Wednesday, 30 December 2015

یا به عبارتی، آبو بریز همونجا که می‌سوزه

هربار گوگل داکِ ریکام/اس‌اوپی ش رو می‌بندم، یا کمی قبل‌تر وقتی رایتینگاشو می‌خوندم و کامنت می‌ذاشتم و می‌فرستادم، از خودم می‌پرسم چرا؟ چرا دارم این وقت و انرژی رو می‌ذارم برای این آدم، با این هیستوری دک و داغون، با این ریزرفتارهای تکرارشونده‌ش که هی یاد همون بحران می‌ندازتم؟
آره، از سروکله زدن با واژه‌ها و جمله‌ها شخصاً لذت می‌برم. یه جور تمرین کردن شغلم هم هست حتی. دوست‌ترم می‌کنه با این زبان. از اون ور وقتی نمره‌ی رایتینگش راضی‌ش میکنه عمیقاً خوشحال می‌شم و انرژی‌ای که گذاشتم رو پس می‌گیرم. و خب از دیدن پَشِنِ آدم‌ها برای کاری که می‌کنن کیف می‌کنم و از ساختن جمله‌هایی که اون پشن رو بازنمایی کنن به وجد میام واقعاً.
اما مگه بیشتر از این لذت رو از کارِ خودم نمی‌برم؟ همین وقت رو مگه نمی‌شد بذارم رو طراحی کردن یونیت خودم و خوشحال‌تر بشم و نگرانی‌هام کمتر شه؟
چرا پس؟

جوابش کم کم داره برام روشن می‌شه: با همه‌ی اون هیستوری دک و داغون، با همه زخم‌هایی که به زور بسته شدن و حالا اون ریزرفتارها جاشون رو دستمالی می‌کنن، دارم می‌بینم که یه چیزی داره تغییر می‌کنه. می‌بینم که اون داره کم کم بعضی حساسیت‌هام رو می‌شناسه و بهشون احترام می‌ذاره گاهی. حس می‌کنم که روی یه سری از آبسشن‌هام دارم کامپرومایز می‌کنم. یه اذیت‌هایی رو دیگه نمی‌شم. دارم ساخته شدن یه نوع جدیدی از ارتباط رو جلوی چشمم می‌بینم، که کانونشن‌ها و زبان تازه‌ی خودشو داره.

تمام این فرایند شبیه به عمل درومدن ایده‌ی انتزاعی من درباره‌ی روابط انسانیه. که هر زخمی رو می‌شه ترمیم کرد. که لازم نیست بری گم شی و گم بمونی.

از شروع دوباره‌ی حرف زدنمون بعد از یک سال و نیم، اون کینه‌توزی‌های اولیه‌ی من، اون فحش دادن‌ها و تخلیه‌ی خشم‌های من که گوش داد بهشون و بعضی‌هاشون رو پذیرفت، اون تعریف کردنِ بخشی از قصه‌های این یک سال‌ونیم‌ش که نور انداخت رو بخش‌های تاریک ماجرا و تک‌روایت یک طرفه‌ی من رو بالانس کرد، تلاش‌هاش برای کمک کردن به من اون جاهایی که فکر می‌کرد کمک میخوام (هر چند گاهی اون جا ها رو اشتباه تشخیص داد و هرچند خیلی وقتا نتونست کمک کنه، هرچند مدل اشتباه‌هاش باز منو یاد اون بحران‌ها انداخت و عصبانی‌م کرد)،
تا این کل‌کل‌های تو کامنت‌های رو اس‌اوپی‌ش، این بازی‌ای که می‌کنیم با اون ویژگی‌های شخصیتش که اعصاب منو می‌زنه همیشه، قهقهه‌های نصفه شبی، این «مرسی واقعن»هاش و «خواهش می‌کنم»هام، این شوخی کردنِ من با چیزی که دو ماه پیش عصبانی‌م می‌کرد،
این فرایند برای من فرایند جالبیه. انگار که یه تئوری داشته باشی که هی صدبار بره تو دیوار و جهان جلوش وایسه که «زر می‌زنی بابا»، بعد یهو تو یه کِیسِ خیلی غیرمحتملی نشونه‌هایی از جواب دادن تئوری‌ت ببینی.

زخم‌های عفونت‌کرده رو می‌شه بعد از یه سال و نیم باز کرد و تمیز کرد و گذاشت هوا بخورن. و میشه رو ویرانه‌های یه ارتباط، یا چند قدم اون ورتر، یه چیز‌ تازه ساخت. میشه این چیز تازه هیچ احترامی به اون گذشته نذاره اون جور که تو می‌خوای. اما خب. می‌شه هم انعطاف به خرج داد. هرچند، همینجا و با همین آدم، از راه سختش یاد گرفتم که انعطاف به خرج دادن چقدر چقدر چقدر می‌تونه بیمار باشه و بیمار کنه آدمو. اما همینو دوست دارم. همین که توشه رو ورنداشتم برم یه جا دیگه خرج کنم. همونجا که خرابم کرد و خراب کردم رو دارم می‌سازم این بار. اینه که یه حال خوبی بهم میده. اینه که تا نصفه شب می‌شینم اس‌اوپی‌ش رو ادیت می‌کنم باهاش.

