Monday 12 September 2016

خودم رو غرق گری‌ز کردم باز. افسردگی؟ دلشکستگی؟ سنگینی اولین «پایان دادن» واقعی در زندگیم؟
چه اهمیتی داره کدومه؟ چه اهمیتی داره با روانکاوم حرف زدم یا نه؟ چه اهمیتی داره دز دارو درسته یا نه؟
ته این چاه هیچی با هیچی فرق نداره.
اما داره.
تمام روز زنگ و تکست‌های مامانمو ایگنور کردم تا آخر همخونه م تکست داد که بابا جواب مامانتو بده نگرانه.
عصر، شقایق تو ایمو زنگ زد. جواب دادم وصل نشد. من زنگ زدم، اون زنگ زد٬ باز نشد. برگشتم به گری‌ز. یه کم بعد یادم اومد اونجا نصفه شبه. چی شده ینی؟ تکست دادم خوبی؟
بد نبود. داشت میخوابید. زیاد حرف نزدیم. چیزی نداشتم بگم از حالم.
ده دیقه بعد یه قسمت گری‌ز تموم شد. بلند شدم موهامو بستم لباسمو عوض کردم رفتم راه رفتم. تمام راه هم آدیوبوک گوش دادم.
واهمه از روبرو شدن با جهان بیرون. درد تکراری.

ولی خب برای من، یه بار دیدن اسم شقایق رو موبایلم و سه کلمه حرف زدن باهاش از تخت درم آورد. انگار که هر چیزی مربوط بهش٬ اون نور ته تونله، حتی وقتی جفتمون هیچ نوری تو زندگیمون نمی‌بینیم.

آخ از ما خونیان امید. ما ناشکرهای ازلی.

No comments:

Post a Comment