Tuesday, 28 January 2014

-انقدر غر زدم که این درسا برام معنی نداره و نمیخونم و اگه معنی داشت دیگه مهم نبود استاد‌چطوری باشه واسه خودم میخوندمشون٬ این ترم ۵ واحد اختیاری معنی دار ورداشتم و به خودم گفتم «بیا. حالا برو ببینم چی کار می‌کنی؟»
- تو انگار یه خود تنبیه‌گر داری که دائم داره قضاوتت می‌کنه. چقدرم بد با خودت حرف می‌زنی.[چند ثانیه مکث] کی باهات اینطوری حرف می‌زده؟

من؟ قبل مکثش تو دلم گفتم «نه بابا؟» اما بعد از اون سوال آخری٬ ناگهان خیلی چیزها تو سرم به هم وصل شد.

اولین جرقه‌ی اعتماد کردن به خانوم روانکاو. که بالاخره از خودم یه قدم جلوتر رفت تو تحلیل کردنم.

بازی شروع شده...

Saturday, 25 January 2014

هیچ چیز به اندازه‌ی مواجه‌ی بی‌واسطه با ناتوانی آدم را جابه‌جا نمی‌کند.
یا از این روبرو شدن، از این واقعیت، فرار می‌کنی و هزارپله پرت می‌شوی.
یا می‌ایستی و می‌جنگی و توانا می‌شوی.


Friday, 24 January 2014

کپیدن با خوابیدن فرق داره.
می نویسم "من می خوابم"  اما کاری که واقعا انجام می دم گذاشتن کپه ی مرگمه. 

بله حواسم هست. سعی می کنم آخرین پست بی سرو ته نک و ناله باشه. زبون به دهن بگیرم تا وقتی فردا روز دیگری باشه. 

Thursday, 23 January 2014

کمی از حقیقت را می دانم که رگهای سالم قلبم را در باران گم کردم همه ی حقیقت می توانست مرا با خود به اعماق دریا ببرد از همه ی حقیقت هراس داشتم و هراس داشتم به کسی بگویم همه ی شکست های من از جهان هنگامی اتفاق افتاد که دوان دوان به دنبال قطاری می رفتم که ایستگاهش پایانی نداشت بار قطار : احتمال، حسرت، خاموشی گل های ارکیده و خانه هایی که به زیر آب می رفت بود.

احمدرضا احمدی

Wednesday, 22 January 2014

«شروعم کن. تو می‌تونی»

هرسال٬ همین حوالی٬ انگار که کویر صدامون کرده باشه٬ سفرِ مصر از آسمون میفته.

پایان سال سوم آشنایی٬ کنار آتیشِ شبِ کویر٬ همون‌جای اولین لحظه‌های آشنایی.

طلبیده.

Tuesday, 21 January 2014

کلاس سه‌تار رو آگاهانه خواب موندم. باید ظرفامو بشورم تا خونه بوی گه نگرفته. باید برم دانشگاه انتخاب واحد مسخره‌مون رو سروسامون بدم. باید ۱۲ برم جلسه‌ی نشریه.
سفر آخر هفته‌ی دیگه رو نمی‌تونیم بریم. خستگی‌های ترم ازم نرفتن بس که کش اومده.
نمی‌دونم بعدازظهر‌ چرا دارم خونه‌مو می‌دم به یکی جهت مکان. نمی‌دونم چرا دارم اینطور انتحاری همراهی‌ش می‌کنم تو شاشیدن به یه چیزایی.
دوست‌پسر امروز داره می‌ره بابل. از دستم هم ناراحته به خاطر یه مجموعه چیزای پشت سر هم. دلم می‌خواست می‌شد بی‌خیال همه‌چی شد و زنگ می‌زدم بهش که پاشو بیا اینجا.

دلم می‌خواست می‌شد همه چی رو ول کرد رفت خونه‌ی مادرپدری قایم شد.

دلم می‌خواست یه نقطه٬ فقط یه نقطه٬ تو زندگی‌م بودکه از خودم راضی بودم توش. دلم می‌خواست «از اول» داشت شیوه‌ی زندگی آدم. که می‌شد از همین الان تصمیم بگیری و بقیه‌شو یه جور دیگه زندگی کنی.