Tuesday, 29 December 2015

چند روزه که زندگی خیلی خوبه.
یادم رفته بود خوبِ واقعی چطوریه. خوبِ بدون پایین آوردن استانداردها. خوبِ بدون «با اینحال» و «باز خوبه حداقل..» و «نسبت به چیزی که می‌تونست باشه...»
خوب، بی حرف پیش و پس.
شکر.

Saturday, 26 December 2015

"We teach from who we are."

دارم یونیتی که باید تنها درس بدم رو طراحی می کنم. بادبادک‌باز.  روند اینطوریه که اول  Essential question ها رو در بیارم. چیزهایی که دلم می خواد بیشتر درباره شون بحث کنیم تو اون یه ماهی که این کتاب رو می خونیم. بعد final assessment  و بعد فعالیت‌ها و زمان‌بندی و اینها. 
یک ساعت و نیمه که دارم با سوالها سر و کله می‌زنم. و الان که تموم شد و راضی ام از سوال هام می‌بینم که همه‌شون به روابط آدم‌ها برمی‌گرده. به دوستی امیر و حسن. به ارتباط دک و داغون امیر و پدرش. که در واقع یعنی تلاش مدام امیر برای به دست آوردن تآیید و محبت باباش. هه. و بعد تنها سوالی که مستقیما درباره‌ی ارتباط‌ها نیست٬ درباره‌ی عذاب وجدان و گذشته ست. که چی کار می‌کنه با آدم. و آیا آدم می تونه ازش عبور کنه یا نه...
می‌ریم که داشته باشیم یک ماه و نیم روانکاوی رو.
وقتی سرو شکل سوال ها درومد٬ یهو یادم اومد که ترم پیش به پیشنهاد من بحث درباره ی کتاب رو از تعریف کردن روابطشون شروع کرده بودیم به جای تعریف کردن کاراکترها. چون توی بحث با منتورم قانعش کرده بودم که بادبادک باز کتاب روابطه. نه کتاب شخصیت ها. 

ترم پیش که اینو درس دادیم٬ خیلی از بچه ها پیپرهاشون رو درباره‌ی ارتباط امیر و باباش نوشته بودن. موقع صحیح کردنشون تو اتاق اینترن‌ها نشسته بودم گریه می‌کردم. بین هر دو تاش باید پنج دقیقه صبر می‌کردم که فرو نپاشم. 

چه کلاسی بشه این ترم. از اون ور هم همزمان قراره پرسپولیس رو درس بدم و یکی از essential  question ها مربوط به ساختن هویت فردی در فضایی که محدودیت و ممنوعیت زیاد داره ست. هه. 

ژانویه٬ فوریه٬‌و کمی از مارچ ۲۰۱۶! با آغوش باز و بدون هیچ کدوم از اسلحه‌هام منتظرتونم. 

Thursday, 24 December 2015

من دیگر از غمگین بودن آدم‌ها نمی‌ترسم. از مستاصل بودنشان هم. از خستگی، از ناتوانی، از خشم، از اندوه، از اینجور حس‌ها در آدم‌های خیلی عزیزم هم نمی‌ترسم.

اما از تلخی می‌ترسم. از تلخ بودنشان مثل سگ می‌ترسم چون این یکی دیگر حس نیست. تلخی یک جور بودن است، یک جور دیدن و فهمیدنِ دنیاست. یک جور قرار گرفتن در دنیاست اصلاً.

آدم می‌تواند اندوهگین باشد و تلخ نباشد. می‌تواند خوشحال باشد و تلخ باشد. ترس دارد.

می‌دانم هر اندوه عظیمی کم کم آدم‌ را تلخ می‌کند و می‌دانم که تلخی هم مث استیصال و خستگی و خشم، تمام می‌شود اگر سهم خودت را تلاش کنی و سهم زمان را صبر. اما، می‌دانم هم که تلخی مثل اندوه و خشم و خستگی و استیصال نیست که آدم بداندش. کسی‌به مستاصل بودن عادت نمی‌کند. اما به تلخی، تا دلت بخواهد. به تلخی می‌شود انقد عادت کرد که دیگر آگاه نباشی از بودنش. فرق‌خودت را با خود قبلاًهات ندانی. یادت برود چطور معنی می‌کردی جهان اطرافت را. یادت برود چطور می‌دیدی.

