Tuesday, 31 December 2013

خونه بوی زرشک‌پلو میده و دست‌هام بوی پیاز.
غذاهای مونده و ظرفای کثیف تو آشپزخونه منتظرمن.
با اینکه کار خاصی نکردم اما نمی‌تونم از جام بلند شم. قهرِ بابا با خونه‌ی من و انرژی‌ای که لحظه به لحظه ازم می‌گیره یه‌طرف٬ تلاشی که می‌کنم برا این که مهمونی کوفتم نشه یه طرف دیگه.
تهش اما این تلاش جواب می‌ده. حالا خواهرم و شوهرش و‌بچه‌شون اینجا بوده‌ن. دیگه لازم نیست پای تلفن هی نقشه‌ی خونه رو توضیح بدم. صدای آسانسورو شنیدن. می‌دونن که از یه ساعتی از شب به بعد نباید سوارش شد. جای چیزای آشپزخونه رو‌ یاد گرفتن. خواهرزاده‌ی کوچکم عاشق کمد شیشه‌ای آشپزخونه‌س..

با قهر بابا هم کاری نمی‌شه کرد. همین که بایکوت نمی‌کنه و باهاشون میاد خودش جای شکر داره...

کمی ولو شم٬ برم آشپزخونه رو‌تمیز کنم٬ تو قوری کتری تازه‌م چایی دم کنم٬ بشینم با بیسکوییت بخورم و سکوت شبانه‌ی خونه‌مو که دوستش دارم بنوشم..

Monday, 30 December 2013


اگه زندگی‌م فیلم بود٬ اسمش‌می‌شد
friendship and other drugs

آب در هاون کوبیدن

که واژه‌های او که برای زمان کوتاه و درخشانی هم‌واژه‌ترین بود٬ نمی‌نشیند روی لخته‌های این استیصال.

شاملو بخوانی یا فروغ٬ فرقی نمی‌کند. جایی که واژه‌ها به گرد پای طوفان درونت نمی‌رسند.

Sunday, 29 December 2013

Family time

این شبا که می‌شینیم دور ‌شومینه٬ چایی نبات٬ مامان بافتنی٬ خواهر کندی کراش٬ شوهرش کتاب٬ بابا وررفتن با خواهرزاده‌ی فسقلی٬ من گاهی سه تار گاهی کتاب گاهی نوشیدن صحنه..
این شبا که «همه» هستیم و ناپایداری از سروروش می‌باره.
این ‌شبا که می‌تونست برنامه‌ی هر آخر هفته باشه.
این‌ شبا که تکیه به شونه‌ی بابا گاهی. نگاه متعجب خواهر٬ لبخندش٬ یک «وی دید ایت» بی صدای پنهان.
این شبا که خونواده.

شکر.

Thursday, 26 December 2013

آیا دوباره گیسوانم را در آب‌های جاری خواهم ریخت؟

دراز کشیده بودیم روی تختش. رو‌به نقاشی‌اش که به دیوار‌بود کنار عکس‌های قدیمی. چند دقیقه قبلش هم را بوسیده بودیم. دوست داشتنش را شروع کرده بودم بی که بدانم.
من موهایم بلند بود. تا کمی پایین‌تر از شانه. او اما کوتاه. کوتاه کوتاه. می‌گفت «خیلی وقته موهامو بلند نکردم. از این‌فکرای چرتکی. حس می‌کنم کسایی که موهاشون بلنده جرئت از اول شروع کردن ندارن.. زر مفت..»
خر‌ که نبودم. می‌فهمیدم پشت اینهمه «زرمفت» و «فکر چرتکی» که با تأکید مصنوعی‌ای می‌چپاند لای کلمه‌هاش٬ نوک تیز نیزه مرا نشانه گرفته است.
فکر کردم «اینا که زره. ولی اگه اینی که تو می‌گی رو بشه گفت٬ شاید هم کسایی که موهاشون کوتاهه جرئت ندارن تا یه جای دوری برن و بعد برگردن از اول»
اما حوصله‌ی نمادپردازی نبود. نمی‌خواستم اعلام جنگ کنم. (حالا اما می‌دانم که آن روزها٬ روزهای شروع رهایی از پیچیدگی‌ها و معانی بود)
با خنده دوباره بوسیدمش و گفتم «زر مفتو خب نزن عشقم»
لای بوسیدنم خندید. گفت «زهرمار»

کمی بعدتر٬ من از اول شروع کردم و او تا ته راهی را که می‌دانست روزی برمی‌گردد رفت.
جفتمان در یک فرایند چگال و طولانی زنان جنگجو و دیوانه‌ی درونمان را زخم و زیلی کردیم و بعد٬ خداحافظ.