گذران ساده‌ی روزها

یه نت دارم تو موبایلم، برا "باید بنویسم"ها. کی ورد می‌نویسم که یادم نره بهشون فکر کنم و بنویسمشون. همین الان 5 تا تاپیک تو صف دارم. ولی  ذهنم نمی‌کشه واقعاً. دلم می‌خواد همینطوری که ولو شدم و منتظرم ژلوفن اثر کنه سردرد یواش یواش محو شه، همین چیزهای دم دستی رو بریزم رو کیبرد.

از یه سه روزِ تراکتوری درومدم. دو تا ارائه داشتم امروز. یکی‌ش مال درس همون استاد هفتاد و پنج ساله‌ای بود که زهرم کرد این ترمو. سه روز تمام صبح تا شب تو کتابخونه و سایت حبس می‌کردیم خودمونو برا کارایی که قرار بود تو یه ترم انجام بدیم. بارِ فحش دادن به خودم رو هم اضافه می‌کردم به حجم کار. من و هم‌گروهی‌م و همون آدمی که از سال دوم دلم می‌خواست باهاش دوست شم و نمی‌تونستم. حالا خیلی باهاش دوست‌ترم. یکشنبه دانشگاه تعطیل بود. فقط مکانیک باز بود و حراستی‌ها فقط دم در بودن. می‌شد رفت پشت مکانیک نشست سیگار کشید و چایی خورد و حرف زد. شب هم که جمع کردیم بریم و تا صبح تو خونه‌هامون به کار ادامه بدیم، گفتم بریم یه کار خوشحال کنیم قبل خونه رفتن. رفتیم فاطمی آبمیوه خوردیم. 
دیروز که عین احمقا وسط کار پاشدم رفتم پیش خانوم روانکاو و دل و روده‌مو ریخت بیرون و وقتی برگشتم مثل سگ مضطرب بودم، وقتی وسط کارهای مونده قاطی کردم که "دیگه نمی‌تونم" و با سیگار و فندک از کتابخونه زدم بیرون، وقتی برگشتم تو فهمیدم اومده بوده دنبالم که "بابا بی‌خیال". پیدام نکرده بود ولی.
دیشب که بالاخره تموم شد و پوستر ها رو دادیم چاپ و درومدیم، تو کارگر نشسته بودیم کنار جوب از خستگی. هم‌گروهی من رفت خونه. قرار شد تا ماشینش که دور بود همراهی‌ش کنم و بعد با ماشین بذارتم خونه. از جلوی آبمیوه فروشی جیگول سر کارگر که رد می‌شدیم گفت "آبمیوه بخوریم؟" شیرنارگیل خوردیم. کمی از استرس‌هامون گفتیم و از خوشی‌هامون و حتی ضعف‌هامون. تو ماشین هم سی دی سازدهنی کادوی تولدش رو گوش دادیم. دیگه حتی از احساس نکبت مشترکی که به دانشگاه داریم حرف هم نمی‌زنیم بس که هم‌فازیم توش. 
امروز موقع ارائه، استاد جوگیرمون گفته بود آهنگ بذارین. (ارائه رو "ژوژمان"طور برگزار می‌کنه و آبمیوه و شیرینی و اینا. تو لابی) پرید پشت لپ تاپ که "من دی جی". چند ثانیه بعد، طنین صدای پینک فلوید تو لابی مکانیک پیچیده بود که "وی دنت نید نو، اجوکیشن". با خنده و شوخی‌ مثلاً. ولی یه حال غریبی بود. از این هماهنگی‌های تو و بیرون که خیلی کم پیش میاد. از این تصویرا که موقع مردن یادآوری می‌شن.
دوستیم به گمونم.
برا من کمی از دوستی دونستن عادت‌هاست.. مثلاً الان می‌دونم وقتی عصبانی می‌شه چه شکلی می‌شه. فرق قیافه‌ی حالِ بد و قیافه‌ی خسته‌ش رو می‌دونم. می‌دونم که ته سیگارشو هیچ وقت رو زمین نمی‌ندازه. می‌دونم وقتی سیگار می‌کشه عینکشو درمیاره. می‌دونم محتاط و نرم رانندگی می‌کنه. می‌دونم اگه موقع خمیازه کشیدنش ببینیش، قیافه‌شو عجیب می‌کنه. با اغراق خمیازه می‌کشه.
همه‌ی اینا هیچی. دیگه در حضورش هی خودمو اسکن نمی‌کنم. یعنی که باهاش راحتم. یعنی که دلم باهاش دوسته...

