Friday 11 December 2015

از استرس‌های روزمره٬ از عبور سریع محرک‌ها از آستانه‌ی تحمل

روز تحویل کیس استادی٬ بعد از این که ارائه دادیم نتیجه‌هامون رو٬ جیمی گفت اگه هاردکپی‌ش همراهتون نیست دفعه‌ی بعد که مدرسه می‌بینمتون ازتون می‌گیرمش. خر شدم تحویل ندادم که خیر سرم ادیتش کنم.  چیزهایی مهمی توی ذهنم و تو یادداشت‌های این ور اون ورم نوشته بودم که اما در نهایت از زور خستگی اضافه‌شون نکرده بودم. این که هیچی. پروف‌رید هم نکرده بودم و مطمئن بودم کلی غلط ملط داره وقتی ساعت سه و نیم صبح آخرین صفحه‌هاشو تموم کردم.

سه شنبه درفت ورک‌شاپ پیپر اون کلاسی بود که بسیار دوستش داشتم این ترم و استادش چندین بار از غرق شدن در مرداب استرس و فلج شدن و رها کردن کلاس نجاتم داد. همون که رو همه ی تکلیف‌هاش ‌A و A+ گرفتم. درفتم که خیلی نصفه نیمه بود. اما در پیرریویو یه ایراد اساسی در آرگیومنتم پیدا شد و دیگه نمی‌دونستم چی کارش کنم. آخر کلاس پنج شنبه (آخرین کلاس) رفتم به استاده گفتم من خوردم به بحران و گیر کردم. کی میشه ببینمت؟ 
گفت دوشنبه. دیر بود. ددلاین سه شنبه ست. قرار شد شب بهش ایمیل بزنم. استیصالم رو با یکی شر کردم و با تغییر یک مفهوم اساسی ناگهان بن بست باز شد. در همین حین یه استیکر چسبوندم بالای دفترم که "ددلاین سه شنبه است. گه نخور." که هی سنگین تر از چیزی که هست نکنم ش. دو ساعتی باهام حرف زد و در نهایت با قیمت اضافه کردن تکست دیگه ای که باید آنالیز بشه آرگیومنتم رو نجات داد. ایمیل زدم به استاد که بحران رد شد. نتیجه رو باهاش شر کردم. فشار استرسش که از روم وراشته شد٬‌ یهو از سبکی رفتم هوا. یه ذره نشستم گریه کردم٬ بعد رفتم با کاغذای اوریگامی‌ای که برا جلوگیری از دیوانه شدنمون تو کتابخونه گذاشتن ور رفتم٬‌ گفتم یه چیز جدید به جای درنا امتحان کنم٬ که نتیجه ش شد یه پرنده‌ی فلج. همین طور سبک و شل و ول رفتم استودیو همخونه٬‌ یه ذره معاشرت کردم٬ و اصن به ذهنم نرسید که چقدر کار دارم هنوز.

رفتم خونه٬ یادم افتاد فردا جیمی میاد مشاهده‌ی کلاس و پس باید کیس استادی رو تموم کنم. یازده شروع کردم روش کار کردن و دوازده و نیم وسطش خوابم برد. صبح که با استرس  و نفس تنگی پریدم از خواب٬‌وسط سیگار صبحگاهی٬ یادم اومد که امسال موضوع نه جیمی‌ه٬‌ نه تکلیفام٬ نه من اصن. موضوع شاگردامن. پس فقط باید به کلاس امروز فکر کنم. حواسم نبود چارشنبه که من سمینار بودم یه جلسه از کلاس رو از دست دادم و اکت دوم مکبث تموم شده و الان اکت سوم ه که من نخوندمش. رفتم مدرسه٬ منتورم از من استرسی تر بود. چرا که باید یه سری نمره رد می کردیم و هنوز نکرده بودیم. اون رو کردیم تموم شد. همینطور استرس اکت سوم مکبث و مشاهده‌ی جیمی رو قورت می دادم که بالا نیارم.

