Saturday 31 December 2016

دیروز بچه ها رو بردیم باغ وحش.
یه اتاق بود، رو دیواراش پر از محفظه‌های شبیه آکواریوم، با هزار جور مار. باز کله‌خر بازی درآوردم و هی به نگاه کردنشن ادامه دادم. تا اینکه یهو دیدم دستام تو حیب شلوارکم عرق کرده‌ن و ناخونم تو کف دستم فرو رفته و نفس نمی‌کشم. به خواهرم گفتم من می‌رم بیرون. گفت خوبی؟ رنگت چرا پریده؟ گفتم از مار می‌ترسم و رفتم.
نیم ساعت طول کشید تا حال جسمی‌م طبیعی شه.

امروز پسرک هی می‌گفت خاله نا من یه مار سمی‌ام فرار کن. و هی بهش می‌گفتم من واقعا از مار می‌ترسم. و هی نمی‌فهمید که واقعا می‌ترسم یعنی چی. ازش پرسیدم تو از چی واقعا می‌ترسی؟ یه کمی فکر کرد، گفت «هیچی. قبلا از تاریکی می‌ترسیدم بات مانسترز آر نات ایون ریل سو دیگه از چیزی نمی‌ترسم»

دیشب خواب دیدم بعد از یه ماجرای طولانی بالاخره سوار تاکسی شدم و تا دودقه آروم گرفتم فهمیدم ماشینی که سوارش شدم تاکسی نیست. دو نفری که توش بودن شروع کردن به ور رفتن باهام. به شدت ترسیده بودم و سعی می‌کردم با لگد از خودم دورشون کنم ولی می‌دونستم تهش زورم نمی‌رسه.  سرمو از پنجره کردم بیرون اما از ترس نمی‌تونستم جیغ بزنم. صدام در نمیومد و فک کردم باید یه علامت جهانی برای «داره به من تجاوز میشه» وجود می‌داشت که من الان با دستم نشون بدم. وقتی بالاخره صدام درومد و به زور گفتم «کمک»، ماشین‌ها جلوم با اسلو موشن رد می‌شدن و من مطمئن بودم سرنشین‌ها صدام رو می‌شنون اما سرشون رو تکون می‌دادن. و من هی سعی می‌کردم بلندتر جیغ بزنم و نمی‌شد. یه ماشینی سرعتشو کنارمون کم کرد. همون لحظه اونایی که تو ماشین بودن سر منو کشیدن تو و شیشه رو بستن،  و من دیدم اون ماشینی که کنارمون سرعتش رو کم کرده پر از مارهای سیاه و طوسیه.
اینجا خواهرم و پسرکوچیکه‌ش از صدای جیغم از خواب پریدن و خواهرم بیدارم کرد و یه ربع تو بغلش عر زدم.

ترس در ناخودآگاهم خیلی فعاله. از چی می‌ترسم اینهمه؟

No comments:

Post a Comment