آدم اندوه‌گین را می‌شود تسلا داد. آدم مستاصل را می‌شود بغل کرد، می‌شود نشست باهاش فکر کرد که فهمید و قدم بعدی را پیدا کرد. آدم خسته را می‌شود خواباند. آدم تلخ را... نمی‌دانم. شاید ترسم از این است که نمی‌دانم چه کار می‌شود کرد. نمی‌دانم چطور می‌شود تلخیِ توی نگاه آدم‌ها را بهشان داد و نمی‌دانم چطور باید از شرش خلاص شد.

اندوه آدم‌های عزیزم که به تلخ شدنشان می‌کشد، دلم می‌خواهد جهان را زیر و زبر کنم. نمی‌کنم اما. از ترس پشت تمام مکانیزم‌های دفاعی‌ام قایم می‌شوم.

کاش جمله‌ی حماسی‌ای داشتم برای پایان این پست. جمله‌ای که با مثلا «با اینهمه» شروع شود. یا «اما می‌دانم که اگر هم تلخی آمده باشد» یا چیزی از این جنس. ندارم اما. ترسیده و پنهان و تدافعی‌ام.

Wednesday, 23 December 2015

دیروز روز آخر مدرسه قبل از تعطیلات کریسمس بود. اومدم خونه، لش کردیم با همخونه کلاً. سریال دیدیم، آبجو خوردیم، آهنگ گوش دادیم، گاهی با هم، گاهی تنها تو خاطره‌هامون غرق شدیم، و بسیار خندیدیم. کمی تائو خوندم حتی، بعد از صد سال.

امروز صبح، صبونه خوردیم، رفتیم بیرون، من پی خورده کاری‌های خودم که روزای مدرسه عمراً بهشون نمی‌رسیدم، اون پی کارای خودش. بارون میومد.
برگشتیم خونه، قبضامونو دادیم. اون نشست به سه‌تار تمرین کردن، من یه ترینینگ آنلاینی که سرتیفیکیتش رو لازم دارم رو گذروندم. آشغال بود. می‌دونستم آشغاله. فقط دوساعت وقت لازم داشت که حرومش کنی. کردم. بعد فرم سفارت پر کردم برا سفر سوئد. مقاله‌های شماره‌ی آخر نشریه رو خوندم. به دیوار خیره شدم کمی.

با دو تا از دوستام تو ایران دیالوگ‌های اسکایپی طولانی داشتم. یکی‌شون بود که سوژه‌ی نصف پست‌های نک و ناله‌ی اولِ اومدنم بود. گذشتیم از گره‌ها. نپرسیدیم. نگفتیم. از حال و روزمون حرف زدیم. بی اشاره به گذشته. از حال.

با یکی از دوستام که آمستردام‌ه اسکایپ کردم یه ساعت. اون می‌شناستش. خیلی خوب. ما رو می‌شناسه. اون بی‌تابی‌ای که مدام راجع بهش سکوت می‌کنم رو بلده. می‌دونه. می‌فهمه. می‌خندیم با هم به دردای من. حرف زدم و گوش دادم و خندیدیم. هرکدوممون یه جور بدبخت. خوش گذشت.

ساعت ۹ که شد، شام و لپتاپ‌ها رو علم کردیم. شهرزاد دیدیم دو قسمت. خندیدیم یه عالمه.

کار کم ندارم. ژانویه و فوریه قراره پوستم کنده شه. از هرچی تاحالا بوده هم بدتر. می‌ترسم هم ازش. اما این عاملِ خارجی روم اثر کرده. «تعطیلات». رها کردم. انگار یه کیسه پلاستیکی باشم که از مشت محکم زمان درومده. نه که درومده. انگار زمان مشتش رو باز کرده که استراحت کنه. دارم باز میشم. می‌دونم به زودی بسته میشه. اما دارم باز می‌شم. نفس می‌کشم. به آسمون نگاه می‌کنم. متوجه ابرها و بارون می‌شم. آینه رو نگا می‌کنم. ابروهام رو ورمی‌دارم. متوجه خودم می‌شم. متوجه مزه‌ی غذایی که می‌خورم می‌شم. متوجه گذر زمان می‌شم. متوجه زندگی می‌شم.

حالا هم دارم می‌رم بخوابم. به خودم قول می‌دم دیگه هیچ وقت خودم رو یادم نره. دیگه نشه اینطور که متوجه هیچی نشم. می‌دونم که ژانویه برسه و اون غول‌های کاری نزدیک بشن می‌زنم زیر این قول. اما خب. کار دیگه‌ای از دستم بر نمیاد. الان که آرومم و به صداهای ساکت شهر گوش می‌دم، الان که دریچه‌های ادراکم به جهان کوچیک و خلوت اطرافم بازه، به خودم قول می‌دم که یادم نره زندگی کنم.

