حالم عموماً خوب است. عموماً آرامم. از آن
روزهای سنگینِ مواجهه با اندوه گذشته ام. یک هفته گذشته از آخرین باری که تمام روز
را به او و از دست دادنش و کاش ها و شایدها فکر کردم و اشک ریختم. بیش از یک هفته
است که شب ها با گریه نمیخوابم. نه این که اندوه تمام شده باشد. اندوه مگر تمام
می شود اصلا؟ توان مواجههی آدم به پایان میرسد.
اول خیال میکردم که اگر دست از فرار بردارم،
اگر مواجه شوم با این سوراخِ خونریزِ قلبم، میآید از روی بودنم رد میشود و میرود.
خیال میکردم من کشتی ام و این غم طوفان است. مواجه میشوم و میزند کشتی را لت و
پار میکند. بعد آرام میشود و وقت دوباره ساختن است.
حالا میدانم اینطور نیست. اندوه من طوفان نیست. یک دریای همیشه طوفانی ست. اندوه
یک دریای همیشه طوفانی ست و من تا قبل از مواجهه بر ساحلش ایستاده بودم. نگران که
هر موجی که میزند میتواند به اشارهای این ساحل و متعلقاتش را با خاک یکسان کند.
مواجهه به آب زدن است. برای من پریدن نبود. آرام آرم پا گذاشتم به آب و کم کم جلو
رفتم. تا موجی بیاید پرتم کند وسط دریا. آمد. پرتم کرد. تا توان داری دست و پا می
زنی. و وسوسه ی رها کردن و غرق شدن از رگ گردن به من نزدیک تر بود. وسوسه ی خودم
را به اندوهش سپردن. چطور خودت را به کسی بسپاری و بعد خودت را از او دریغ کنی؟ با
این خودِ اضافه آمده ات چه کنی؟ وسوسهی شدیدی بود، غرق کردنش در دریای طوفانی
اندوه. من اما این صدای محکم بی رحم را همیشه می شنوم که خشمگینانه سرم داد می زند
که باید زندگی کرد. باید زندگی کرد. باید زندگی کرد. طوفان می کوبدت. دست و پا می
زنی. رها می کنی. دست و پا می زنی. طوفان تمام نمی شود. تمام نشد. من رسیدم به آنجا
که جان دست و پا زدن نداشتم. تمام توانم را خرج دست به یقه شدن با طوفان کرده
بودم. حالا باید برمی گشتم چون باید زندگی کرد. برگشتم ساحل. دریا همانجاست. حالا
دیگر می شناسمش. دیگر می دانم که یک بار تا مرز غرق شدن توی این دریا دست و پا زده
ام و برگشته ام.
نه. این صادقانه نیست. بعید می دانم تا مرز غرق شدن رفته باشم. هی رفتم و برگشتم و هی هربار نزدیک تر. تعارف که نداریم. من مواجهه را بلد نبودم. مرگ پدربزرگم - 4 سال پیش- هنوز در من است. هنوز دریای بی ساحل. هنوز ناشناخته. هنوز هولناک. این اولین تلاش من بود برای فرار نکردن از اندوهی به این بزرگی. من تا جایی که می توانستم مواجه شدم و حالا برگشته ام.
زندگی، روی ساحلِ این دریای طوفانی در جریان
است. گاهی موجی می زند و مرا به دریا می کشاند. گاهی هیولایی درونم بیدار می شود و
هلم میدهد که دوباره خودم را بزنم به طوفان و دست و پا بزنم تا جانم تمام شود و
برگردم. زندگی روی ساحل مرا آدم دیگری خواهد کرد.
آدم بعد از هیچ اندوه بزرگی شبیه قبلش نمی شود.
زندگی هم. سایه ی اندوه را نمی توانی از خودت دور کنی. مواجهه باعث می شود از سایه
دیگر نترسی. سایه جزئی از آدم می شود. می نشیند روی صورتت اصلا. لبخندت را هم مال
خودش می کند. دقیقه های آرام و خوش و بی خیالت را هم. همه چیز رنگ تازه ای می گیرد.
کمرنگ تر. بی تضاد تر. یواش تر. آدمها هم کم کم به این چهرهی تازه عادت میکنند.
کم کم سوالهای "خسته ای؟ درد داری؟
چیزیته؟" کم میشوند. همینی که هستی.
اندوه توی صورتت هم جا خوش میکند.
حالا به "امواج عظیم کاناگاوا " که به
دیوار اتاقم است نگاه می کنم. به آن قایق های طوفان زده. به استواری فوجی آن
دورترها. به موج عظیمی که انگار هزار پنجه ی هولناک دارد. حالا این نقاشی برایم
معنای تازه ای دارد. توی این سه هفته ی مواجهه دقیقه های طولانی را خیره به آن گذرانده
ام. اندوه مرا حمل می کند.
پ.ن: یکی از روزهای اولِ ماجرا، ساره این را نوشت
و نجاتم داد.