از روشنی‌ها و تاریکی‌های کوچیک دیگه انقدر هست.. کاش سرم اینهمه درد نمی‌کرد. می‌شستم تا دو ساعت دیگه می‌نوشتم و سبک و آروم می‌شدم... می‌نوشتم و با خودم دوست‌تر می‌شدم..


Saturday, 18 January 2014

یگانگی.

یک. دراز کشیده کنار هم، خیلی عادی انگار که "شب بخیر" باشه، به هم می‌گیم "دلم برات تنگ شده"..." منم همین‌طور". چند ثانیه تو سکوت عجیبی بی که به هم نگاه کنیم حواسمون به همه و، می‌خوابیم. انگار که این سرهای کنار هم، هنوز از پشت شیشه‌ی مانیتور باشه و نه‌انگار که هرم تنش رو حس می‌کنم و اگه نود درجه غلت بزنم نفسم می‌خوره به گردنش.
کلمه‌ها جوابِ نوشتنشو نمی‌دن که چه وزن سنگینی داره این سکانس آخر شبی. نمی‌تونم بنویسم تا کجا می‌ره. فقط می‌تونم بنویسم که نفس‌هامون سنگینه هر بار که این دیالوگ تو این موقعیت بینمون رد و بدل می‌شه. 

دو. فرکانس دوست تازه انتخاب کردنش هزاربرابر منه. دوست تازه پیدا کردن نه ها. انتخاب کردن. و به طرز غم‌انگیزی مدتیه که دور افتادم ازشون. رابطه‌م با دوست‌های تازه‌ش به یک صدم رابطه‌ی خودش باهاشون هم نرسیده. (طبعاً اون هایی که قرار بوده دو نفری باهاشون دوست باشیم دیگه. با همه ی دوستای هم که قرار نیست یه اندازه نزدیک باشیم). یه دیالوگی هست که از بس تکرار شده یه بار تراژیکی گرفته.
-دوست‌دخترت چقد باحاله (طبعاً از توی عکس‌های فیس‌بوک .و اینستاگرام + تعریف‌های اول رابطه و فلان). میاد بریم بیرون معاشرت کنیم یه کم..
- حتماً بهش می‌گم. سرش خیلی شلوغه ولی اگه بتونه حتماً میاد.
بعد این آدما نزدیک می‌شن و دور می‌شن و برمی‌گردن و من هنوز قراره وقت دیدنشون رو پیدا کنم و "بیشتر ببینیم همو بابا.."

ترم دیگه نه معلمم، نه تسهیلگرم، نه هیچی. دانشجوی ترم هشت، و سردبیر نشریه. هربار که نگران می‌شم و فکر می‌کنم که معنای زندگی من از کار کردن میاد، یه صدایی از تو سرم می‌پرسه  کدوم زندگی؟ 

...

الان که هی می‌نویسم و پاک می‌کنم چون یهو می‌بینم خیییلی شخصی شد، اشکم راه افتاده. از شوق. از اینکه چطور دربه‌دری هام کنارش قرار گرفته بالاخره. که چطور یادگرفتم، "ما"  شدن رو بدون قربانی کردن خودم. از اینکه دارم برای خودم تصمیم می‌گیرم، و اون اینهمه تو تصمیم‌هام پررنگه، و پنیک نداره. همه چی سرجاشه. همه چی همون‌قدریه که باهاش راحتم. نوشته بودم همون اولا یه جایی.  "انگار ناگهان جای درستم را در این جهان دیوانه پیدا کرده‌ام. جایی که نه تنگ باشد و خفه‌ام کند، نه گشاد باشد و نا امنم کند. جایی که اندازه‌ی من است. تعادل شگفت‌انگیزِ سبکی و سنگینیِ هستی. چیزی که آنقدر دست‌نیافتنی به نظر میامد که فراموشش کرده بودم."


