Monday, 28 July 2014

می‌دوم دنبال پسرک و از هیجانِ تعقیب شدن بلند بلند می‌خنده. می‌رسم بهش. بلندش می‌کنم و تو هوا جیغ و داد می‌کنه و می‌خنده. "بذار پایین منو" با اون "ز"هاش که می‌زنه هنوز و دل آدمو می‌بره. با اون لبخند ناب و اون برق تو چشماش. یه لحظه‌ای هست که نمی‌دونم چی میشه. اما یهو شل میشه و سرش رو روی شونه‌م ول می‌کنه. دست کوچولوش روی اتصال گردن و شونه‌مه. یه ذره اینطوری باهم راه می‌ریم و من کیف می‌کنم و قربون صدقه می‌رم، تا یهو دوباره سرشو بلند کنه و "بذار پایین منو"
بعضی‌ وقتا که زیادی بغل و بوسش کنی یهو شاکی می‌شه٬ میگه «آیم نات بیبی» . بعضی‌وقتا هم میگه «بیبی شدم» و باید افقی بغلش کنی و به جای حرف زدن صدای گربه میده.
یه لحنی داره برای وقتی میدونه قرار نیست اجازه بدن بهش. «میشه این کارو بکنم؟» با یه اینتونِیشنِ زیادی رو به بالا. سرشم به یه طرف کج میکنه تا گوشش برسه به شونه‌ش. بعد یکی بهش میگه نه. به سرعت میگه «باشه» و سرشو به اون یکی طرف کج میکنه.

کی پس؟ کی یه جا زندگی کنیم؟
کی «شب بریم خونه‌ی خاله نا»؟ کی خاله نا سوار هواپیما نشه برا اومدن؟ کی پسرک با هر خدافظی فک نکنه دارم میرم سوار هواپیما بشم؟




Saturday, 26 July 2014

چو تخته پاره بر موج

یک حال معلق و بی وزن عجیبی دارم. زمین و هوا.
سبک‌تر شده ام. این قطعاً حالم را بهتر می‌کند و اصلاً آدم بهتری می‌کند مرا. از زیر وزنِ یک چیز سنگینی انگار بیرون آمده باشم، روان‌تر خواهم بود و گیر نمی‌کنم به هر چاله‌ای و راحت‌تر می‌شود باهام کنار آمد، خوشحالی کرد، حرف زد، سکوت کرد، زندگی کرد.
اما سبکی هیچ وقت مفت به دست نمی‌آید. ناامن شده‌ام. دوباره به آینده که فکر می‌کنم سردم می‌شود. 

انگار جهان کمر بسته باشد که به من "let it go" یاد بدهد. که هرطور شده مجبورم کند مشت‌های محکمم را باز کنم. مجبورم کند با اینهمه "نمی‌دانم" کنار بیایم. کنار بیایم با اینهمه چیزهای خارج از کنترل من. مجبورم کند به زمان بسپرم.

راه دیگری ندارم. می‌سپرم. مشت‌هایم را باز می‌کنم و می‌گذارم برود. دست برمی‌دارم از این دائم دنبال اطمینان گشتن. دست بر می‌دارم از این دو قطبیِ دانستن و ناامید شدن. دست برمیدارم از وسواسم بر قرار نگرفتن در موقعیت تعلیق. از تصمیم گیری های زودهنگام، برای فرار از "شاید"ها. می‌گذارم این بار این تعلیق مرا بشورد با خودش ببرد. می‌گذارم موج بزند و بکوبدم به در و دیوارِ صخره‌هایی که زمانی جای پای محکم‌م بودند.
می‌گذارم موجش مرا با خودش ببرد و آدم دیگری بسازد از من. آدمی که دندان‌هایش را به هم نمی‌فشارد و دست‌هایش را در خواب مشت‌ نمی‌کند و از منتظر بودن تا حد مرگ کلافه نمی‌شود. آدمی که هی برای چیزهای خارج از کنترش تعیین تکلیف نمی‌کند. برای رابطه‌ها، آدم‌ها، احساس‌ها، موقعیت‌ها..
هزار خط هم که بنویسم، تهش می‌رسم به همین. آدمی که دست‌هایش را در خواب مشت نمی‌کند.
چیزهایی که بلد نیستی را اگر یاد نگیری جهان خودش میاید که یادت بدهد. جهان اما حالیش نمی‌شود که همه ی زندگی تو متریال آموزشی نیست. نمی‌فهمد که هر چیزی را نمی‌شود گذاشت به جای بهای آموختن. نمی‌فهمد این چیزها را یاد گرفتن نمی‌ارزد به ریسکِ از دست دادنِ .. از دست دادنِ چی؟ چطور بنویسم که اگر نشد چی از دست می‌رود؟

باید تمام آیدا در آینه را بنویسم و دوبار بنویسم که "در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد"...
تهش هم اضافه کنم که کاپل‌های لانگ دیستنس دور و برمان یکی یکی شکست میخورند. و یادآوری کنم که من پاییز سال دیگر عازمم و نیامدن او قطعی.

