحنه افتادم که تجلی تمام تناقضات درون‌مون بود.

Monday, 6 June 2016

امروز روز آخر کلاس دهمی‌های گوفی و با نمکم بود. کار خاصی نداشتیم. منتورم یه ریویوی مزخرف می‌خواست بکنه. و بعد ساندویچ و وقت آزاد. نشستم یه دل سیر نگاهشون کردم. به دوستی‌هایی که از اول سال بینشون شکل گرفته. به بزرگ شدن شون. به اون دوتا که تیک و تاک شون رو دیدم و سری بعدی تعیین جاهاشون انداختمشون پیش هم و حالا با هم دوست شدن و خوشحالترن همیشه. یه دور دوره کردم مسیری رو که با هرکدوم اومدم. از اون اول که جدی‌م نمی‌گرفتن یا ازم می‌ترسیدن یا براشون یه آدم فضایی لهجه‌دار بودم با موهای تیره، تا الانا که گپ می‌زنیم و برای موفقیت‌هاشون های‌فایو می‌کنیم و هر روز با یه روش جدید های‌فایو میان سراغم و با هم از گری‌ز آناتومی نق می‌زنیم و های‌سکورشون توی بازی‌هاشون رو پیگیری می‌کنم و گاهی به تلفظ‌های اشتباه من می‌خندیم.
نشستم نگاهشون کردم و فکر کردم چقدر دوستشون دارم. دلم احتمالا براشون تنگ نمی‌شه ولی زیاد یادشون خواهم افتاد‌.

نگاه کردن به شاگردا کار خیلی لذت‌بخشیه برام. سر کلاس ای‌پی، بعد از فاکنر که بریده بودم قرار بود تو بحث‌ها شرکت نکنم یه مدت. موبی‌دیک می‌خوندن بچه‌ها و من داشتم نفس می‌گرفتم. کتابو نمی‌خوندم و فقط مشاهده می‌کردم سر کلاس. مدام به منتورم می‌گفتم شاکی‌ام از خودم که دارم چیز یاد نمی‌گیرم سر این کلاس. می‌گفت صبر کن. الانم داری یاد می‌گیری. فقط واضح و روشن نیست. یه کم بگذره می‌فهمی. راست می‌گفت. ‌تمام طول یونیت موبی‌دیک رو مشاهده کردم. نه روش دیسکاشن لید کردن منتورم رو. بچه‌ها رو مشاهده کردم. لبه‌ی پنجره می‌نشستم، اولش با لپ‌تاپ برا نوت برداشتن. هر روز ولی بعد یه ربع لپ‌تاپ رو می‌بستم و فقط نگاشون می‌کردم و بهشون گوش می‌دادم. بعد از موبی‌دیک، به ناگهان حل شدم تو کلاس. دوست شدم باهاشون. می‌شناختمشون انگار که ماه‌هاست معلمشونم. و همه‌چیز از اون به بعد راحت‌تر بود. تا همین جلسه‌ی آخر، هروقت خسته و غمگین بودم، می‌رفتم همون لب پنجره می‌نشستم و نگاهشون می‌کردم. برای این بچه‌ها مطمئنم که دلم تنگ می‌شه.

هرچقدر خسته، هرچقدر دپرس، هرچقدر غمگین، نمی‌تونم از این گنجینه خوشحال نباشم. اگه معلمی بهترین شغل دنیا نیست، چی بهترین شغل دنیاست پس؟

Sunday, 5 June 2016

دوست داشتن و دوست داشته شدن در واژه ها. واژه هایی که مدام به وجدت بیارن از تازگی‌شون.
هوشمندی‌ای که در شیوه‌ی بیان احساسات متجلی می‌شه.
فهمیدن و فهمیده شدن، و عمیق‌تر از اون: باهم‌فهمیدن در خلال گفت‌وگو. با هم راه یافتن به لایه‌های زیرین‌. 
کشفِ چندباره‌ی خود در نگاه ریزبینِ دیگری.
استعاره‌ها، ظرف بیان مفاهیم پیچیده‌ای که در زبان سرراست روزمره جا نمی‌شن. نه حیله‌ای برای «زیبا» کردن عاریه‌ای حرف‌ها.
زیبایی ذاتی انکارناپذیر گفت‌وگوها، حتی لای خونابه‌های زخم‌های قدیمی و زخم‌های تازه.
و گاهی نوازش، با ظرافتی که تمام سلول‌های تنت رو هشیار می‌کنه، حتی از پشت حصار واژه‌ها. بی که لازم باشه تصور کنی صحنه‌ای که داره توصیف می‌شه رو. اتفاق در جان واژه‌ها میفته و «خوندن»شون داغت می‌کنه.