Friday, 17 January 2014

Eternal sunshine of the spotless mind

من بودم می‌گفتم امکان نداره به این شدت و اینهمه اکستریم بخوام یکی رو فراموش کنم؟

گه خوردم.

Thursday, 16 January 2014

۱. وقتی توم خشم تازه هست٬ نمی‌تونم سه‌تار بزنم.
۲. اون‌موقع‌ها که راک گوش می‌دادم حالم از این نظرا خیلی بهتر بود.
۳. دوست پسر دوستم که دارم هی باهاش دوست‌تر می‌شم راک‌بازه. سلیقه‌ش هم خیلی نزدیک سلیقه‌ی اون‌موقع‌های منه.
۴.  معلم سه‌تارم دیگه رو اعصابمه.
۵. از چیزی که موزیک راک می‌تونه تو من بربیانگیزه می‌ترسم.
۶. قرار شد یه دوستی برام مسعودشعاری بیاره.

کدومشون برنده می‌شن؟  هیچ‌ایده‌ای ندارم.

Tuesday, 14 January 2014

از"باید یاد بگیرم‌" ها : خشم

حدود دو ساله که دارم روی کنترل خشمم کار می‌کنم. 
اگه درست یادم باشه، از بعد از برک آپم با دوست پسر قبلی‌م، که اونهمه برا هردومون آسیب‌زننده بود شروع شد. اونهمه فرصت دیالوگ که من با ناتوانی‌م تو مسلط موندن به خودم به فاک دادمشون. به نظرم یکی از مخرب‌ترین تأثیرات خشمِ رها شده همینه.

مدتیه یاد گرفتم بگم "الان عصبانی ام. آروم شدم حرف می‌زنیم" و هنوز در تلاشم برای اینکه دربرابر شنیدن این جمله مستأصل نشم و کلید نکنم که "نه. بیا همین الان حرف بزنیم." (سلام دوست پسر جان! چطوری شما؟ قربونت برم :سوت)

این روزها اما به این فکر می‌کنم که عبارت "کنترل خشم" از بیخ ره به ترکستان ه. شاید درست از لحظه‌ای که خانم روانکاو در ادامه‌ی بخش کوچیکی از حرف‌هام که می‌گفتم توم پر از هزارجور خشم از هزار تا آدمه و الان می‌ترسم این ماجرا هم یکی از همونا بشه، گفت آها پس این رو هم باید یاد بگیری که مدیریت کنی.
بله. مدیریت. مکانیزم مواجهه‌ی من با خشم همیشه اشتباه بوده. دو قطبیِ "تخلیه" و "کنترل" خیلی مریضه. این جوری که من کنترلش می‌کنم، فقط جلوی بیرون اومدنش رو می‌گیرم. نگهش می‌دارم اون تو بدون این که هیچ پردازشی روش انجام بدم. همین میشه که الان که حدود یک سال و نیم از قطع رابطه‌م با یه دوستی می‌گذره، یه شبایی خواب می‌بینم که اتفاقی دیدمش و تمام حرف‌های اون روزها رو دارم با فریاد بهش می‌گم. و بعد از اون ماجرا، هر خشمی که توم به وجود میاد، از استرس این که خرم رو بچسبه تا سال‌ها بعد، هزار بار به این فکر می‌کنم که بریزمش بیرون یا نریزمش بیرون. از اون طرف هم وقتی می‌ریزمش بیرون باز "تخلیه" اتفاق نمی‌افته. فقط بی‌تابی‌م کم می‌شه و اون بخش‌هایی‌ش که ته ته وجود آدم به عزت نفس مربوطه یه کم آروم می‌گیره. خشم اما فقط شکل عوض می‌کنه.