حالا گاه‌گاهی عکس‌های فیس‌بوکش را نگاه می‌کنم. موهایش بلند شده. دفعه‌ی آخر که دیدمش ناخن‌هایش هم بلند بود. لاک صورتی. من؟ پنج‌شنبه‌ی پیش دوباره کوتاهشان کردم.

هیچ‌کدام از این‌ها معنی قابل بیانی ندارد. شب بدی است و من دلم برای تمام رفتگانم تنگ.
کاش چیزی شبیه بهشت زهرا برای رفتگان زنده هم وجود داشت.

Monday, 23 December 2013

نفس‌تنگی

دریا لازم دارم.
از اون شنا کردنای با بابا. که یواش یواش‌بریم جلو و ذره ذره کنده شدن رو احساس کنم. که یه جایی یهو ببینم از خودم خالی شدم و تو عظمت دریا گم. که تمام گره‌ها و سنگینی‌ها برن پایین و من سبک رو آب شناور شم و هیچی دیده نشه جز آبی تیره که وصل می‌شه به آسمون. و از اینجا کمی بیشتر شنا کنم و برسم به نقطه‌ی رهایی.

یا کویر.
که هی برم جلو و دور شم از همه. برسم جایی که هیچ کس رو نبینم و فقط انحناهای رمل‌ها باشه و بنفشابی آسمون دم غروب. دراز بکشم رو شن‌ها و کم کم خودم رو بسپرم به خاک. گره‌ها دفن شن و وقتی بلند می‌شم بی‌وزنی باشه. و باز راه برم و راه برم تا نقطه‌ی رهایی.

هرچی‌می‌کشم از گم‌وگور شدن تو پیچ و خمای خودم می‌کشم.
باید تا دیر نشده تو یه عظمتی از خودم رها شم..

غرورِ عزیزم

می‌فهممت. به جای دندان تیز کردن، کمی صبوری کن.
داریم با هم چیز یاد می‌گیرم.

قربانت
نا

دی ماه نود و دو

همچنان، معجزه‌ی عموها

یک. مهمونا چهل‌وپنج - پنجاه نفر بودن. تقریباً همه‌ی دوستایی که بابام در دوران‌های مختلف زندگی‌ش داشته به غیر از یه گروه. هر مهمونی اینطوری ای یه پارتِ آواز و اینا داره به هر حال. حالا ترکیب کسایی که می خوندن:
یه خانومی که شاگرد شجریانه (و حتی "تصنیف" هم براش شوخیه و اکثر مواقع آواز می‌خونه)
یه آقایی که با گیتارش میشینه و آهنگای پاپ و نوستالژیک می خونه. فاز گوگوش و سیاوش قمیشی و اون وسطا گاهی سرومد زمستون
عمو منوچهر و "تو سفر کردی به سلامت.. تو منو کشتی ز خجالت"
یکی دیگه از دوستای بابام (هم‌زندانی ش در واقع) که آواز جدی کار کرده، صداش رسماً خوبه، با "نازلی سخن نگفت"
و عمو مصطفی با "ساز و نقاره‌ی جمعه بازار"
همینجور که بین این آهنگا می رفتیم و میومدیم و همه دور هم خوشحال، همین جور که این تغییر فازهای ناگهانی،
یهو دیدم که همینه. 
آخرش اینه که من ازاینجا اومدم. من لای دست و پای اینایی بزرگ شدم که پشتِ سرِ "زده شعله در چمن" و "بر افسون شب می‌خندد"، می‌رسن به "آمنه چشم تو جام شراب منه" و "تو سفر کردی به سلامت"، و آخراش باهاش سینه‌هم می‌زنن و بعد وصلش می‌کنن به "چنگ دل آهنگ دلکش می‌زند"، که یهو یه حلقه درست شه وسط پذیرایی از آدمای مستی که نوحه می‌خونن و سینه می‌زنن،
و تازه دور و برشون هم یه آدمایی ان که تا دو دیقه پیش داشتن راجع به گذار از سنت به مدرنیته و کوفت و زهرمار حرف می‌زدن و حالا هاج و واج خندان دارن به این دیوونه‌ها نگاه می‌کنن، و گاهی بهشون می‌پیوندن.
و آخرش هم به وضوح به همه خوش گذشته.