Sunday, 20 December 2015

اره همینه.
انگار همیشه باید یه بهانه‌ای باشه که به خاطرش از خودم عصبانی باشم. اگه نباشه هم می‌سازم. نه که تو فکر خودم. میرم یه کاری می‌کنم که به خاطرش از دست خودم عصبانی باشم.  اینجور خودتخریبی می‌کنم. حتی سیگار کشیدنم هم همینه. همه‌ی رفتارهای این مدلیم. که یه لحظه تصمیم می‌گیرم و لحظه‌ی بعد عکس اون کارو میکنم. دارم با خودم لج می‌کنم مدام.

در حال حاضر عذاب وجدان خاصی ندارم. بابام هم نیست که هی ازم ناراضی باشه. کارامو می‌کنم. شروع کردم برای ساختن دوستی‌های معنی‌دار وقت و انرژی می‌ذارم. قبض عقب مونده نداریم. برای امتحان سختی که باید بدم هم ثبت نام کردم با جسی. در برابر ایمیلی که ازش اومد شل نشدم. هاری هم نکردم. یه ایمیل تمیز زدم که توش مشخص بود کر میکنم اما نمیخوام باشم. راضی بودم از خودم. اتاقم مرتبه و لباسها شسته س. چیزی ندارم که به خاطرش خودمو فحش بدم.
انگار اینو تاب نمیارم. انگار اگه بهانه‌ای برا زدن خودم نداشته باشم نمی‌تونم زندگی کنم. مثلا اینطوری که «چطوره پس بریم یه گه کاری ای بکنیم که بعد بتونیم خودمونو فحش بدیم. ها؟ »

امشب از بغل گوشم رد شد. واقعا از بغل گوشم رد شد. ساعت ۱.۵ه و برگشتم خونه و فک می‌کنم که چطور تونستم خودمو تو ذهن خودم تو این موقعیت قرار بدم؟ و ناگهان از سنگینی این فهم وحشت کردم.

دلم می‌خواد خانوم روانکاو رو ببینم.

Thursday, 17 December 2015

دلم برای سکس تنگ نشده. اما برای نوازش شدن طولانی٬ و برای اون سکوتی که تو مغز آدم میشه بعد از ارگاسم٬ خیلی. 
خستگی م هیچ وقت در نمیره. خوابم نمی بره و اگه ببره هم خستگی م در نمی ره. چون تو مغزم یه ثانیه هم سکوت نمیشه.

Tuesday, 15 December 2015

تو سر درو داف‌های دور و برت چی می‌گذره که هر از گاهی خراب می‌شن سر من که « از وقتی رفتی همه چی خراب‌شد و آ خیلی حالش بده و داغونه و لهه و کاش نمی‌رفتی»؟
تو اون لحظه‌ای که دارن می‌نویسن «نمی‌دونم اصن بهش فک میکنی یا نه»، خودشون رو کجای جهان مشترک من و تو می‌بینن؟

امشب بالاخره به یکی‌شون ریدم.

دو چیز نهایت نداره. جهان، و بی ملاحظگی آدم‌ها. اه.

هیچ نفهمیدم دقیقاْ چی شد.
نشسته بودیم با همخونه گری‌ز آناتومی می‌دیدیم (نه که پیپر من و تمرینای اون تموم شده باشه. نه. فقط کم آورده بودیم زندگیِ همخونگی‌مون رو با هم)

 یه صحنه‌ش بود٬ یه خانوم پیری وصیت کرده بود که می‌خواد بمیره و نمی‌خواد به دستگاه وصل باشه. مردیت نمی‌دونست اینو. لوله گذاشته بود برا تنفس‌ش. حالا دخترِ پیرزنه اومده بود امضا بده که لوله رو دربیارن خانومه بمیره. دختره بالاسر مامانش وایساده بود٬ مردیت دستگاه رو کند.بعدش که خانومه مرد٬ یه پنیک اتک‌ی دست داد به مردیت٬ رفت تو یه انباری ای قایم شد. درک دنبالش رفت. مردیت نفس نمی‌تونست بکشه پنجاه بار گفت آی دونت.. آی کنت.. آی دونت.. آی کنت.. تا بالاخره تهش بگه I don't want my Mom to die alone ..

از این صحنه اشک من راه افتاد. بعدش رفتم سیگار بکشم٬ و یهو انگار که هیچ کنترلی رو هیچی  و هیچ درکی از خودم نداشته باشم٬ زدم زیر گریه. اگه همون لحظه یکی میومد میگفت چته که انقدر وحشیانه گریه می کنی٬‌هیچ جوابی نداشتم. همون احساسی رو داشتم که وقتی یکی ناگهان جلوت می زنه زیر گریه و نمی دونی چی شده و نمی دونی چی کار کنی داری.
تمام عجزی که در چند ماه گذشته حس کردم دربرابر آدم‌های عزیزم٬‌ در برابر مامان وقتی همه فک می‌کردیم مامانی داره می‌میره٬‌ در برابر آ وقتی از ته چاه سکوتش درمیاد میگه زندگی‌م خاکستری‌ه٬‌ در برابر شقایق٬حالا همون رو دربرابر خودم حس می‌کردم. خیلی شبیه این خوابایی بود که توش احساسی که در بیداری تجربه کردی و خیلی عینی تر می بینی. مثلا تو بیداری احساس گم شدگی می‌کنی تو زندگیت و فکرات٬ بعد تو خواب می‌بینی تو یه شهر غریبه‌ای گیر کردی خیابونا رو بلد نیستی. همون بود. همه چی یه مرحله عینی شده بود چون سابجکت‌ش خودم بودم...