آدم باید یاد بگیره که چطور بریزه بیرون و چطور نریزه بیرون. اگه نمی‌ریزه بیرون، نباید فکر کنه که تموم شد. باید بلد باشه اون گلوله رو تو خودش یه طوری پردازش کنه تا حل شه. بره. نمونه. تموم شه. یک کلام. باید بلد باشه مدیریت‌ش کنه. 

چطور زیر زندگی مجردی نزاییم- 1

یه سری چیزهای خیلی روزمره هست، که می‌تونن دیوانه کنن آدمو. از بیرون هم که نگاه کنی راه حلش به نظر خیلی ساده میاد. اما اینطوری نیست. این که "خب آشغالاتو زود زود ببر بیرون" تازه اولشه. جواب نمیده برای در امان موندن از بوی سطل آشغال. یه سری تیپ هست که خوبه آدم بدونه. گفتم بعد از این همه غرغر شخصی، یه چیزی بنویسم بلکه یکی گذرش افتاد به دردش بخوره. (و باور کنید، که "بوی آشغال"، بیشتر از "احساس تنهایی" و سختی‌های اینچنینی دیگه می‌تونه به آدم فشار بیاره)
پس، شروع می‌کنیم.

یک. بوی گند آشغال.
هیچ راهی برای فرار از بوی آشغال نیست، غیر از اینکه سطل آشغال خیلی خیلی کوچیک باشه. یه طوری که آدم دلش بیاد وقتی لباس پوشیده بره دانشگاه، کیسه هه رو دستش بگیره. سطل بزرگ باعث می‌شه آدم منتظر پر شدن‌ش بشه. هی فکر می‌کنی حالا وقت داری هنوز. در حالی که نداری. آدم که یادش نمی‌مونه چی انداخته تو سطل. تا بیاد اونقد پر شه که بیرزه آدم ببرتش، بوی گه خونه رو ور می‌داره. (آشغال‌های خشک ممکنه باعث شن سطل کوچیک زیادی کوچیک باشه. میشه برای اونا سطل بزرگ داشت. خیلی هم بهتره. بازیافت)
شیری که خراب می‌شه، نباید با بطریش بره تو سطل. حتی وقتی تو سینک خالی می‌شه هم باید کلی آب بره بعدش. ماست هم همینطور. بعضی لوله کشی‌ها اشکال دارن. یهو می‌بینی از توی سینک بوی گه میاد و هیچ دسترسی‌ای هم بهش نداری.
سیب‌زمینی هرگز نباید بگنده. هرگز. بویی که از سیب‌زمینی گندیده میاد خود جهنمه.
من وقتی گل می‌ذارم تو گلدون غیرشفاف، یادم می‌ره آبشو عوض کنم. بعد مثل سگ‌های فرودگاه کل خونه رو بوکشان می‌گردم و نمی‌فهمم بو از کجا میاد. بله. آب توی گلدون خیلی زود می‌گنده. 
مهم‌تر از همه چی، خودتون رو با اسپری‌های خوشبو کننده گول نزنین. وقتی بوی کپک و گندیدگی میاد یعنی یه چیز مسمومی تو هواست.

دو. مهمان‌های ناخوانده‌ی یخچال: کپک
همه چیز رو به کوچک‌ترین حد ممکنش باید خرید. مسئله اینه که محصولات خوراکی معمولاً برای زندگی یک نفره طراحی نمی‌شن. حتی کوچیکترین‌هاشون. آدم باید به یه بسته‌بندی دوباره فکر کنه اصن. 
بعد از مهمونی، با گشاده دستی تمام چیزهای مونده رو بدین ملت ببرن. بیشتر از یک وعده غذای آماده شده تو یخچال نگه ندارین. (طبعا همه‌ی این عددهایی که می‌گم، با توجه به زندگی خودمه. که خیلی از ناهارها رو دانشگاهم، کم پیش میاد شام سنگین بخورم، اینا..)
جدی‌ترین میزبان کپک‌های یخچال، رب ه. کوچیک‌ترینشون هم (به خصوص تو خونه‌ی من که آشپزی کم می‌کنم و کلاً حسش نیست) تا آخرین روز تاریخ انقضاش می‌مونه تو یخچال. راه ساده ای داره جلوگیری از کپک زدنش که تازه یاد گرفتم. باید همیشه روی رب یه لایه‌ی نازک روغن بریزین. روغن جلوی کپک رو می‌گیره. اگه هم غذایی که آدم می‌خواد بپزه روغن نداره، میشه راحت اون لایه رو برداشت.
و البته، فقط هم یخچال نیست. دستمال‌های آشپزخونه. اگه خیس مچاله (یا حتی تا) بشن، خیلی زود توشون کپک می‌زنه. قبل از کپک زدن هم بو می‌گیره. آشپزخونه باید باید باید از این بینگیلا داشته باشه که آدم دستمال بهش آویزون می‌کنه.

