تابستان ۹۴.
تازه از استخر اومده بودم بیرون. مریم از بیمارستان زنگ زد، گفت حالش بد شده، بیاین. رو همون مایوی خیس لباس پوشیدم با بابا رفتیم. مامان موند پیش مادرجان.
مریم پشت در اتاق نشسته بود و گریه میکرد. قلبم توی دهنم میزد. شوک دادن بهش. برگشته بود. هنوز پرستارا و دکترا بالاسرش بودن. تا بعدازظهر تو لابی و حیاط بیمارستان ایرانمهر سرگردون بودیم. یادم نیست چی شد که قرار شد ما برگردیم خونه.
داشتم از پلهها میومدم پایین. شهرزاد هم خونه مون بود. خاله و دخترخالهی بابام هم اومده بودن پیش مادرجان باشن. تلفن زنگ زد. مامان ورداشت. بابا بود. چند ثانیه سکوت و بعد با صدای لرزون بهش گفت تسلیت میگم.
من نشستم روی پله و زدم زیر گریه. شهرزاد ببندم کرد بردم تو اتاق مریم. رو تخت نشسته بودم عر میزدم و جلو عقب میشدم چون گریه بس نبود برا خارج کردن اون درد ازم. شهرزاد شونههامو ماساژ میداد. دخترخالهی بابام اومده بود میگفت راحت شد نا جان. میدونستم راست میگه اما میخواستم بزنمش. باقیش رو یادم نیست جز یه صحنه گریهی بابا تو آسانسور و انگشتر عقیق باباسرهنگ تو دستم و بعد خاکسپاری.
دیروز سالگرد مرگ باباسرهنگ بود. یادش میکردم از صبح و آروم بودم ولی. شب عموم به مناسبت اومدن من دعوتمون کرده بود رستوران. همه بودیم جز بقیهی نوهها که خارجن. وسطش یهو احساس کردم همین الانه که بزنم زیر گریه. احساس کردم نشستهم رو پلههای سردِ خونه و یه بهت مادرجان نگاه میکنم و جهان ناگهان لرزان شده.
به زن عموم گفتم امروز سالگرد باباسرهنگه. گفت وای انگار دیروز بود. سکوت کردیم. تا چند دیقه بعد که باز شوخیهای عمو. اما انگار دیروز نبود. برای من انگار صدها سال پیش بود. انگار یه قرن دیگه بود و حتی نوشتن از خاطراتش الان بیمعنیه. دلتنگش هم نیستم. حقیقت مرگه که گاهی کمرم رو میشکنه ناگهان.
یازده سال شد.