بعدش باید می ‌رفتیم یه کلاسی رو مشاهده می‌کردیم. به خودم گفتم خب. ذهنتو خالی کن٬ الان فقط تمرکز کن رو مشاهده ت. بعد منتورم کنارم نشسته بود هی نق می‌زد. هی این‌سکیوریتی‌های حرفه‌ای‌ش رو می‌ریخت بیرون. روش‌های این معلمی که داشت رومئو ژولیو درس می‌داد رو با روش‌های مکبث درس دادن ما مقایسه می‌کرد و انگار که یکی بهش گفته تو بدی این خوبه٬ از خودش دفاع میکرد. هی حرف‌های بی درو پیکر و بی تمرکز همیشگی‌ش رو می‌زد٬‌ نمی‌ذاشت بفهمم چه خبره تو کلاس این معلمه. 
نیم ساعت سر اون کلاس نشستیم٬ و چنان سردرد و تپش قلب و نفس تنگی گرفتم٬ که دیدم دیگه نمی‌تونم. از اینترن اون کلاس پرسیدم چند تا sick day داریم ما؟ گفت نمی‌دونم یادم نیست. می‌دونستم جوابش هرچی باشه هم برام فرق نمی‌کنه. منتورم قیافه مو دید گفت خوبی؟ گفتم سرم درد می کنه. رفت برام از تو کیفش قرص آورد. لب مرز گریه٬‌ فکر کردم که حالا نمیشه باهام انقد نایس نباشی وقتی دارم در می رم ازت؟ در نهایت کیس استادی ادیت نشده رو گذاشتم پیشش گفتم جیمی اگه اومد بده بهش٬‌

 رفتم که به سوپروایزر بگم برای Sick leave بزنه برم. 
جمله ی دقیقش اینه که I stormed into her room. گفتم می تونی Sick leave بزنی؟ گفت آره. قیافه مو که دید عینکشو دراورد پیپرایی که صحیح می کرد رو گذاشت زمین گفت ?I will. But, Are you ok هیچی دیگه. یه لحظه هایی هست که کافیه یکی این سوالو ازت بکنه تا بترکی. ترکیدم. قبل از این که یه کلمه حتی بگم "نه" زدم زیر گریه. برام صندلی و آب و دستمال آورد. گفت "نگران نباش. دسامبره٬ فصل گریه ست. حداقل چهارتاتون تا حالا اومدین اینجا گریه کردین. تو نیستی فقط. راحت باش."  ناز بود حرفش. بیست دیقه نق زدم٬ همدردی کرد باهام٬ و آخرش که داشتم پا می شدم برم گفت  ?Do you need a ride گفتم نه مرسی. راه برم یه کم بهتر میشم.

رفتم نشستم Panera . تا ساعت چهار خودم رو کتابی که داریم تو کلاس مدرن کلاسیکز میخونیم غرق کردم. شبیه سال‌های نوجوانی. که وقتی دنیا انشو درمیاورد ازش می رفتم بیرون و به جهان یه کتابی پناه می بردم. تموم که شد ایمیل زدم به سوپروایزرم که مرسی برای امروز. خوبم. و اینکه حال صبحم تجمع استرس های هفته های گذشته بود وگرنه با منتورم خیلی پیشرفت کردیم توی هماهنگ کردن روش های کاریمون. برای اولین بار توی ایمیلش لبخند گذاشت و گفت حدس می زدم. 

الان تو کتابخونه نشستم که این فیلمی که قراره برا پیپرم تحلیل کنم رو ببینم. از این زامبی آپوکالیپس‌های رو اعصابه. بهترین برای افزایش استرس. اما این پیپر حالم رو خوب خواهد کرد. ازش خوشحالم. از این کلاس خوشحالم. ترم که تموم شه و نمره ها که رد شه و همه ی اینا٬ یه مقدار از گنجینه‌ی نرگس‌هام رو به استاد کادو خواهم داد. با یه یادداشت تشکر واقعی به جای این  ...I really appreciate های بی روح آخر ایمیل‌ها. 

این‌ها رو که می‌نویسم مختاباد داره تو گوشم می‌گه
"خوشا ای دل
بال و پر زدنت٬ شعله ور شدنت
در شبانگاهی
به بزم غم٬ دیدگان تری٬‌ جان پر شرری٬ 
شعله‌ی آهی"
دلم برای بال و پر زدنم, برای شعله‌ور شدنم, برای جان پر شررم تنگ شده تو این زندگی بی رنگ و بوی بی عاشقی.

م هم رفته ایران. بچه‌ها دارن فردا می‌رن کرج. امروز تو تلگرام گفت فردا داریم میریم کرج. میای؟ عصری گفتم کی میرین؟ گفت ینی نمیای؟ گفتم مادرجان اینجاست باید خونه باشم. کرج اینترنت هم ندارن اسکایپ دسته جمعی کنیم.
"دل شيدا، حلقه را شکند، تا برآيد و راه سفر گيرد
مگر يک‌دم گرم و شعله‌فشان، تا به بام جهان بال و پر گيرد"

همه ی نق‌هام رو زدم تموم شد. خب؟ ولی شما بدونین که هنوز آن بلند دور٬آن سپیده٬آن شکوفه‌زار انفجار نور.

No comments:

Post a Comment