Saturday 19 April 2014

در آستانه‌ی شروع یک دوره‌ی پرکار و شلوغ، یادم بماند که ماه‌های دیوانه‌ی پاییز چه چیزهایی را از دستم، از پیش چشمم، از میان آغوشم حتی، دزدید. یادم بماند چطور در روزهای اول بهمن دلمرده و بی حوصله و کم‌طاقت بودم. یادم بماند آخرین لکه‌های باقی‌مانده‌اش را همین چند روز پیش پیدا کردم و فرایند پاک کردنشان هنوز در جریان است.

همینطور که چای نباتم را هم می‌زنم و منتظرم خنک شود تا دفتر دستکم را پهن کنم روی میز، بنویسم که یادم بماند این چند ماه آسودگی و خلوتی، چقدر "دستاورد" داشته برایم. یادم بماند رفاقت هـ و حالِ آشنای کافه‌اش، بعد از آن گارد گرفتن‌های روزهای اول، حاصل همین حالِ خلوت و آسوده بود. یادم بماند این ذهن پر از ایده‌ی امروز، که هی استیکرهای رنگی را روی هم سوار می‌کند بالای میز، که هی می‌جوشد و تشنه‌ی خواندن شده و حتی تازگی‌ها هوس موسیقی می‌کند، نتیجه‌ی آرامش و قرارِ این چند ماه است. یادم بماند نگاهش را، لبخندش را، نوازش‌هایش را، که ماه‌ها صبوری کرد برای دلمردگی‌هایم و حالا تازه دارم می‌بینمش. 

بپذیرم و یادم بماند که هرکسی آدمِ همیشه باتمام توان کار کردن نیست. که معاشرت و استراحت و تفریح و سفر برای من شرط لازم زنده ماندن است و نه نشانه‌ی تنبل شدن و بیهوده بودن و رخوت. 

اصلاً همین فقط. خط‌ کش‌های خودم را پیدا کنم برای سنجش خودم. هی تمام کارهایم را با خط کش دیگران متر نکنم. بپذیرم خودم را. 

تا خودمان را نپذیریم، از هر تلاشی برای تغییر دادنش، از هر کار مفید و شاهکار و هیجان‌انگیزی، چیزی جز سگ دو زدن دنبال یک جو رضایت باقی نمی‌ماند.

چایم یخ کرد. نفس عمیق. سریدن توی آب از نوک انگشت‌های پا، به جای شیرجه با مغز. 

No comments:

Post a Comment