دو. فرداش شب یلدا بود، ما یلدا بازی های خونوادگی رو تو مهمونی کرده بودیم. من خونه‌ی خودم بودم. یهو ساعت چهار هوس کردم دوستامو دعوت کنم خونه‌م یلدا. هی داشتم نگرانی می‌کردم که کیا با کیا بیان چی می‌شه و آکوارد نشه و فلان. بعد یهو یاد دیشبش و اون درک ناگهانیِ موقع آواز خوندن‌ها افتادم. و فکر کردم که من اگه دختر مامانم‌ام، میشه که هزار نفر بی‌ربط دعوت کرد و کاری کرد که تهش بهشون خوش گذشته باشه. مگه مهمونیِ دم رفتنم نبود؟
اصلاً انگار تهش لازم نمیشه تو کاری کنی. خودش خوب پیش میره..

سه. تازه تو خودم کشفش کردم. همین پریشب. از اون وقتایی که یهو مچ خودت رو می‌گیری که چقدر شبیه مامانت شدی. علاقه‌م به مهمونی گرفتن. نه مهمونیِ تشریفاتیِ فلان، نه دورهمی املت بخوریم و کوفت. مهمونی کوچولوی "علی تو انار بیار"، "زهرا ظرف یه بار مصرف بیار". آجیل خریدن و بیسکوییت برا چایی و خرمالو. (اصن خرمالو داره میشه میوه ی خونه‌ی من انگار). چیدن خوردنی ها رو میز، با گلدون نرگس. زن درون من حال و حوصله‌ی آشپزی نداره، حوصله‌ی جمع و جور کردن نداره. اما تمام خودش رو تو چیدمان می‌ریزه بیرون. گلدون نرگس و خرمالوهایی که به خاطر قیافه و رنگشون می‌خرم. وسواس رو رنگ کاسه‌های روی میز. برای اینکه خونه گرم باشه. زنده باشه. زن درون من اگر بلد بود بوی غذا راه مینداخت تو خونه نه به خاطر غذا. به خاطر زندگی‌ای که قل قل قابلمه رو گاز به خونه می‌ده.

چهار. حالا هی منتظر مناسبتم که دوست‌های بی‌ربطم رو جمع کنم خونه‌م. "اوستا کیه؟" و پانتومیم بازی کنیم و بخندیم.

Friday, 20 December 2013

درحالی که دارم از خستگی می‌میرم٬ به لحظه لحظه‌ی مهمونی امشب فک می‌کنم٬ به این‌همه آدم متفاوت٬ و فکر می‌کنم منِ بزرگ شده تو یه همچین جمع‌هایی٬ چرا تعجب می‌کنم از اینکه دوستام اینهمه با هم فرق د ارن.

خوش‌گذشت
ته دلم یه چیز کدر هست که از همین لحظه سعی خواهم کرد ندیده بگیرمش

موبایل داره از دستم میفته. از امشب و آدمهاش خواهم نوشت

شب بخیر

Thursday, 19 December 2013

یه جزئیاتی هست در زندگی مجردی٬ که آدم هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کنه تا قبل از تجربه کردنش.

مثلاً عادت کردن به سکوت.

