Friday 18 April 2014

لب تو نقطه‌ی پایان ماجرای من است

صلح.
تمام جهانم، صلح.

شبیه صبح تا بعدازظهرهای سفید و آروم و خلوت لیوینگ‌روم، تنهایی و کار. شبیه لحظه‌ی اومدنش. شبیه اون بوسه‌ی کوچیکِ همیشه تازه.

شبیه غروب‌های منتظرش بودن. شبیه مهربونی کردن به خونه. شبیه صدای تکرار جمله‌هاش توی سرم و آروم گرفتن تشویش‌ها. شبیه صدای رودخونه.

"رودخانه می‌آید تا در گلوی من
راهش را کج کند
آه
بلبل کوهی!
بلبل کوهی!
برای آوازی که من سر داده‌ام
دهان تو کوچک است."

شبیه آواز سینه‌ی من. شبیه گرمی دست‌هاش.
شبیه سبزی چشم‌هاش که همیشه تو قهوه‌ای‌ها قایم می‌شه و گاهی، تو عمیق‌ترین نگاهاش، پیدا میشه. پدیدار میشه. به من باشه می‌گم "ناگهان پرده انداخته‌ای" اصلاً.

شبیه این احساس امنیت نو پا و بی اعتماد، بعد از تمام ترس‌ها و طوفان‌هایی که به جون‌ دوتامون انداخته بودم. شبیه آب خنکِ بعد از خوابِ بد. 

صلح.
تمام جهانم، بالاخره بعد از اینهمه، صلح. 

No comments:

Post a Comment