Sunday 11 December 2016

Contentment *

برف قشنگ است.
خیره‌شدن به دانه‌های درشتش وقتی سبک‌سبک از آسمان می‌افتند آرام‌کننده است
رقص دانه‌ها که روی هزار خط می‌چرخند و می‌رسند زمین کلشه‌ای اما زیباست.
صبح برفی انقدر زیبا هست که بیرزد از زیر گرما پتو بری تا پنجره و پرده را کنار بزنی، با موج سرمایی که از شیشه می‌زند توی صورتت، تا نگاهش کنی.
انقدر آرام‌کننده هست که بیرزد همه‌ی برنامه‌ریزی ها را نیم ساعت عقب بندازی تا بنشینی فقط به نگاه کردن برف پشت پنجره.

دیدن همین چیزهای ساده، بازیافتن احساس دیدن زیبایی٬ همین حرف‌های برای همه تکراری٬ این‌ها برای منی که ابرهای افسردگی تازه افقم را ترک کرده‌اند، شبیه چند قطره اکسیژن است بعد از -- مزخرف است این تشبیه‌ها. بیرون آمدن از زیر وزن عود افسردگی شبیه هیچ چیز نیست. خودش است با سایه‌ی مدامی از اضطراب‌. تا کی دوام می‌آورد؟ کی دوباره شمشیر آویزان بالای سر احساس‌هام پایین می‌افتد و قطع می‌کند این ارتباط تازه‌ی من را با خودم؟ امشب که بخوابم، فردا هم باز با زنگ دوم ساعت، بی تنفر و دلزدگی از تخت درمیایم؟ فردا هم باز پرده را کنار می‌زنم برای دیدن برف؟ فردا تاریکم یا روشن؟

نگاه کردن به برف اما روشن است.
حتی همین نیم ساعت اگر سهم من باشد از دیدن زیبایی. با قلبی که به تپش افتاده از هیجان و با اشکی که پشت چشم‌هام جولان می‌دهد هی از هر لحظه که گرمای یک احساس انسانی را در سینه‌ام، در این دالان سرد و خالی ماه‌های اخیر، حس می‌کنم،  می‌نشینم همینجا و برای همین لحظه، برای همین برش کوتاه روشن از میان تاریکی جهان، شکر می‌کنم.

* To hold onto
and to let go of
everything
All
At once.

No comments:

Post a Comment