Tuesday, 22 July 2014

مثل شن. دارد ریز ریز از دست‌هایم می‌ریزد پایین. شکننده‌تر از آن است که مشت‌هایم را سفت کنم دورش. گریزان‌تر از آن که رهایش کنم و بماند.
من؟ 
دم به کله می‌کوبد و
شقیقه‌اش دو شقه می‌شود
بی آنکه بداند
حلقه‌ی آتش را به خواب می‌دیده ست
عقرب عاشق

او؟
جاان من است او

Sunday, 20 July 2014

برکه ای کهن
آوای جهیدن غوکی
در آب

کتاب تائو رو کجا گذاشتم تو اسباب کشی؟ یادمه کنار قرآن بود و دلم نیومد بذارمشون تو کارتن. ولی یادم نیست چطوری آوردمش. 

تائو رو کجا گذاشتم تو ذهنم؟ اون جمله ها که همیشه تکرار می شدن تو سرم کجان؟ عین یه حباب که ترکیده ناگهان. و تمام اون آرامش و اندکی ایمانی رو که ته ته دلم ساکن کرده بود یهو ناپدید شده انگار.
یادم نیست آخرین بار کی نگا کردم به توی خودم و برکه ی اون آخر رو چک کردم که نلرزه آبش. یادم نیست کدوم سنگ بود که افتاد توش و دیگه آروم نشد و اصلا یادم رفت نگاه کنم ببینم چه خبره.

از تائو یاد گرفته بودم که ته ته م یه برکه داشته باشم. که هر اتفاقی و هر استرسی و هر درد و رنجی، یه سنگ باشه که میفته توش. آب برکه که تا ابد موج نمی زنه. هرچی سنگ بزرگ تر، موج شدید تر. یاد گرفته بودم که ساکن ش کنم.

که هی به توی خودم نگاه کنم. و ته ته دلم آروم باشم.. حالا که هی به توکل و "راضی ام به رضای خدا"ی آدمها حسودی می کنم و کدر میشم، تازه یادم اومده که منم داشتم همچین چیزی. یه جنس دیگه. اما با همین کارکرد. همین که نجنگی با خودت و با آدمها و با جهان. که دست و پا نزنی. که چنگ نندازی به آویزها. که خودت رو نبینی به عنوان تنها عاملِ هر آنچه که در جهان میگذره و خیال نکنی که می تونی همه چیز رو کنترل کنی. که اون آدمِ پر از گره نباشی و روون باشی کنار جهان و کنار آدمهات. 

لا مصب حتی یک جمله از خودش یادم نیست که بساط تمام این پارگراف ها رو جمع کنه.

جمع کنم بساطمو. هیچ وقت زندگی بهم راه نداده که وقتی به این نقطه می رسم، برم دو سه روز یه جا قایم شم تائو بخونم و هایکو بخونم و نقاشی ژاپنی ببینم. الانم نمیده. پیداش می کنم ولی. بعد از اون سالهای جوشن کبیر خوندن و به عرش رفتن، بعد از اون سال های "یا نوراً فوق کل نور"، یه چیزی پیدا کرده  بودم که رو زمین بود و تو زندگیم بود و کافی بود. پیداش می کنم دوباره.

Saturday, 19 July 2014

مرا می‌دواند به دنبال هیچ...

دنیا کاش کمی وایمیستاد برامون.
که من وقت داشته باشم وقتی از آسانسور میای بیرون، به جای اینکه با عجله بگم لطفا کمک کن این کارتن ها رو ببرم پایین و بدو بدو برم که با خانوم طبقه ی چهار خدافظی کنم، وقتی تمام چراع های خونه ی خالی شده از من و زندگیم و ما و زندگیمون روشنه برای دقایق آخر، وسط اون روشنی که پنجره هاش پرده ندارن و به تمام کوچه بازه، 
بغلت کنم.
بغلت کنم برای خدافظی با یه سال از زندگیمون که تنه می زد به زندگی مشترک.
بغلت کنم برای نوشیدنت.
نوشیدن تو که تو این یه سال و سه ماه کوه بودی و دریا بودی و دشت بودی و سایه درخت بودی تو بیابون. 