سه. مورچه
همه جا نیست. اما وقتی حمله کنه می‌تونه آدم رو به زانو در بیاره. همه‌ی سم‌های موجود در بازار هم یا بی‌فایده‌ن، یا خیلی بوی تندی دارن و برا آدم‌هایی که سیستم تنفسی‌شون اندکی حساس باشه خطرناکن. من در نهایت با مایع ظرفشویی به مورچه‌ها غلبه کردم. دنبالشون راه افتادم و لونه‌شون رو پیدا کردم. توش مایع ظرفشویی ریختم. فقط باید یه ظرف آب جوش هم دم دستتون باشه. وقتی مایع رو می‌ریزین تو لونه ،ناگهان می‌ریزن بیرون. یه ذره آب جوش می ریزین روشون و درجا می‌میرن ("آخی.. حیوونیا"؟ اگه این تو سرتونه یعنی متوجه نیستین که چه استیصالی می‌تونن به آدم بدن وقتی زیاد می‌شن). که البته یه بار کافی نیست. شخصاً یه هفته‌ای درگیرشون بودم. 

چهار. علت مرگ: نخوردن غذا
من از آشپزی لذت نمی‌برم. به نظرم اتلاف وقته که پای گاز وایسی غذا بپزی، وقتی با شیر کرنفلکس و جایی بیسکوییت هم می‌شه سیر شد. (من در این حدم که نیمرو درست کردن هم به نظرم "آشپزی"ه) اما خب. بدنم خیلی با این ایده موافق نیست. دچار یه ضعف عمومی‌ای میشه آدم بعد از یه مدت. الان که اینو می‌نویسم غذا رو گازه. اما این هم از ترس خراب شدن مرغ‌های تو یخچال بود. خودم هنوز موفق نشدم. اما یه راهی که به نظرم می‌رسه و دارم سعی می‌کنم انجامش بدم، اینه که یه چیزهایی رو همیشه تو خونه داشته باشم. گوجه، تخم مرغ، پیاز، سیب‌زمینی، اگه شد قارچ. غذاهای نیم ساعته‌ای که میشه با ترکیب اینها پخت گویا زیاده. 

پنج. بوی سیگار
این اتاقایی که بوی سیگار می‌دن خیلی نکبتن. ولی واقعیت اینه که اون بوی نکبتِ ماندگار به خاطر دود سیگار نیست. بوی ته سیگاره. ته سیگارِ مونده. (خاموش کردن سیگار تو لیوان آب، بزرگ‌ترین ظلمیه که می‌تونین به هوای خونه‌تون بکنین. بوی ته سیگارِ مونده تو آب از بوی سیب‌زمینی گندیده هم بدتره)
کافیه زیر سیگاری‌تون در داشته باشه، و ترجیحاً توش کمی قهوه هم ریخته باشین. دیگه فقط 10 دیقه ی بعد از سیگار کشیدن تو خونه بو میاد. بعدش دیگه محو میشه.

با ما باشید. 

Sunday, 12 January 2014

آخرین نقطه هیچ وقت از دست دادن نیست. رفتن نیست. ترک شدن نیست. آخرین نقطه بر خلاف انتظارت، آن برگشتنی که رفتن را کامل می‌کند نیست. آخرین نقطه پذیرفتن نیست. رها کردن نیست. حتی فراموش کردن نیست. فراموش شدن نیست. آخرین نقطه گذشتن نیست. آخرین نقطه حتی آنجا نیست که در نبودش آرام‌تری. آخرین نقطه، "به‌تخمم" هم نیست متأسفانه. آخرین نقطه حتی حتی نا امید شدن هم نیست.

