یک. به دسامبر که میرسیم روزهای سوئد خیلی کوتاهن. اما خودشون اینطوری نمیگن. میگن «روز تاریکه». چون روزشون ساعت ۳.۵ که تاریک میشه تموم نمیشه. چون روز تاریکه، شمع روشن کردن یه کار روزمرهست. صبحهای زود شمع به جای چراغ. سر میز شام شمع. تو دفتر مدرسه سر میزها شمع. مثلا ده دیقه میشستیم قهوه بخوریم حرف بزنیم همکارم شمع رو میز رو روشن میکرد.
تزئینات کریسمسشون، به خاطر همین، همهش دربارهی نور ه. از چهارهفته قبل پشت پنجرهها یه سری چراغه شبیه این عکسا. پشت همهی پنجرهها. دفترهای اداری، خونهها، مدرسهها. همهجا.
تو شهر راه رفتن چشم آدم رو خوشحال میکنه.
همهچیز پر از نوره. درختهای کریسمس رنگی پنگیهای قرمز و طلایی کمتر دارن. نور سفید و زرد.
تو اسلو و استکهلم دو تا کریسمس مارکت دیدم. مغازههای کوچولو کوچولو، شبیه جمعه بازار مثلاْ. قدم زدن توشون خیلی لذت بخش بود برام. بوهای کریسمس در سوئد رو میشناسم دیگه. و رنگها. و نورها.
برای اولین بار نسبت به کریسمس یه حسی دارم. حتی حتی حتی ممکن بود اگه خونه بودیم (نه من کریسمس هستم نه هیچکدوم از همخونهها) درخت کریسمس علم کنم با نورهای سفید و برا همخونهها زیرش کادو بذارم. الان از این که پیش فامیل و بخشی از خانواده خواهم بود شب سال نو خوشحالم. برای خودم خیلی عجیبه این شیفت.
این که اتفاقهای کریسمس از یه معنای پرکتیکال میان تو سوئد، باعث میشد برام معنادار بشه واقعا. شبیه کرسی شب یلدا. شبیه آتیش درست کردن تو چارشنبهسوری.
دو. یانشپین شهر کوچیک و قشنگی بود. میشد باهاش دوست شد راحت. شاید به خاطر نورها. نمیدونم. اما منی که سخت راه پیدا میکنم به یه شهر، باهاش راحت بودم. شاید هم چون حالم خوب بود از مدرسه. نمیدونم...
هروقت خستگی غلبه میکرد، میرفتم قدم میزدم تو مرکز شهر. یا کنار دریاچه. توی یه کافهای قهوه/ توی یه باری شراب میخوردم و فکر میکردم. و ذهنم باز میشد انگار. انگار یه مهی کنار رفته باشه. چیزهای ساده دیگه به نظر غیر ممکن نمیومد. دیشب داشتم برا پ از حالم و تاثیر سفر تعریف میکردم، گفتم همون لگدی بود که لازم داشتم. که از اون weird spaceی که توش گیر کرده بودم پرت شم بیرون. نمیدونم این ترمز آو دیپرشن چطوری باید دربارهش حرف بزنم. میدونم که دیپرشن با سفر درمان نمیشه. میدونم اینکه قرصامو نمیخورم دیگه خیلی کار اشتباهیه. میدونم یه شنبه با روانکاوم حرف بزنم شاکی میشه. به خاطر همین اصن ازش وقت گرفتم که این حرفا رو بزنیم و برگردم رو زمین. ولی میدونم که برای الان حداقل، دیگه سوارم نیست. راه گلوم رو نبسته. دست و پام رو نبسته. اون شعری بود که آخر پست قبلی نوشتم، الان شبیه پروانه شده.
دیگه احساس نمیکنم برای نوشتن پیپرم، برای تمرکز کردن روی کار، باید از لای کیلومترها ابر طوسی چگال رد بشم. همهچیز در دسترستره.
دوباره توی دفتر one line a dayم مینویسم. درست از وقتی که دیپرشن هیت کرد گذاشته بودمش کنار. الان اما دوباره حاضرم با خودم روبرو بشم. حتی روزهایی که از تخت درومدن سخته هم فرار نمیکنم از خودم.
حتی، یه کاری که همیشه دلم میخواسته بکنم و هی به خودم میگفتم وقتش رو ندارم رو میخوام شروع کنم. possibility. گشودگی به جهان. راه یافتن به جریان زندگی.