دنیا کاش وایمیستاد برای من.
که با اینهمه بی خوابی و اینهمه کاری که مونده و کارتن های کنار دیوار خونه ی پدرمادری که باید سرو سامونشون بدم تو اتاقم و کنار دهن بازِ این دوتا چمدون که نبستمشون و حتی نمیدونم خیلی از چیزایی که باید توشون باشن الان تو کدوم کارتن ان، یه دقه بشینم بنویسم چی گذشته تو این مدت. بنویسم چطور از چاله ی افسردگی درومدم و چی شد که خانم روانکاو گفت من دارو رو پیشنهاد دادم که این بازه رو راحتتر بگذرونی. که خب خودت انتخاب کردی اینطوری بهش برسی. بگم چی شد که گفت اگه خودت باهاش راحت بودی هم الان دیگه لازم نبود. اصن بشینم تجربه م از روانکاوی و از دوراهی دارودرمانی و از افسردگی شدیدِ کوتاه مدتم بنویسم.
که اساینمنت اول این دوره ی کورسرا که شروع کردم رو انجام بدم و گروه نشریه رو ببینم قبل از رفتن و پروژه ی این شغل رو هوا رو به یه جایی برسونم و برم.
که قبل از این رفتنی که پشتش وصل میشه به رفتنِ م ، یه ذره با خیال راحتتری می دیدمش و حرف میزدیم یه ذره به جای این سکوت ها و چیزهایی که نمی گم از ترسِ بد موقع بودن.
اصن اینا هیچی.

دنیا که نه. کاش ذهن من از این بدو بدو های دیوانه ی بی خود و بی حاصلش وایمیستاد. کاش دو دقه آروم می گرفت والیبال رو واقعا نگا می کرد. کاش ذهنم آروم می گرفت از این فقط نگرانی کردن و هیچ کاری نکردن برای نگرانی ها. کاش این ذهن شلوغی که اگه ازم بپرسن به چی فکر می کنی؟ واقعا و عمیقا جوابم هیچی ه، یه دقه وایمیستاد از رو تردمیل دویدن.

این سه روز رو که زیرابی برم، تمام ساعتهای فرودگاه و هواپیما مالِ نوشتن ه. بی وقفه و بی خستگی نوشتن. 

Wednesday, 9 July 2014

وبلاگ‌خواندن مثل قدیم‌ها بهم نمی‌چسبد.

بخشی از دلیلش لابد این است که توی این هفته‌های کذایی اخیر که به زندگی نباتی گذشته گند وبلاگ خواندن را درآورده‌ام برای خودم. حالا هم ناهارم را خورده‌ام و حالم خوب است و لپ‌تاپم هم باز وآماده‌ی کار است، با یک وحشتی وبلاگ میخوانم و هی ساعت را نگاه می‌کنم که نکند ناگهان وقت گذشته باشد.

اما همه‌اش این نیست. انگار این آدم‌هایی که وبلاگ‌هاشان را سال‌هاست دنبال می‌کنم حالا طور دیگری به نوشتنشان نگاه می‌کنند و چیز دیگری می‌خواهند از نوشتنشان. از همه‌ی آن لیست عریض و طویل، حالا فقط منصفانه کمی حالم را جا می‌آورد و گیس طلا. برای خاطر کتاب‌ها هم حتی دیگر آن کارکرد انگیزه دهنده‌ و خوشحال‌کننده اش را ندارم برایم. مستطاب را هم که تا پیدایش کردم و دوست شدم باهاش، گذاشت رفت.
یک زمانی آدم‌ها زندگی‌شان را روایت می‌کردند. روزمره می‎‌نوشتند اما روزمره‌هایشان مثل مال من نق و ناله نبود. روزمره‌هایشان را می‌نوشتند و ازدرِ همان روزمره‌ها عمیق می‌شدند. ماه‌های اول آشنایی با دوست‌پسر، از سرِ دیوانگی‌ها و سودایی بودگی‌هام، دفترهام را دانه دانه می‌دادم بخواند. فقط یک بار راجع به نوشته‌هایم حرف زد. گفت انگار داری توی یک خیابانی قدم میزنی برای خودت. بعد ناگهان مته می‌گیری دستت آسفالت را سوراخ می‌کنی با سرعت نور تا عمق بی‌نهایت می‌روی پایین. بعد برمی‌گردی بالا و لباست را می‌تکانی و به قدم زدنت ادامه می‌دهی.
روزمره نوشتن آدم‌ها هم اینطوری بود. انگار داشتی می‌خواندی که یک بعدازظهرشان را چطور گذرانده‌اند اما تمام که می‌شد از توی ذهن نویسنده سر درآورده بودی. آشناتر که می‌شدی باهاشان، توی زندگی خودت پیدایشان می‌شد. می‌توانستی فکر کنی لاله اگر بود چی می‌نوشت از این ماجرا و چه تایتل جالبی براش می‌گذاشت. سارا اگر بود چه قضاوتی صریح و قاطعانه‌ای می‌کرد. آیدا اگر بود چطور این ماجرای ساده‌ی بعدازظهر تو را به یک موضوعی در مقیاس عمقِ رابطه‌های انسانی و حتی به کل جهان ربط می‌داد. کیوان اگر بود کدام جزئیات را طوری روایت می‌کرد که کیف کنی. سرهرمس اگر بود نوشتن این بعدازظهر ساده را از کدام سکانس کدام فیلم شروع می‌کرد.
وبلاگ خواندن خیلی هم "تجربه‌ی نزیسته"‌ی خام نبود. زندگی کرده بودی با این آدم‌ها. بله می‌دانم، از دور و یک طرفه. (من هرگز آدمی نبودم که از راه کامنت با این آدمها معاشرتی بکنم.)