آخرین نقطه،
"ازش ناامید شدن" است.

Friday, 10 January 2014

نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند

Wednesday, 8 January 2014

«وقتی آرزویی نباشد٬ همه‌چیز در صلح و آرامش است»


درسامو خوندم٬ شام‌مو خوردم٬ تمرینامو حل کردم٬ نشستم چایی و‌باسلوق می‌خورم و بیورک گوش‌می‌دم بعد از صد سال.
آرامش گاهی بی‌صدا میاد. از همون دری که ندیده‌ش می‌گیری. همون موقع که ازش قطع امید می‌کنی و دست و پا نمی‌زنی براش. سلام جناب لائوتزو.

اگر می‌خواهید چیزی کوچک‌تر شود
نخست بگذارید خوب گسترده شود.
اگر می‌خواهید از چیزی رها شوید
ابتدا بگذارید شکوفا شود. 

تائو به جانم نشسته. فرود میاد و بال‌هاشو باز می‌کنه. ناگهان.

Tuesday, 7 January 2014

یه حرفایی زده بود راجع به این که آدم از کجا بفهمه کی باید بره پیش روانکاو. در زمان خودش به نظرم خیلی روشنگر اومده بود حرف‌هاش. الان ولی بی‌معنی شده. انگار اون جمله‌ها خیلی ساده‌انگارانه‌ن.

همین‌طوری میشه همیشه. یه گرهی اون ته هست. و تو دیگه نمی‌تونی ندیده‌ش بگیری. هی پله پله می‌ری به عمق٬ تا بهش ‌برسی. هر چی تو سطح‌تر به راه‌حل‌های پیداشده‌ت عمل کنی زودتر نجات پیدا می‌کنی. همه‌ی راه‌حل‌ها معنی دارن٬ به شرطی که هم‌سطحشون وایساده باشی. و گرنه تو اون عمقِ عمق٬ غیر از خود آدم هیچی معنی‌دار نیست.
بعد هر پله که می‌ری پایین٬ طبعاً پیچیده‌تر میشه همه چی. واسه همینه که اینطور می‌شینی به مسخره کردن راه‌حل‌هایی که تو ذهنت داشتی.
وخب آفت‌ترینش روانکاویه که برا یه ماه٬ دو ماه دیگه بهت وقت می‌ده. تو اون دو ماه به اندازه‌ی کافی وقت داری که بری پایین و بزنی به ریشه.

از هرجایی که ممکنه باید جلوشو بگیری. هیچ راه‌حلی رو نباید بذاری مشمول مرور زمان بشه. نباید بذاری به جای مشکل٬ راه‌ حل‌ها برطرف بشن.

درست در‌لحظه‌ی رسیدن به این درک٬ یه وقت روانکاو گرفتم برا خودم٬ برای کمتر از یه هفته دیگه. معیار همیشگی‌م رو میت نمی‌کنه. امتحانشو پیش هیچ‌کس که بشناسم پس نداده. فقط از طرف یه روانکاو امتحان پس داده‌ای معرفی شده. هنوز فک می‌کنم می‌تونه بی‌فایده باشه. اما خب. ایده‌ی دیگه‌ای هم ندارم فعلاً.

Monday, 6 January 2014

 
لغو؟ خیر.
حذف دائم سابقه‌ی این هنگ اوت.
 
از خیل انبوه چیزهایی که باید یاد بگیرم، تیک اول رو کنار پاک کردن آرشیوها و نجویدنشون می زنم. یادگرفتن اینکه به زورِ این جور چیزها نمی‌شه و نباید گذشتنِ چیزی رو کتمان کرد.

Saturday, 4 January 2014

خودتو می‌کَنی؟ دمبتو بکن.

منتظر جوش اومدن آب برای نسکافه که بتونم بشینم سر درس٬
به این فکر می‌کنم که آدم‌ها کِی٬ کجای‌ زندگی‌شون let it go رو یاد می‌گیرن که من نگرفتم...