ده دیقه بیرون عر زدم٬ بیست دیقه تو حموم عر زدم٬ و حالا نشسته م پیپر رو تموم کنم.

عجیبه.. هزارلایه‌گی زندگی خیلی عجیبه..

Saturday, 12 December 2015

چرا این پیپر من رو به درون خودش نمی‌کشه؟
چرا اون لحظه‌ای نمی‌رسه که انقدر توی متنی که یادت می‌ره ساعت چنده و گردن‌درد می‌گیری؟

جواب ساده‌ای داره. آرگیومنت به اندازه‌ی دفعه‌ی قبل جالب نیست. هیجان‌زده‌م نمی‌کنه که بخوام به متن برسونمش. عجیبه.

نه. همین الان که اینو نوشتم فهمیدم همون قد برام جالبه. فقط هنوز هم کاملاْ اون شکل قشنگی که می خوام رو نگرفته. چون خیلی پیچیده تره از آرگیومنت قبلی. خیلی خیلی پیچیده‌تره و در نهایت ولی حرف تازه‌تری نداره. به مفهوم مسخره ی فردگرایی مدرن خلاصه می‌شه. به شکل لوسی. اون چیز تازه٬ اون نقطه‌ی براق٬ توی زاویه‌ی دید و استفاده از متن‌هاست. نه تو ذات آرگیومنت.

۴۵ دیقه ست به یادداشت هام خیره شدم و نوشتن متن اصلی رو شروع نمی‌کنم. هی به نسخه‌ی نهایی پیپر قبلی فک می‌کنم که چقد راضی بودم ازش. و به کامنت‌های بسیار مثبت استاد. و اینکه رسیدن به اون نقطه توی چهار روز غیرممکنه.
به اندازه‌ی قبل خوب نبودن فلج‌م کرده. 

هیچ فرایندی در این جهان نیست که به اندازه‌ی نوشتن آدم رو با خودش روبرو کنه.
نه چرا. عاشقی کردن هم هست. تصحیح می کنم.
هیچ فرایندی در جهان فعلی من نیست که به اندازه‌ی نوشتن آدم رو با خودش روبرو کنه.

Friday, 11 December 2015

م رفته ایران.
خیلی عجیبه این جمله برام. تمام سه ضلع این فاصله ها توشه انگار. اینجا تا ایران. اینجا تا انگلیس. انگلیس تا ایران. 

م رفته ایران.
چندین جنس حسرت و دلتنگی داره تو خودش. که من نرفتم ایران. که من با م نرفتم ایران. که من ایران نیستم. که ما ایران نیستیم. که من دلم برای م تنگ شده. برای جمع آدمهایی که توی این روزهای ایران بودنش می بینه تنگ شده. 

م رفته ایران.
آقا به خدا من هنوز باورم نشده چی به چیه. هنوز نمی دونم یعنی چی که من اونجا نیستم. هنوز خیال می کنم تابستون که برگردم همه چی همونه که بود. هنوز انگار این یه مکث طولانیه تو زندگی قبلیم. 
فردا دوستام دارن می رن کرج. کاش اینترنت داشته باشن اسکایپ کنیم. یه ذره برام جا بیفته که من نیستم اونجا. یه ذره واقعی شه.

تقریباْ ماه ششم.

از استرس‌های روزمره٬ از عبور سریع محرک‌ها از آستانه‌ی تحمل

روز تحویل کیس استادی٬ بعد از این که ارائه دادیم نتیجه‌هامون رو٬ جیمی گفت اگه هاردکپی‌ش همراهتون نیست دفعه‌ی بعد که مدرسه می‌بینمتون ازتون می‌گیرمش. خر شدم تحویل ندادم که خیر سرم ادیتش کنم.  چیزهایی مهمی توی ذهنم و تو یادداشت‌های این ور اون ورم نوشته بودم که اما در نهایت از زور خستگی اضافه‌شون نکرده بودم. این که هیچی. پروف‌رید هم نکرده بودم و مطمئن بودم کلی غلط ملط داره وقتی ساعت سه و نیم صبح آخرین صفحه‌هاشو تموم کردم.