نمی‌دانم گودر بود یا این شبکه‌های اجتماعی دم دستی که زندگی روزمره‌ی این وبلاگ‌نویس ها را از وبلاگشان برد بیرون. آیدا ناگهان پر از رمز و راز شد و هی نفهمیدیم کجا دارد داستان می‌نویسد کجا زندگی‌اش را. نفهمیدیم این اگر زندگی‌اش بود پس تا حالا ما چرا انقدر پرت بودیم. سارا فقط از افغانستان نوشت و از کار. از رابطه هم اگر نوشت، یک جایی به سیاست‌های امریکا مربوط شد و دیگر آن روایت شیرینِ روان از یک زندگیِ دور از ذهن من نبود. کیوان که اصلا در افق محو شد انگار. باقی لیست عریض و طویلم هم انگار دیگر فقط آن بخش مته به دست گرفتشان را می‌نویسند. دیگر نمی‌شود کنارشان قدم زد در آن خیابان و آن لحظه‌ی لباس تکاندن و دوباره راه افتادنشان دیگر توی پست‌هایشان نیست.

شاید هم فقط زمان گذشته و من هی نمی‌پذیرم این را که آن دختر جوانی که در 15 سالگی‌ام وبلاگش مرا پر از شور و شوق می‌کرد حالا زن جوان پخته‌ای شده لابد. زمان بر آن‌ها هم گذشته و زندگی‌هایشان جدی است و هزاران چیز دیگر که با گذر زمان و بزرگتر شدن آدم‌ها اتفاق می‌افتد.
خیلی از این‌ها شاید الآن دارند بهتر از آن موقع‌ها هم می‌نویسند حتی. پست‌های انتگراسیون لاله عالی هستند. اما من آن روزمره‌های "جریان سیال ذهنم از خودم"هاش را هنوز بیشتر دوست دارم.

حواسم هست. وبلاگ چهاردیواریِ اختیاری آدم‌هاست. دارم انتقاد نمی‌کنم. دارم از دلتنگی‌ها و حسرت‌های خودم می‌نویسم. ایمیل که نمی‌فرستم برایشان. دارم از "بهتر" یا "بدتر" نوشتن حرف نمی‌زنم.
دارم فقط می‌نویسم که چقدر روایت‌های روان روزمره‌ی پر از زندگی کم دارم. چقدر هی وبلاگ‌های جدید می‌خوانم که چیزی از آن جنس پیدا کنم و نیست. چقدر آن حالِ صمیمی وبلاگ خواندن را کم می‌آورم توی گشت و گذارهایم. 

Monday, 7 July 2014

شاملوی عزیزِ همیشه سرِ وقت

نه
تو را از حسرت‌های خویش بر نتراشیده‌ام:
پارینه‌تر از سنگ
تردتر از ساقه‌ی تازه روی یکی علف.

تو را از خشم خویش برنکشیده‌ام:
ناتوانی خِرد
             از برآمدن
گر کشیدن
             در مجمر بی‌تابی.
تو را به وزنه‌ی اندوه خویش برنسخته‌ام:
پرّ کاهی
             در کفه‌ی حرمان٬
کوه
            در سنجش بیهودگی

تورا برگزیده‌ام
رغمارغم بیداد.
گفتی دوستت دارم
وقاعده
            دیگر شد.

کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»
مکرّر شو
مکرّر شو


پ.ن: بعضی شعرها به موقع آدم را پیدا میکنند. بیانت می‌کنند و بی نیازت می‌کنند از این دست و پا زدن برای بیان دقیق آن چه درت می‌گذرد.