خونه‌ی ما اساساً خونه‌ی شلوغیه. تلویزیون معمولا ًروشنه٬ صدای حرف زدم آدم‌ها با هم بلنده (تازه اون موقع که باباهوشنگ زنده بود رسماً داد می‌زدیم به جای حرف زدن)٬ بابام تلفنی که حرف می‌زنه داد می‌زنه٬ مامانم وسط هال می‌شینه آهنگ گوش می‌ده بلند. حتی بعد از ظهرها هم کسی نمی‌خوابه که مثلاًسکوت مقطعی برقرار بشه.
خلاصه که من اصلاً تو فضای ساکتی بزرگ نشدم.
بعد ولی توهمین ۹ ماهی که تنها زندگی کردم٬ کاملاً به سکوت عادت کردم. حساسیتم به صداهای ناگهانی و از جا پریدن‌هام که بیشتر شده هیچی٬ وقتی میام پیش مامانم اینا هم همه‌ش در حال کم کردن تلویزیون و خواهش کردن که یه ذره آرومتر باهام حرف بزنن هستم. بعد مثلاً این خانومی که امروز اومده بود کمک مامانم تمیزکاری و اینا٬ کم‌شنوا بود. همه باید داد می‌زدیم که بشنوه.
هی لازم داشتم که برم تو یه اتاقی استراحت بدم به خودم.

عجیبه‌ها. ولی راضی‌ام. ترجیح می‌دم استاندارد گوش و اعصابم این استاندارد تازه باشه٬ تا این همهمه‌ی مدام خانه‌ی مادرپدری.

Wednesday, 18 December 2013

مثل آینه آنجا ایستاده‌است.
حتی دست به سلاح واژه‌ها هم نمی‌برد.
ساکت و آرام٬ مثل آینه ایستاده‌است.

چند دقیقه تاب خیره شدن در آینه دارد٬ کسی که از شعله‌ی درون چشم‌های خودش می‌ترسد؟

Tuesday, 17 December 2013

همیشه اوج گوشه‌ی چهارپاره رو که می‌زنه یه چیزی شروع می‌کنه درونم به گریه کردن. غم نیستا. نمی‌دونم چیه..
امروز که می‌زدیم گفت ریتمو نگرفتی. باهاش بخون. خودش خوند.

تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین
که خدا نکرده خطا کنی

قلبم با صدای سازش می‌لرزید.نه می‌تونستم بخونم و نه دیگه می‌تونستم بزنم. سیم‌های سازش توسینه‌م بود. 
می‌فهمه این جور وقتا.انقدر زد و اوج گرفت تا گریه رو آورد بیرون. اشکم که راه افتاد گفت «حالا بزن»

زدم. صدای ساز از تو سینه‌م میومد. دستام خودشون می‌دویدن رو ساز. بعد از اینهمه ناکامی تو تمرین٬ برای اولین بار٬ لبخند زد.. گفت حالا شد..

گفتم نامردیه. 

خندید. اوج گرفت. اوج گرفت. اوج گرفت...

از مرگ‌خوانی‌ و خودکاوی‌ - ۱

یالوم می‌گه خیلی از (همه‌ی؟) ترس‌های ما در زندگی روزمره‌مون٬ پردازش شده‌ی اضطراب مرگن. می‌گه اضطرابِ «نبودن» برای ما غیر قابل‌ درک و تحمله. ما برای اینکه بتونیم تحملش کنیم٬ تبدیلش می‌کنیم به ترس. ترسیدن از یه چیزی که «هست». که ازش تصویر داریم و می‌فهمیمش و لمسش می‌کنیم.

بعد میگه تو روان‌درمانی اگه بتونی این ریشه‌ها رو پیدا کنی و به طرف نشون بدی٬ این آگاهی می‌تونه به رفع خیلی از ناهنجاری‌ها کمک کنه.

مثلاً؟ ترس از فراموش شدن.

آفتابِ ده صبح، نجات من است از من.