سه شنبه درفت ورک‌شاپ پیپر اون کلاسی بود که بسیار دوستش داشتم این ترم و استادش چندین بار از غرق شدن در مرداب استرس و فلج شدن و رها کردن کلاس نجاتم داد. همون که رو همه ی تکلیف‌هاش ‌A و A+ گرفتم. درفتم که خیلی نصفه نیمه بود. اما در پیرریویو یه ایراد اساسی در آرگیومنتم پیدا شد و دیگه نمی‌دونستم چی کارش کنم. آخر کلاس پنج شنبه (آخرین کلاس) رفتم به استاده گفتم من خوردم به بحران و گیر کردم. کی میشه ببینمت؟ 
گفت دوشنبه. دیر بود. ددلاین سه شنبه ست. قرار شد شب بهش ایمیل بزنم. استیصالم رو با یکی شر کردم و با تغییر یک مفهوم اساسی ناگهان بن بست باز شد. در همین حین یه استیکر چسبوندم بالای دفترم که "ددلاین سه شنبه است. گه نخور." که هی سنگین تر از چیزی که هست نکنم ش. دو ساعتی باهام حرف زد و در نهایت با قیمت اضافه کردن تکست دیگه ای که باید آنالیز بشه آرگیومنتم رو نجات داد. ایمیل زدم به استاد که بحران رد شد. نتیجه رو باهاش شر کردم. فشار استرسش که از روم وراشته شد٬‌ یهو از سبکی رفتم هوا. یه ذره نشستم گریه کردم٬ بعد رفتم با کاغذای اوریگامی‌ای که برا جلوگیری از دیوانه شدنمون تو کتابخونه گذاشتن ور رفتم٬‌ گفتم یه چیز جدید به جای درنا امتحان کنم٬ که نتیجه ش شد یه پرنده‌ی فلج. همین طور سبک و شل و ول رفتم استودیو همخونه٬‌ یه ذره معاشرت کردم٬ و اصن به ذهنم نرسید که چقدر کار دارم هنوز.

رفتم خونه٬ یادم افتاد فردا جیمی میاد مشاهده‌ی کلاس و پس باید کیس استادی رو تموم کنم. یازده شروع کردم روش کار کردن و دوازده و نیم وسطش خوابم برد. صبح که با استرس  و نفس تنگی پریدم از خواب٬‌وسط سیگار صبحگاهی٬ یادم اومد که امسال موضوع نه جیمی‌ه٬‌ نه تکلیفام٬ نه من اصن. موضوع شاگردامن. پس فقط باید به کلاس امروز فکر کنم. حواسم نبود چارشنبه که من سمینار بودم یه جلسه از کلاس رو از دست دادم و اکت دوم مکبث تموم شده و الان اکت سوم ه که من نخوندمش. رفتم مدرسه٬ منتورم از من استرسی تر بود. چرا که باید یه سری نمره رد می کردیم و هنوز نکرده بودیم. اون رو کردیم تموم شد. همینطور استرس اکت سوم مکبث و مشاهده‌ی جیمی رو قورت می دادم که بالا نیارم.

بعدش باید می ‌رفتیم یه کلاسی رو مشاهده می‌کردیم. به خودم گفتم خب. ذهنتو خالی کن٬ الان فقط تمرکز کن رو مشاهده ت. بعد منتورم کنارم نشسته بود هی نق می‌زد. هی این‌سکیوریتی‌های حرفه‌ای‌ش رو می‌ریخت بیرون. روش‌های این معلمی که داشت رومئو ژولیو درس می‌داد رو با روش‌های مکبث درس دادن ما مقایسه می‌کرد و انگار که یکی بهش گفته تو بدی این خوبه٬ از خودش دفاع میکرد. هی حرف‌های بی درو پیکر و بی تمرکز همیشگی‌ش رو می‌زد٬‌ نمی‌ذاشت بفهمم چه خبره تو کلاس این معلمه. 
نیم ساعت سر اون کلاس نشستیم٬ و چنان سردرد و تپش قلب و نفس تنگی گرفتم٬ که دیدم دیگه نمی‌تونم. از اینترن اون کلاس پرسیدم چند تا sick day داریم ما؟ گفت نمی‌دونم یادم نیست. می‌دونستم جوابش هرچی باشه هم برام فرق نمی‌کنه. منتورم قیافه مو دید گفت خوبی؟ گفتم سرم درد می کنه. رفت برام از تو کیفش قرص آورد. لب مرز گریه٬‌ فکر کردم که حالا نمیشه باهام انقد نایس نباشی وقتی دارم در می رم ازت؟ در نهایت کیس استادی ادیت نشده رو گذاشتم پیشش گفتم جیمی اگه اومد بده بهش٬‌

