Wednesday 28 September 2016

میگم نمیخوام از قبل بهش فک کنم یا منتظر چیزی باشم. می‌ذارم هرچی در لحظه دلم می‌خواست پیش بیاد. و نمی‌خوام عجله کنم.
با این حال شب قبل از کلاس به جای نوشتن تکلیف‌هام یک ساعت تو حموم‌م که خودم رو برای سناریوی احتمالی «hey, do you wanna come over and hang out at mine? » آماده کنم. لاک ناخن‌های پام رو تجدید می‌کنم و به لباس فردام فکر می‌کنم. حالا هم، وسط اینهمه کار، اومدم لاندری فقط برای اون یک دست لباس زیر سیاه.

با این که وانمود می‌کنم از هیجان‌زدگی تینیجری‌م شاکی‌ام، اما یه لذتی می‌برم از این رهایی‌ای که تو همه‌ی حرکاتم هست. از این که در هر لحظه فقط حال خودمه که کنش‌ها و واکنش‌هام رو تعیین می‌کنه.

ساعت دوی شب، های از علفی که کشیدم با دو نفر که یکی رو سه هفته‌س می‌شناسم و یکی رو پنج ساعت، به دیوار خونه‌ی این آدم عجیب و آره، دوست‌داشتنی، نگا می‌کنم و فکر می‌کنم این کیه اینطور سبکسرانه از شبش لذت می‌بره؟ این کیه رو دسته‌ی این مبل نشسته، سرش رو تکیه داده به دیوار، و خیره شده به بدن این موجود که داره حرکتای کاراته می‌ره وسط خونه؟ این لذتی که جاری می‌شه توم از دیدن جریان حرکاتش و نرمی جابه‌جا شدنش بین وضعیت‌های مختلف... این منم؟ این آدم تازه کجای من گیر کرده بود؟

با مگ حرف می‌زدم. گفت یه درخششی تو صورتته. و وقتی دست و پا می‌زدم که حال رهایی‌م رو توضیح بدم، گفت بهترین کلمه‌ای که برا توصیفت به ذهنم می‌ره untethered ه. دقیق بود. آروم شدم.

زندگی هرگز اینهمه سیال نبوده. این رودخونه‌ی جاری، بر بستری از حسرت روانه. اما خب، کاری می‌شه کرد؟
«آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید، یا از دست می‌گریزد.»

No comments:

Post a Comment