کلاس محاسبات را به نوشتن و مرتب کردن کارهایی که در این سه روز باید بکنم و خواندن کتابی گذراندم که تمام این هفته‌ها فرار بود بخوانم و بخش‌هاییش را انتخاب کنم و نکرده بودم. 
تمرین‌های آمار مال امروز نبود
سالید ورکز را سپردم به همگروهی. قرار شد من طرح‌های دستی را بکشم و او کارهای نرم‌افزاری را. دوست پسر گفت که در طرح‌های دستی کمک‌م می‌کند. عصر شاید.
تمرین‌های محاسبات را تحویل دادم.
باید سه‌تار را می‌بردم سیم پاره شده‌اش را دوباره بیندازند. زود بود. پناه بردم به کتابخانه و مرتب کردن کتاب‌ها تا زمان بگذرد. آفتاب که میافتد روی میز و قفسه‌ها، فضای اتاق که زرد می‌شود، برق می‌زند، آدم خیال می‌کند هیچ چیز آنقدر سخت که به نظر می‌رسد نیست. رفیقی آمد. حرف زدیم. حرف واقعی. هردومان خسته بودیم و در موضع ضعف شاید. با هم رفتیم طرف مغازه‌ی سه‌تار. بسته بود. نشستیم کنار خیابان به ادامه‌ی حرف‌ها. قفلی. و شمردن رنگ‌های سبزِ شمشادهای روبرو، در آفتابِ ده صبح.
باز نکرد. برگشتیم که او برود سر کلاس و من بیایم خانه. گفت حالش بهتر است.
حالا آمده‌ام خانه. بعد از سی و شش ساعت سروته بودگی گوارشی، جوانه‌ی گندم خوردم با سس با پودر گردو. گوشه‌ی این هفته را گذاشته ام روی ریپیت که به جانم بنشیند به جای تمرین‌های نکرده‌ی این هفته. "مقدمه‌ی داد". کمی که بگذرد چهارپاره را پلی می‌کنم که جمعه شب برای بابا بزنم.
دوباره می‌نشینم به خواندن و انتخاب کردن. ظهر می‌روم مغازه‌ی سه تار، بعد هم کلاس آمار و شاید حرف زدن با دخترک پریشانی که دلم می‌خواهد دوست‌تر شویم با هم. کمی هم کارهای کنفرانس کذایی درس اقتصاد شاید. 
فکر کردن‌ها و نوشتن‌هایی که باید تا چهارشنبه. تا پنج‌شنبه. 
تلاش مداوم برای مهار کردنِ حرص زمان. برای نشمردن دقیقه‌ها و ساعت‌ها.
تلاش مداوم برای این که با خودم مهربان باشم. با آدم‌ها مهربان باشم. با جهان مهربان باشم.
جمعه خواهرم می‌آید و شوهرش و پسر کوچکشان. چرا با خودم کاری می‌کنم که به جای شادی، استرس داشته باشم از فکرش. یا از فکر جلسه‌ی کاری فردا. از فکر کلاس مدرسه. از فکر کارهایی که دوستشان دارم اما آنقدر خودم را در اشتباهاتم نمی‌بخشم و آنقدر این فرسایش زیاد می‌شود که هی بدتر می‌کنم و هی کمتر دوستشان می‌دارم. 
آرامم. منتظرم. با نوشتن که حل نمی‌شود، کمی هنوز شاکی‌ام از خودم و بی‌صبری‌هایم. 

زندگی خوب است اگر تو آدم خوبی باشی برایش. زندگی ساده است اگر جرئت روبرو شدن با سادگی‌اش را داشته باشی. زندگی خوب است حتی اگر منتظر باشی. زندگی خوب است حتی اگر رشته‌ات برایت بی‌معنی باشد و حتی اگر تو آنقدر خوب نباشی که می‌خواهی. 
زندگی خوب است. دوستی خوب است. عشق خوب است. انتظار خوب است. ندانستن خوب است. نتوانستن هم بد نیست لزوماً.

همه چیز باید در نگاه تو باشد نه در آنچه که به آن می‌نگری. سلام آندره ژید.

Monday, 16 December 2013

زگنج‌خانه شده٬ خیمه بر خراب زده

بدترین ترم دوره ی لیسانسم بوده این ترم. از لحاظ درسا و استادا. هیچ روزی نیست که با احساس بد بختی نیام بیرون از تخت. و چون اون جذابیت‌های عاریه‌ای ترم‌های پیش رو هم نداره٬ دیگه نمی‌تونه این پشیمونی شدید رو ازم ببره بیرون. من باید ادبیات می‌خوندم.

ساعت ۶:۴۶
سالید ورکز و تمرینای آمار و محاسبات منتظرمن.
ترجیح می‌دم تو تختم بپوسم تا برم دانشگاه.