 رفتم که به سوپروایزر بگم برای Sick leave بزنه برم. 
جمله ی دقیقش اینه که I stormed into her room. گفتم می تونی Sick leave بزنی؟ گفت آره. قیافه مو که دید عینکشو دراورد پیپرایی که صحیح می کرد رو گذاشت زمین گفت ?I will. But, Are you ok هیچی دیگه. یه لحظه هایی هست که کافیه یکی این سوالو ازت بکنه تا بترکی. ترکیدم. قبل از این که یه کلمه حتی بگم "نه" زدم زیر گریه. برام صندلی و آب و دستمال آورد. گفت "نگران نباش. دسامبره٬ فصل گریه ست. حداقل چهارتاتون تا حالا اومدین اینجا گریه کردین. تو نیستی فقط. راحت باش."  ناز بود حرفش. بیست دیقه نق زدم٬ همدردی کرد باهام٬ و آخرش که داشتم پا می شدم برم گفت  ?Do you need a ride گفتم نه مرسی. راه برم یه کم بهتر میشم.

رفتم نشستم Panera . تا ساعت چهار خودم رو کتابی که داریم تو کلاس مدرن کلاسیکز میخونیم غرق کردم. شبیه سال‌های نوجوانی. که وقتی دنیا انشو درمیاورد ازش می رفتم بیرون و به جهان یه کتابی پناه می بردم. تموم که شد ایمیل زدم به سوپروایزرم که مرسی برای امروز. خوبم. و اینکه حال صبحم تجمع استرس های هفته های گذشته بود وگرنه با منتورم خیلی پیشرفت کردیم توی هماهنگ کردن روش های کاریمون. برای اولین بار توی ایمیلش لبخند گذاشت و گفت حدس می زدم. 

الان تو کتابخونه نشستم که این فیلمی که قراره برا پیپرم تحلیل کنم رو ببینم. از این زامبی آپوکالیپس‌های رو اعصابه. بهترین برای افزایش استرس. اما این پیپر حالم رو خوب خواهد کرد. ازش خوشحالم. از این کلاس خوشحالم. ترم که تموم شه و نمره ها که رد شه و همه ی اینا٬ یه مقدار از گنجینه‌ی نرگس‌هام رو به استاد کادو خواهم داد. با یه یادداشت تشکر واقعی به جای این  ...I really appreciate های بی روح آخر ایمیل‌ها. 

این‌ها رو که می‌نویسم مختاباد داره تو گوشم می‌گه
"خوشا ای دل
بال و پر زدنت٬ شعله ور شدنت
در شبانگاهی
به بزم غم٬ دیدگان تری٬‌ جان پر شرری٬ 
شعله‌ی آهی"
دلم برای بال و پر زدنم, برای شعله‌ور شدنم, برای جان پر شررم تنگ شده تو این زندگی بی رنگ و بوی بی عاشقی.

م هم رفته ایران. بچه‌ها دارن فردا می‌رن کرج. امروز تو تلگرام گفت فردا داریم میریم کرج. میای؟ عصری گفتم کی میرین؟ گفت ینی نمیای؟ گفتم مادرجان اینجاست باید خونه باشم. کرج اینترنت هم ندارن اسکایپ دسته جمعی کنیم.
"دل شيدا، حلقه را شکند، تا برآيد و راه سفر گيرد
مگر يک‌دم گرم و شعله‌فشان، تا به بام جهان بال و پر گيرد"

همه ی نق‌هام رو زدم تموم شد. خب؟ ولی شما بدونین که هنوز آن بلند دور٬آن سپیده٬آن شکوفه‌زار انفجار نور.

Tuesday, 8 December 2015

هوا مه‌گرفته. خسته و گشنه‌م. اومدم والمارت خرید سر راه خونه. که بعد برم تا صب کار کنم باز.

هوا که تاریک باشه و مه بگیره حالم عجیب میشه. انگار قایم شده باشم از دنیا. تلگرامو باز می‌کنم، تمام شعرایی که برام خونده بود رو گوش می‌کنم. روزیر و بم صداش دقیق می‌شم و فک می‌کنم که آخه چطور ممکنه. چطور این صدا داره از اون آدم غریبه با شعر درمیاد؟
دلتنگی تو مه رقیق میشه. اتوبوس میاد. می‌بندمش و وانمود می‌کنم هیچی نشده و گوش ندادم اصن صداشو باز.

