Thursday 10 April 2014

"توان جلیل به دوش بردن بار امانت"

ماجرا فقط این نیست که بیرون زدن از کامفرت زُن کار سختیه. ماجرا اینه که کامفرت زُن آدم هی گسترده میشه. 
کاری که من تابستون پارسال کردم بیرون پریدن از کامفرت زُن بود. بعد فکر می‌کردم میشه سال دیگه شبیه همین کار رو کرد یه جایی که اینهمه ایرانی نباشن و واقعاً در لحظه‌ی اول غریبه باشم و فلان. و بیرون پریده باشم. اما اینطوری نیست.
کاری که تو یه بار با بیرون پریدن می‌کنی، کامفرت زُن رو تا شعاعِ خوبی اطراف خودش کش میده. آدم هم که استاد گول زدن خودش. یه قدم میری جلوتر و برا خودت کف و سوت می‌زنی. یه لحظه که از بالا نگاه کنی، مسخره میشه. از بالا اگه نگاه نکنی که دیگه بدتر. بعد از یه مدت می‌بینی داری می‌پوسی. و تمام حرف‌های دیگه‌ای که راجع به موندن تو کامفرت زُن می‌زنن همه. یعنی می‌خوام بگم جدال آدم با مرزهای کامفرت زُنش ابدیه.

چیز مهم‌تری که می‌خوام بگم اما اینه که انگار تمام جدال‌های آدم با هر نوع مرزی ابدیه. انگار هیچ تلاش انسانی‌ای وجود نداره که بتونی یه وقتی یه نفس راحت بکشی و بگی "آخیش. تمومش کردم". هر دستاوردی حفظ کردن می‌خواد.

چقدر این جمله‌ها وقتی نوشته می‌شن کلیشه به نظر میان. اما خیلی کلیشه‌ها هستن که آدم بارها و بارها در کانتکست‌های مختلف و در عمق‌های مختلف از اول باهاشون روبرو میشه و از اول می‌فهمتشون. آره. موقعیت‌های انسانی نه فقط از لحاظ محتوی، که از لحاظ کارکرد هم شبیه آثار ادبی ان.  همون طور که بارها پیش میاد یه شعری که همیشه حفظ بودیم رو دوباره فهمیدیم. دوباره جور دیگه‌ای شروع کردیم به زمزمه کردنش.

و هربار که به یه فهمی می رسم از یه جنبه‌ی تازه از بی‌نهایت جنبه‌های "انسان بودن"، احساس می‌کنم یه لایه پوست انداختم. یه قدم جلو رفتم. چون تازگی‌ها فهمیدم معنیِ یه سری حرف‌هایی رو که قبلاً به نظرم دور باطل بود. تازگی‌ها پذیرفتم که ته تهش، غایت انسان بودنِ ما همینه که انسان بودنمون رو بفهمیم. اون جمله‌ی درآستانه هست که
"من به هیئت ما زاده شدم
به هیئت پرشکوه انسان
...
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و
 جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم"

قبلاًها فقط معنا دادن جهان رو می‌فهمیدم ازش. حالا این "شناختن شریطه‌ی خود" برام خیلی پررنگ‌تر شده. 

آخرش هم که، بعله. انسان دشواری وظیفه است. 

پ.ن: .تایتل لابد به اندازه‌ی کافی بیان می‌کنه که چقدر همه‌ی این‌ها تو ذهنم وصله به "و عرضنا الامانت  الی السماوات و الارض و الجبال. فابین ان یحملنها، و اشفقن منها. و حملها الانسان. "

پ.پ.ن: اگر کسی اینجا رو می‌خونه که "در آستانه"ی شاملو رو نخونده، اینجا میشه خوند. نا مرتب و شلخته است. اما جای معتبر دیگه‌ای پیدا نکردم

3 comments:

  1. »خیلی کلیشه‌ها هستن که آدم بارها و بارها در کانتکست‌های مختلف و در عمق‌های مختلف از اول باهاشون روبرو میشه و از اول می‌فهمتشون»
    خیلی دوستش میدارم :-)

    ReplyDelete
  2. »خیلی کلیشه‌ها هستن که آدم بارها و بارها در کانتکست‌های مختلف و در عمق‌های مختلف از اول باهاشون روبرو میشه و از اول می‌فهمتشون»
    خیلی دوستش میدارم :-)

    ReplyDelete
    Replies
    1. میای با داکادمیا برا آدم کامنت می ذاری آدم یهو جدی-شخصی ش قاطی میشه خب. داکادمیا با اون ابهت اومده رو چرت و پرتای من کامنت گذاشته :دی

      Delete