Sunday, 15 December 2013

لکه‌هایی هستن که هرگز پاک نمی‌شن.
و هر تلاشی برای پاک کردنشون٬ به شکل رقت انگیزی به پررنگ‌تر شدنشون منجر میشه. طبیعی هم هست. بعضی وقت‌ها با اسم‌ها و پوشش‌های مختلفی سعی می‌کنیم زمان رو برگردونیم عقب. سعی می‌کنیم یه چیزی تو زمان حال رو جایگزین یه اتفاقی تو گذشته کنیم. دلمون می‌خواد یه رزومه‌ی تمیز داشته باشیم.
نمیشه. یه چیزایی رو باید پذیرفت. باید پذیرفت که یه لکه‌هایی قرار نیست پاک شن. باید دوست داشتن رو با همون لکه‌ها یاد گرفت.

Friday, 13 December 2013

بعدها
وقتی از همه‌ی اینها گذشتم٬ وقتی طوفان خوابید (آیا هرگز می‌خوابد؟)٬ وقتی تمام وسوسه‌هایم مشمول مرور زمان شد٬ وقتی مطمئن شدم که تسلیم در برابر زمان را با این قدرت کوبنده‌اش یادگرفته‌ام٬ وقتی به جای تمام این تصویرهای دراماتیک که در سرم می‌چرخند خودم را به یک واقعیت ساده سپردم٬ وقتی برای یک بار هم که شده موفق شدم بی‌فریاد از‌کادر خارج شوم٬ وقتی ایستادن خارج از کادر و نگاه کردن را یادگرفتم٬ وقتی لبخندم از اتفاق‌های بی من داخل کادر ماندگار شد و به نفس‌تنگی نکشید٬

می‌روم یک جایی پنهان می‌شوم و٬ خودم را بغل می‌کنم. خودم را بغل می‌کنم بهش می‌فهمانم که حواسم هست. که می‌دانم چه گذار سختی خواسته‌ام ازش. می‌دانم چه پوستی ازش کنده‌ام..

حالا فقط باید‌صبوری کنم.
«تا تمام کلمات عاقل شوند
تا ترنم نام تو در ترانه کامل‌تر شود»

لابد زمانی هم از این زخم شکوفه‌ای سر خواهد زد.

Thursday, 12 December 2013

که شاعر شعر خواهد گفت اما شر نخواهد کرد...

«من در دوردست‌ترین جای جهان ایستاده‌ام. کنار تو»

شام خورده بودیم و تولد بازی‌هایمان را هم کرده بودیم.
بابا خودش را مثل هر سال لوس کرده بود. که این کادوها چیه و این حرفها. بعد مثل پسرهای 5ساله هی بازی می‌کرد با کادوی مامان.
ش بعد از مدت‌ها آمده بود اینجا.
جای خالی خواهر، بیداااد..

بابا کتاب کوچک شاملویش را ورق می‌زد. من با آتش شومینه بازی می‌کردم. مامان بافتنی می‌بافت. ش عکس می‌گرفت.

-کتاب کوچک شاملو، یک گزیده‌ی جمع و جور است به انتخاب آیدا. اسمش هست "میان خورشیدهای همیشه". گزیده طوری است که انگار من و بابا نشسته‌ایم با هم انتخاب کرده‌ایم. سال‌ها پیش در نمایشگاه از یک نشری اشانتیون گرفته بودم. بابا صاحب شده بود.-

اینطوری بود که وقتی ورق می‌زد، می‌دانستم از چه شعرهایی رد می‌شود و می‌دانستم روی کدام‌ها مکث می‌کند. می‌دانستم کدام شعر را نصفه از کجا قطع خواهد کرد. همینطور که با یک چوب نازک ذغال‌های قرمز را خط سیاه می‌انداختم و به دوباره قرمز شدنش خیره می‌شدم، بعضی شعرهارا باهاش می‌خواندم. بعضی‌هارا مامان هم می‌خواند. بعد، مکث‌ش طولانی شد. مامان را نگاه می‌کرد. وقتی دید که حواسم بهش هست، برگشت به کتاب. غافلگیرم کرد.  "نه.. این برف را دیگر سر باز ایستادن نیست.. برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند.."

نگاهش کردم. دورترین بود و نزدیک بود.
شصت ساله شد.