Sunday, 6 July 2014

شهود

نوشتم و پاک کردم و نوشتم و پاک کردم و نوشتم و تهش درفت شد. یه بار شاید بی پروا باید برای خودم بنویسمش تا بعد بشه بیاد اینجا.

فقط همین که دیشب، یک ساعت و نیم با شقایق حرف زدم، و تاریکی‌ها پر از نقطه‌ی روشن شدن و نقطه‌ها به هم وصل شدن و خودم رو فهمیدم. این تشنگی و این نیاز به چیزی که نمی‌دونم و همه‌ی اینها. حالا همه‌ش رو می‌دونم.

یه جاده ی باز قشنگ جلومه، یه انرژی باد کرده تو تنم، بعد دنبال تردمیل می‌گشتم که روش خالی کنم این انرژی رو.
سرم رو چرخونده م.
بندامو سفت می‌کنم که بیفتم تو جاده.

فردا که نه حتی، امروز روز دیگری است.

پ.ن: حالا همه‌ش دلم شاملو خوندن می‌خواد...

Saturday, 5 July 2014

پیشگیری از تبدیل شدن ناتوانی های کوچک که بحران

کاری رو که می بینی اعصاب نداری بکنی، بی خیالش شو برو یه کار دیگه کن. و واقعا بی خیالش شو. بذار ذهنت فاصله بگیره. بعد بهش بر میگردی و انجامش میدی به خدا. نترس انقدر. 
مثلا:
پنج روز با عذاب وجدان نمی رفتم سراغ کارهای این پروژه‌ی کذایی که بهش پیوستم جدیداً. هی خیز ور می داشتم طرفش، لپ تاپو باز می کردم، و تمرکز نبود و نمیشد. چه مرضی بود خب که هر بیرون رفتن و هر کارِ دیگه کردن و هر گشت  و گذاری رو کوفت خودم کردم؟ آخر سر دوست پسر و یکی از دوستاش که منم دارم باهاش دوست میشم اینجا بودن، دیدم حرفای نیمچه دونفره دارن، پاشدم رفتم تو اتاق نشستم سرش و یه تیکه شو تا حد خوبی تموم کردم.
در حالی که تمام روزهای قبلش رو با احساس بدبختی گذرونده بودم.

مثلا:
الان حال ندارم خونه رو مرتب کنم و هیچ چی جواب نمیده. به جاش میشینم کلوسر رو دوباره می‎‌بینم حالشو می برم. این دفه بی عذاب وجدان. بعدش هم هرچی شد شد. هیچ کی از تو خونه ی نامرتب زندگی کردن نمرده. اگه قراره با فکرش خودمو عذاب بدم، خب نمی ارزه به اون حالِ خوشی که خونه ی مرتب بهم میده. 

Tuesday, 1 July 2014

"پیش از آن که در اشک غرقه شوم، چیزی بگو"

واقعیتی که سعی می‌کنم ازش فرار کنم اما هی نمی‌شه، اینه که من یه نیازِ شدیدِ رفع نشده دارم این روزا. نمیتونم حتی توضیح بدم که دقیقاً نیاز به چی. اما هست.
دو روز تمام به بهانه ی گردوندنِ دوتا دوستِ نروژی تو تهران از زندگیم فرار کردم. خوش هم گذشت واقعا. اما باز دیشب وسط شلوغی‌های سمعی و بصری برج میلاد که داشتم ازشون دیوانه می‌شدم، تو لحظه‌ای که ناگهان انرژیم صفر شد و حتی دیدن شهر از بالا هم نتونست راهم بندازه، فهمیدم که نمیشه. تا وقتی این نیازِ بی جواب رو نفهمم و یه کاریش نکنم، تمام تلاش‌ها فقط دنبال زندگی دویدن ن. دنبالش دویدن و اداش رو درآوردن و ظرف میوه کنار دست گذاشتن برای انگیزه‌ی کار.

کاری که زمانی رویای نوجوونیم بوده، باید با میوه و شکلات و چایی براش انگیزه جور کنم، بعد یه طوری این نیازِ شدید رو انکار می کنم که خودم خنده م میگیره. وقت روانکاو رو کنسل می کنم که مثلا بریم نروژی‌ها رو ببریم برج آزادی. در حالی که همون لحظه هم می دونم و بلند می گم که دلم نمی خواد راجب این نیاز حرف بزنم. 

یه روزی همه ی این پستای نک و ناله رو پاک می کنم و از اول شروع می کنم