سه. پوست انداختم انگار. شاید چون تو مدرسه بهم به عنوان اکسپرت زبان انگلیسی نگاه میکردن و اینسکیوریتیهام در انگلیسی حرف زدن تا حدی از بین رفته بود. وحلل عقده من لسانی شد انگار. شاید هم به خاطر ذات سفر کردن. تو استکهلم، سه روز آخر سفر، به راحتی با آدمهای جدید معاشرت میکردم. و حتی با یه آقای چهل سالهای هم قدم شدیم و شهرو با هم گشتیم. چیزی از زندگیهامون با هم شر نکردیم. دوست نشدیم. اما استکهلم رو با هم دیدیم و با هم فهمیدیم و از معاشرت با هم لذت بردیم. گشودگی به جهان. راه یافتن.
چهار. شب آخر استکهلم با اون آقای چهل ساله خوابیدم. هیچ دلیلی براش به ذهنم نمیرسه. نه اونقدر تشنهی سکس بودم، نه اونقدرا به نظرم جذاب بود، نه مطلقا هیچی. اما انگار دلم این تجربه رو میخواست. کمی کلهخری کردم اما در نهایت خوب شد. تواناییهای جدیدم در کامیونیکیت کردن مرزها و خط قرمزهام رو به عمل انداختم (دست پ درد نکنه در این زمینه). و صبح فرداش انگار یه احساس قدرتی در خودم حس میکردم. نه به خاطر اینکه با یه آدم چهل ساله خوابیدم. بیشتر به خاطر اینکه افسارمو ول نکردم و خطر کنم و ژانگولر بزنم و فلان. تصمیم گرفتم و امتحانش کردم و گذشتم ازش.
جدیدا خیلی کم کامپرومایز میکنم برای آدمهای زندگیم. مخصوصا برای پسرها. این «مخصوصا» مهمه چون اخیرا متوجه شده بودم که برای دوستهای پسرم / دوستپسرهام بیشتر از دوستهای دخترم کوتاه اومدم در زندگی کلا. بهشون کمتر سخت گرفتم و انتظارم ازشون کمتر بوده. خیلی دریافت گهی بود طبعا. نشانهی روشن نیاز به محبت و تایید موجودات مذکر (سلام پدر. جات خالی بوده همیشه. سلام برسون). الان دیگه اینطوری نیست. واقعا دیگه روی خط قرمزهام صبر نمیکنم. توضیح اضافه نمیدم. میانبر بهشون نشون نمیدم. کوتاه نمیام. احساس میکنم این شیفت مستقیما به تغییر سیستم زندگی جنسیم مربوطه. هنوز نمیتونم ربطش رو توضیح بدم. اما انگار این طرف هم تصویرم روشن شده و جامو پیدا کردم. شاید چون دیگه تو رابطهای نیستم که مدام کامپرومایز کردنم رو بطلبه، اون در بسته شده و تعمیم داده نمیشه به بقیه. نمیدونم. باید هنوز بهش فکر کنم. اما عمیقا ازش راضی ام.
پنج. کنار این احساس قدرت، یه حال عجیبی میاد از جنس فاصله گرفتن از خود. انگار که من توی اون لحظه نیستم. با یه فاصلهای دارم همهی این چیزها رو حس و تجربه میکنم. گاهی فکر میکنم اگه بیشتر از مرده خوشم میومد، اگه نقش جذابیت اون آدم در جذابیت کل ماجرا بیشتر بود، باز هم با همون فاصلهای که داشتم وارد فاز تختخواب میشدم؟ به نظرم میاد که اون فاصلههه، اون detachment لازمهی اون کنترل و تصمیمگیریه. ولی دوستش ندارم و ازش لذت نمیبرم. دارم هنوز به این دو تا احساس جدا فکر میکنم.
شیش. سکوتت داره منو میکشه.
هفت. این سفر و تمام زیر و بمهاش و تمام تصمیمهای ناگهانی در حینش شاید بهترین کاری بود که برای خودم کردم در یک سال گذشته. نمیدونم تا کجا باهام میاد این حال بهتر. نمیدونم این گشودگی و راه یافتگی و sense of possibility چقدر دووم میاره. اما حتی اگه همین فردا هم باز دچار ستیت کالج و ابرهای طوسی بشم، همین که یادم اومده دچارشون نبودن چه حالی بود، و همین که برای خاطرهش لازم نیست به دو سال پیش برگردم خیلی خوبه.
هشت.
"Perhaps struggle is all we have... So you must wake up every morning knowing no promise is unbreakable, least of all the promise of waking up at all. This is not despair. These are preferences of universe itself. Verbs over nouns. Actions over states. Struggle over hope"
-- Ta-Nehisi Coates, Between the World and Me.