هربار بعد از رفتن‌ش/رفتن‌م، جای خالی این‌هاست که تا مدت‌ها تیر میکشه. این جهان ساخته شده از واژه.

از کل امسال برای من فقط مگ می‌مونه و شاید سوفیا.

دیدی چی کار کردم با خودم؟ که تا یه جمع خوب و دوست داشتنی داشتم، حتی دو تا، بلند شدم اومدم اینجا آواره کردم خودمو؟

آخ از این روزگار که می‌میره اگه چیزی بهت بده بدون اینکه چیز دیگه ای رو پس بگیره.

داریم زندگی‌مان را جمع می‌کنیم توی کارتن و چمدان. یک سال زندگی اینجا را و باقی‌مانده‌های زندگی ایران که باهامان آمده. اتاق‌ها هی خالی تر می‌شوند. خانه هی ناخانه‌تر. 
حالا ولو شده‌ایم روی مبل٬ مسافر سهراب گوش می‌کنیم و چای می‌خوریم و استراحت. همه چیز در گذر است. همه چیز به طور واضح و روشنی در گذر است. خانه‌ی بعدی دقیقاْ همین روبروست. از پنجره می‌بینمش. طبقه‌ی دوم است و بالکن دارد. می‌توانم خودم را ببینم از اینجا در بالکن روبرو که سیگار می‌کشم. سوغاتی سفارش می‌دادم از آمازون٬ در چند ثانیه‌ای که فکر می‌کردم باید آدرس این خانه را بنویسم یا خانه‌ی بعدی را٬‌ناگهان دچار سبکی تحمل ناپذیر هستی شدم. 
خانه‌ی من کجاست؟

Saturday, 4 June 2016

رفته بودم مال سوغاتی بخرم. شبیه زنی بودم که من نبود. از این مغازه به آن. کیفم پر از کوپن‌های تخفیف از این طرف و آن طرف جمع شده، دستم پر از کیسه و پاکت‌ها.
ماهیت خریدهایم ، دو تا پیرهن زنانه‌ی چهل سال به بالا، برای پرستارهای مادربزرگ‌ها. دوتا بادی لوشن با بوهای خنک صورتی. رز و شکوفه و مون‌لایت پث و این‌ها. برای مادر و خواهر آ.  یک قاب عکس چوبی که رویش با حروف درشت سفید نوشته «لایف ایز گود» برای روی میز پدرش. یک لباس کوچک آبی و دو جفت جوراب برای دختر سه ماهه‌ی خواهرش که غیر از لباس‌هاییی که خودم برایش خریدم دفعه‌ی قبل، همه‌ی لباس‌هاش از دم صورتی‌ست. تی‌شرت مشکی خواسته بود کا، که پیدا نکردم.
از طرف دیگر، خودم هم همان بوی گرم و ایستای وارم وانیلا شوگر را می‌دادم. موهایم را صاف کرده‌ام. یک کیف بزرگ روی دوشم بود، ارغوانی چرک. اصلا هیچ جوره خودم نبودم آن زنی که هی از این مغازه به آن مغازه.

لابد همین «خودم نبودن» داشت خوش می‌گذشت، که وقتی خانم مغازه دار خوش‌رو پرسید این مرد ۵۷ ساله‌ای که می‌خواهم برایش هدیه بخرم پدرم است؟ گفتم «نه.. پدر نامزدم ه». دقیقا گفتم fiancee . نه حتی دوست پسر. خانم مغازه دار هم خوش اخلاق و گرم بود. سوال می‌پرسید. برایش قصه بافتم. انگار که جهان جای ساده‌ایست. انگار که تمام آنچه آدمی می‌خواهد در یک جهت صف کشیده. انگار هی انتخاب‌های سخت سر راه آدم نیست.

ما چهارساله با هم دوستیم. قبل از اومدن من نامزد کردیم. من تابستون دارم میرم ببینمشون. بعد برمیگردم، یه سال دیگه هم لانگ دیستنس می‌‌ریم، سال بعدش که درسم تموم شد برمی‌گردم خونه و عروسی می‌کنیم و می‌ریم سر زندگیمون.