 

Thursday, 5 December 2013

حریم خصوصی کیلو چند؟

تورو خدا یکی به این جماعت بنگاهی بفهمونه که من واسه خودم زندگی دارم. صابخونه‌م می‌خواد خونه رو بفروشه. یهو از بنگاه زنگ می‌زنن که "هستین ما 5دیقه دیگه بیایم خونه رو ببینیم؟" بعد دیگه فرقی نمی‌کنه لخت تو بغل دوست پسرت باشی یا با دوستت در آرامش نشسته باشی چایی بخوری یا چی. هرچقدرم که بگی الان نمی‌تونم، فقط چون لو رفتی که خونه‌ای اصرااار که بیان ببینن. بعد واسه کنسل کردن قرارهاشون هم همینن. من از 4 نشستم تو خونه که بیان. الان زنگ زدم بهش می‌گه اِ الان هماهنگ می‌کنم. بعد زنگ زده می گه یکی از بستگانشون فوت کرده نمیان. تو روحت نمی تونستی زودتر خبر بدی؟ که من همون 11 بعد مدرسه برم خونه‌ی مامانم اینا با اون حالم؟ اه.

این که از برنامه ریختنشونه. بعد خونه رو که می بینن. اصن کابینت‌های آشپزخونه هیچی. بابا لامصب توی کمد دیواری اتاق خواب منو می‌خوای ببینی نباید ازم اجازه بگیری؟ اوناییشون هم که اجازه می‌گیرن، قبل از این که من چیزی بگم یارو بنگاهیه می‌گه "بله بفرمایید". مرض و بفرمایید. شورت و سوتین‌های توئه تو کمد که اجازه‌شو تو می‌دی؟
حالا هرسری یه بساط دارم که روی تیکه‌های ناموسیِ کمد رو با روسری بپوشونم، سیگار فندکارو جمع کنم که اگه مشتریه قرار شد صابخونه‌م بشه فرست ایمپرشن خوب برگزار شه، و مسواک دوست‌پسرم رو از تو دسشویی وردارم که با "اِ .. شما این جا دو نفرین؟" با اون لحن ان ‌شون مواجه نشم.

لعنت به بنگاهی‌ها. لعنت به مشتری‌های فضول. لعنت به روز اول پریود. 

Wednesday, 4 December 2013

آداب خداحافظی

هیچ کس را نمی‌شناسم که اینهمه "رفتن"م را به رسمیت شناخته باشد. اینهمه رعایتم را کرده باشد. اینهمه احترام گذاشته باشد به اینکه دیگر نخواسته‌ام باشم. (کم نیستند آدم‌هایی که ازشان رفته‌ام. کم ندیده‌ام). این را از زمان همان "چند روز نیستم"ها فهمیده بودم. از آن طور که غیب می‌شد تا وقتی خودم دوباره برگردم.

شب خداحافظی، جایی میان بی‌تابی‌هایش گفت "تازه، الان نمی‌فهمم"
من؟ دارم می‌فهمم.

Tuesday, 3 December 2013

مسخره‌ست که بنویسم از این که نشد نشریه امروز دربیاد "غصه"م شده. اما خب آدم گاهی به یه چیزهای اینطوری بی اهمیتی خودش رو بند می‌کنه. از 9 صبح تا 4 و 5.5 تا 7 یه بند کار کردم و هروقت فکر می کردم "ببین قرار نیست اینهمه انرژی سرش بذاری"، جوابم این بود که "ولی به جاش وقتی در بیاد یه گلوله‌ی انرژی می‌شم"
تهش هم ساعت 9 شب بعد از هزار جور مختلف پرینت گرفتنش فهمیدیم که کلاً خوب درومدن عکس جلد نشدنیه. زنگ زدم به دوست پسرم که فردا بره با دوربین خفنش یه عکس خوب بگیره از اونجا برامون. و چاپ بیفته برای شنبه. با کوله‎باری از احساس شکست برگشتم خونه و خستگی توم ته نشین شده. 
بگذریم که تو همین یه پاراگراف چقدر گیر و گره هست.