به این که اتاقم تو خونه‌ی مادرپدری یه بهشت زهرای رفتگان زنده‌ست بس که هیچ یادگاری‌ای رو دور‌نمی‌ندازم هرچقدر که آدمش برام بمیره..

به این که همین‌جا٬ ذهنم٬ بهشت زهرای قله‌های تموم شده‌ست بس که دل نمی‌کنم از یادشون..

به این که ذهن آدم چقدر جا داره. روح آدم چقدر. دل آدم چقدر.
کی با ذهن و روح و دلم، با خودم٬ به همون نقطه‌ای می‌رسم که با اتاقم رسیدم؟ کی هوا همون‌قدر برام سنگین می‌شه و کی به هرجای خودم که نگاه کنم٬ از رد یه زخمی مورمورم می‌شه؟

تو که صبوری رو اینهمه یواش و بی‌ادعا یادم دادی.. کاش این رو هم ازت یاد بگیرم.. کاش دوباره رها م کنه حضورت..

«من که جست زدن و پریدن‌ات را
در آب‌های آزاد دیده‌ام
-که چه تند می‌رفتی و می‌آمدی-
حالا فکر می‌کنم
نکند من آن دستی باشم
که رشته‌ی نخ را تاب داد
و به سوی تو پرت کرد؟
یا شاید بدتر
آن‌قلابی باشم
که دهان‌ات را
با طعم زخمی همیشگی
آشنا کرد؟
یا حتا تکه سربی
که توازن مرگ بود
وقتی طعمه را می‌خوردی
میان تو
با دست‌هایی که هنوز‌ شب نیامده
تو  را بر‌ سفره‌ی خود داشتند؟

نمی‌دانم کدام بوده‌ام
اگر که صخر‌ه‌ای تاریک نبوده‌ام
که تو را از این همه
پنهان کرده باشم.»

حسین سناپور - آداب خداحافظی

همین امشب٬ که این‌طور‌ به خودت می‌پیچی. تویی که جست زدن و پریدن‌ت را در آب‌های آزاد دیده‌ام...

Thursday, 2 January 2014

نه تنها فکر می‌کردم چراغونیای ورود امام برا تولد منه، بلکه هر چراغونی ای که می‌شد فکر می‌کردم تولد یکیه. ببند در اون مطب روانکاوی‌تو.

آخرش که چی؟ شما که برگردین ایران من می رم آمریکا و من که برگردم این دیگه بزرگ شده... 

همه ی این‌ها رو قبول دارم، ولی ته تهش اینه که وقتی بمیری دیگه مردی. دیگه از یه جایی به بعد، نیستی تو زندگی روزمره‌ی آدم‌هات. فراموش می‌شی حتی اگه هنوز فراموشت نکرده باشن...

چند وقتیه دیالوگ‌هایی که تو روز نصفه می‌مونه، تو خوابام کامل میشه. 
اون‌هایی که جمله رو تایپ کردم و بی‌خیال شدم، اون‌هایی که نتونستم حرفمو بیارم تو کلمه‌ها بس که بی‌حوصله و قهرم این روزا، اون‌هایی که از فهمیدن طرف مقابلم نا امید شدم و بی‌خیال، اون‌هایی که تا اومدم بگم صدای "بسه دیگه چقدر آخه نق می‌زنی" از توم بلند شده، اون‌هایی که وقت نشده، اون‌هایی که به سادگی حسش نبوده.. . جالبه که تو خواب تمام کلمه‌هایی که تو بیداری ندارم رو دارم.
نه تنها حرف‌های خودم، که حدسم از حرف طرف مقابل. مثلاً وقتی یه چیزی گفتم و یکی دیگه جوابمو نداده. به بدترین شکل ممکن تو خواب پیاده میشه.

بعد، صبح باید پاشم برم سمسا و وایبر و چت فیس بوک و چت جی میل و ایمیلا رو چک کنم ببینم کدومو واقعاً گفتم کدومو خواب دیدم که گفتم.