هربار گوگل داکِ ریکام/اساوپی ش رو میبندم، یا کمی قبلتر وقتی رایتینگاشو میخوندم و کامنت میذاشتم و میفرستادم، از خودم میپرسم چرا؟ چرا دارم این وقت و انرژی رو میذارم برای این آدم، با این هیستوری دک و داغون، با این ریزرفتارهای تکرارشوندهش که هی یاد همون بحران میندازتم؟
آره، از سروکله زدن با واژهها و جملهها شخصاً لذت میبرم. یه جور تمرین کردن شغلم هم هست حتی. دوستترم میکنه با این زبان. از اون ور وقتی نمرهی رایتینگش راضیش میکنه عمیقاً خوشحال میشم و انرژیای که گذاشتم رو پس میگیرم. و خب از دیدن پَشِنِ آدمها برای کاری که میکنن کیف میکنم و از ساختن جملههایی که اون پشن رو بازنمایی کنن به وجد میام واقعاً.
اما مگه بیشتر از این لذت رو از کارِ خودم نمیبرم؟ همین وقت رو مگه نمیشد بذارم رو طراحی کردن یونیت خودم و خوشحالتر بشم و نگرانیهام کمتر شه؟
چرا پس؟
جوابش کم کم داره برام روشن میشه: با همهی اون هیستوری دک و داغون، با همه زخمهایی که به زور بسته شدن و حالا اون ریزرفتارها جاشون رو دستمالی میکنن، دارم میبینم که یه چیزی داره تغییر میکنه. میبینم که اون داره کم کم بعضی حساسیتهام رو میشناسه و بهشون احترام میذاره گاهی. حس میکنم که روی یه سری از آبسشنهام دارم کامپرومایز میکنم. یه اذیتهایی رو دیگه نمیشم. دارم ساخته شدن یه نوع جدیدی از ارتباط رو جلوی چشمم میبینم، که کانونشنها و زبان تازهی خودشو داره.
تمام این فرایند شبیه به عمل درومدن ایدهی انتزاعی من دربارهی روابط انسانیه. که هر زخمی رو میشه ترمیم کرد. که لازم نیست بری گم شی و گم بمونی.
از شروع دوبارهی حرف زدنمون بعد از یک سال و نیم، اون کینهتوزیهای اولیهی من، اون فحش دادنها و تخلیهی خشمهای من که گوش داد بهشون و بعضیهاشون رو پذیرفت، اون تعریف کردنِ بخشی از قصههای این یک سالونیمش که نور انداخت رو بخشهای تاریک ماجرا و تکروایت یک طرفهی من رو بالانس کرد، تلاشهاش برای کمک کردن به من اون جاهایی که فکر میکرد کمک میخوام (هر چند گاهی اون جا ها رو اشتباه تشخیص داد و هرچند خیلی وقتا نتونست کمک کنه، هرچند مدل اشتباههاش باز منو یاد اون بحرانها انداخت و عصبانیم کرد)،
تا این کلکلهای تو کامنتهای رو اساوپیش، این بازیای که میکنیم با اون ویژگیهای شخصیتش که اعصاب منو میزنه همیشه، قهقهههای نصفه شبی، این «مرسی واقعن»هاش و «خواهش میکنم»هام، این شوخی کردنِ من با چیزی که دو ماه پیش عصبانیم میکرد،
این فرایند برای من فرایند جالبیه. انگار که یه تئوری داشته باشی که هی صدبار بره تو دیوار و جهان جلوش وایسه که «زر میزنی بابا»، بعد یهو تو یه کِیسِ خیلی غیرمحتملی نشونههایی از جواب دادن تئوریت ببینی.
زخمهای عفونتکرده رو میشه بعد از یه سال و نیم باز کرد و تمیز کرد و گذاشت هوا بخورن. و میشه رو ویرانههای یه ارتباط، یا چند قدم اون ورتر، یه چیز تازه ساخت. میشه این چیز تازه هیچ احترامی به اون گذشته نذاره اون جور که تو میخوای. اما خب. میشه هم انعطاف به خرج داد. هرچند، همینجا و با همین آدم، از راه سختش یاد گرفتم که انعطاف به خرج دادن چقدر چقدر چقدر میتونه بیمار باشه و بیمار کنه آدمو. اما همینو دوست دارم. همین که توشه رو ورنداشتم برم یه جا دیگه خرج کنم. همونجا که خرابم کرد و خراب کردم رو دارم میسازم این بار. اینه که یه حال خوبی بهم میده. اینه که تا نصفه شب میشینم اساوپیش رو ادیت میکنم باهاش.