اما به جاش، دوستی‌های شکل گرفته‌ی کتابخونه رو دوست دارم. این که بچه‌ها تو هر لحظه‌ای حالم رو می‌فهمن و هوامو دارن. اینکه حساسیت‌های هرکدوم داره دستم میاد و یواش یواش یادشون می‌گیرم. اینکه به خوبی می‌دونم رو هرکی تو چه چیزایی میشه حساب کرد. اینکه حتی نقطه ضعف‌هام رو شناختن و حواسشون هست که گند نزنم این وسط. امروز یه تیکه یکی از بچه‌ها گفت استپ استپ. نا  داری همه‌ی کارا رو قاطی می‌کنی. موازی نمی‌شه هزارتا رو پیش برد. هرکی بره سر یه کاری و تا اون تموم نشده بلند نشه. بعد می‌ریم سر کارای بعدی. بعدم خودش کارا رو تقسیم کرد.
اینکه، آره، شاید این اتاق کوچیکِ همه‌چیز چوبی، داره اون جمعِ دوستی کذایی رو که سال‌هاست براش حسرت می‌خورم بهم می‌ده، شاید شاید شاید.

پ.ن: هی همه میان می‌گن چقدر جو نشریه‌تون خوبه. هی می‌گن همه به جلسه‌های شما حسودیشون میشه. هی میگن هیچ نشریه‌ای فضاش اینطوری نیست. هی  لبخندم میشه. واقعی. در حد "نازک آرای تن ساقه گلی، که به جانش کشتیم" مثلاً. اصلاٌ همه برن کارهای بزرگ بکنن و تو بیست سالگی برن تو اندیشه پویا بنویسن و هزار تا آدم مهم بشناسن و فلان. من می شینم تو کتابخونه، نشریه ی 16 صفحه‌ای خودمون رو در میارم دربارۀ چیزهای نزدیک روزمره و خوشم. 

Monday, 2 December 2013

خونه، خونه‌ی بعد از مامانه.
امروز اومده بود اینجا به هزار تا بهانه، اصلش برا اینکه منو از شر برفک‌های یخچالم خلاص کنه. از دانشگاه اومدم، بوی غذا میومد. بوی برنج و مرغ. بوی غذای واقعی. میوه هم گذاشته بود تو کاسه‌ی خالی روی میز. در یخچالو باز کردم، لاکچری! یه ظرف سالاد و یه ظرف انار دون کرده. هزارتا ظرف مربا رو یکی کرده بود، یخچال رو مرتب کرده بود، به جای اون انبوه چیزهایی که معلوم نبود کدوم رب ه و کدوم یه ظرف کپک، یه سری چیز خوشمزه تو یخچال بود. همون آت آشغال‌های خودم رو هم یه طوری چیده بود که نگاشون کنی انگار که خوشمزه ترین های جهان باشن اصن. فرش بیچاره‌ی پر از کرک رو هم تمیز کرده بود.
نشستیم یه کم حرف زدیم از در و دیوار، بعدم رفتم ماشینو از پارکینگ درآوردم براش که بره خونه. 
برگشته‌م بالا، تو هوا و بوی خونه‌ی بعد از مامان نفس می‌کشم و دلم نمیاد برم سر کارام..

واقعیت اینه که چیزی بین من و مامان بابام حل نشده. ما فقط پذیرفتیم و بخشیدیم. نمی‌دونم این که آدم بگه مامان باباش رو بخشیده چقدر پررو بازیه. ولی خب، یه چیزایی واقعاً تو آدم کینه می‌شن. من لااقل اونقدر بزرگ و فروتن نبودم که نشن. و این "بخشیدن" فقط وقتی سراغ آدم میاد که بپذیری پدر و مادرت هم اشتباه می‌کنن. پدر و مادرت هم کم میارن. 

حالا هربار بابام به یه بهانه‌ی مسخره‌ای زنگ می‌زنه و اون وسطا حالم رو واقعی می‌پرسه، به این فکر می‌کنم که آب شدن این یخ چقدر عمر و انرژی برد از ما. چقدر تلاش. چقدر تلاش‌های گاهی بیهوده و حتی انقدر پرت که بدتر می‌کرد اوضاع رو. و چقدر مدارا...

احساس می‌کنم تمام یکی دو سال گذشته -به غیر از یکی دو تا نقطه‌ی بحرانی- خودمون رو از هم دریغ کرده بودیم. و هربار که می‌رم خونه و می‌گم "سلام"، این "سلام" فقط مال برگشتن از خونه‌ی خودم به خونه‌ی اونا نیست. مالِ برگشتن از تمام روزهای گند دوسال گذشته است...