خانوم فروشنده هی لبخند زد و آرزوی خوشبختی کرد. گفت باید خیلی هم را دوست داشته باشید که یک سال لانگ دینستنس را دوام آورده اید و حاضرید یک سال دیگر هم صبر کنید. خندیدم. گفتم «یو هو نو  ایدیا»
پرسید عکس داری توش بذاری؟ گفتم آره. و تصور کردم خودم را در یک عکس دسته‌جمعی با خانواده‌ی آ. چرا انقدر شیرین بود همه چی؟ چرا دلم می‌خواست آن عکس را از توی ذهنم بیاورم بیرون چاپ کنم بزنم به دیوار؟
با همان حال خداحافظی کردم با خانم فروشنده و رفتم برای دخترک هدیه بخرم. توی سرم هنوز «زن‌دایی» اش بودم. زن‌دایی‌ای که نقشش در بزرگ شدن آن دختر برهم زدن یک دستی کمد لباس‌هاش است از رنگ صورتی و لابد بعدتر خریدن هزارجور اسباب بازی غیر از عروسک‌های سفید و صورتی و باربی ها.

از مال درآمدم. پریدم در کتاب فروشی. رفتم برای دوستهای خودم بوک‌مارک خریدم. همه با نوشته‌هایی شبیه «آدم باید برود دنبال رویاهاش»
خودم بودم دوباره. کتابفروشی برای من جای بهتری‌ست از مال‌. عاقل نگهم می‌دارد.

من آمده ام دنبال رویاهام. معلم شده ام. تحقیق می‌کنم. اینجا رویای من است الان. اما حالا که بوک‌مارک ها را نگاه می‌کنم، هربار که یکی از این جمله‌های «برو دنبال رویاهات» را می‌خوانم، یاد آن عکس دسته جمعی‌ای میفتم که هرگز وجود نداشته. یاد احتمال وجود داشتنش. یاد آن زنی که من نبود و خوشحال بود اما‌.
لعنت به این ذهن. لعنت به این مه‌ی که همه‌ی فکرهایم را در خودش پنهان کرده. لعنت به وارم وانیلا شوگر.

Friday, 3 June 2016

«صدای قدم های محکم توی راه پله»

پایان پنجم.

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند

به گا رفتم.
احمدرضااحمدی مسافر سهراب رو خونده. 
چه ترکیب مناسب‌تری برای امروز؟  
"و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می اید
 عبور باید کرد"




حزن جاری در تمام سطرهای این شعر چنان به دلم می‌شینه این روزا, که دلم می‌خواست همه‌شو حفظ بودم مدام با خودم می‌خوندم.

Thursday, 2 June 2016

آروم شدم. گذشت. 
عصبانی نیستم. از اون که طبعاْ عصبانی نیستم. حتی از دنیا هم دیگه عصبانی نیستم. 
اینطور ناهم‌زمانی‌ها دیگه ته خفن بازی دنیاست برای اینکه برینه به ما. اون هست من نیستم٬‌من هستم اون نیست. یه بار من مجبورم انتخاب کنم یه بار اون مجبوره انتخاب کنه. کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه لبخند کج بزنم به دنیا. بگم "باشه. تو خوبی. می خوام ببینم دفعه‌ی دیگه چی کار می‌خوای بکنی."

collapse of perception


"نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."

Wednesday, 1 June 2016

اما تو نمی‌میری تو سگ‌جونی

"حالا چی ژوزه؟
مهمونی تموم شده
چراغ ها خاموشن ملت رفتن
 شب سرد شد
حالا چی ژوزه؟
حالا چیه؟هی تو؟!
تو که بی نامی و بقیه رو دست می اندازی
تو که شعر مینویسی
عاشق میشی
شکوه میکنی
حالا چی ژوزه ؟
زن نداری 
حرفی نداری 
عشقی نداری
شب سرد شده و همه چی تموم شده
همه چی غیب شده
همه چی خراب شده
حالا چی ژوزه؟
حرفای دل نشینت
 لحظه های تب و تاب ات 
عیش و نوشت 
کتابخونه ات معدن طلات
 چمدون شیشه ای ات 
ناسازگاری ات 
کینه ات
 حالا چی؟
کلیدی تو دستت میخوای در و باز کنی
 اینجا که دری نیست! 
تو دریا نمیری ولی دریا هم خشکیده
میخوای بری مینیاس؟
 مینیاسی دیگه نیس
ژوره حالا چی؟

اگر تونستی بخواب
 اگر تونستی خسته شو
اگه تونستی بمیر
 اما تو نمی میری تو سگ جونی ژوزه

تنها توی تاریکی مثل یک چارپای وحشی بی هیچ خدا و پیغمبری 
حتی بدون یک دیوار
که بتونی بهش تکیه بدی
بی اسب سیاهی که بتونی بتازونی اش 
تو کوچ میکنی ژوزه 
به کجا ژوزه؟"