"به شور گذشته که می‌نگرم
خود را کوری می‌بینم
که از تاریکی هراسی ندارد"

توی تاکسی سیدخندان به انقلاب بودم که دفعه‌ی اول گوش دادم آهنگه رو. پای تلفن برام گذاشت. یادم نیست کانتکست چی بود اما دقیق یادمه تصویرمو از ثانیه های اول آهنگ. راننده که سوار شد٬ آفتابی که می خورد تو چشمم٬ سردرد محوی که داشتم. تا پیچیدن ماشین تو سهروردی رو هم یادمه. بعد ولی دیگه آهنگ تمام حواسم رو با خودش برد. 
همون بار اول که شنیدمش توی ذهنم تشبیه شد به چیزی بین من و اون که الان دیگه جزو چیزهای منشن‌نکردنیه. از اون چیزهایی که توی یه نقطه‌ای برای ابد تصمیم می‌گیری وانمود کنی اتفاق نیفتادن هیچ وقت. حتی وقتی می‌خوای بهش آدرس بدی که اون آهنگه رو می‌خوام. و می‌دونی که گفتن اون توصیف قطعاْ یادش میاره که داری کدوم آهنگو میگی. و می دونی که اون توصیف هم حتی دیگه بی معنیه. دیگه زنگی رو به صدا در نمیاره. اما نمی‌گیش. چیزهای دیگه می‌گی.

بعد از منهدم شدن ماجرا زیاد گوش دادمش. و وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد. و بعدتر توی پریشونی‌های بعد از اون. انقدر گوش دادمش که خالی شد ازش. جنسش اما عوض نشد. شبیه اینکه در آغوش گرفتن یک آدم با رفتن اون آدم تموم میشه٬ اما کانسپت در آغوش گرفتن هیچ وقت توی بازوها و سینه‌ی آدم تموم نمیشه. اون کانسپت توی این آهنگ موند. از توی فلدر اون درش آوردم گذاشتمش رو دسکتاپ. و به گوش دادنش بدون یادآوری اون ادامه دادم. تا این که لپ تاپم مرد و راهی برای پیدا کردنش نداشتم. و کم کم فراموش شد. 

امشب دوباره از خودش گرفتمش. حالا اسمشو می‌دونم. دوباره دارم گوش می دمش. بدون اون رمزآلودگی دیگه به اون خوبی نیست. دیگه اون جنس رو نداره. آهنگ قشنگیه فقط. 

این که اومدم اینو اینجا می نویسم٬ نصفش برا اینه که از زیر نوشتن کیس‌استادی‌م در برم. اما نصف دیگه‌ش هم برا اینه که یادم بمونه چطور حس ویژه‌ی بعضی پدیده‌ها به تف بنده. چطور دونستن اسم یک آهنگ تمام احساسی که ازش بهم منتقل می شد رو چندین مرحله پایین آورد. 
چطور چیزها تموم می‌شن. چیزها واقعا واقعا تموم می‌شن. و من مدام سعی دارم به این اصل نخ‌نما وصل بمونم که نه. هیچی هیچ وقت تموم تموم نمی‌شه. و بعد توجیه کنم خودم رو که عکس دو نفره‌م با آ رو گذاشته م وال‌پیپر گوشی‌م. و توجیه کنم حال خرابی‌هام رو از ندونستن. 

واقعیت اینه که چیزها تا آخرین قطره تموم می‌شن٬ اگه بذاری. فقط کافیه بذاری...

تو آفیس اینترنا داشتم زیرلب غر می‌زدم به خودم، هیچ کی هم نمی‌شنید، یهو دیدم دارم انگلیسی غر می‌زنم. یهو گفتم «شت. بچه ها من با خودم هم انگلیسی حرف می‌زنم»
جسی گفت «خواب انگلیسی هم که ببینی اون وقت دیگه می‌فهمی که تو ماچ شده»
گفتم تو ماچ شده یا درست شده؟
گفت درست چیه؟ نمی‌دونم. برا احساس خودت میگم.
بعد مری‌بت گفت باز خوبه همخونه‌ت ایرانیه که فارسی‌حرف بزنی در طول روز. می‌تونم تصور کنم چقد فراستریتینگ می‌شد اگه همه دوروبرت انگلیسی بودن.

وایساده بودم وسط آفیس، یه این حجم همدلی درخواست نشده لبخند می‌زدم.

درواقع، به پاسخ آتنتیک‌شون به درخواست عمومی‌ای که هفته‌ی پیش کرده بودم زیرپوستی.

چشمامو باز کنم، اینا سعیشون اینه که با دوستی کنن. منم که ان بودم نمی‌دیدم.

Monday, 7 December 2015

هی ته حرفای بچگانه‌ای که می‌زنم، خودمو مسخره می‌کنم که «پنج ساله از تهران»
بعد هی اصلاح میکنم که «از استیت کالج»

لوکیشن تمام اپلیکیشن‌هامو خیلی وقته عوض کرده‌م. جا نیفتاده هنوز.

-ماه پنجم-

Will there be an end to the longing and yearning?


"I love this hour
When the tide is just turning
There will be an end
To the longing and yearning
If I can stand up
To angels and men
I'll never get swallowed
In darkness again"


Sunday, 6 December 2015

چارشنبه هم که بیاد و بره می‌شینم همه‌ی این هزارتا چیزی که از خودم فهمیدم این چند روز رو می‌نویسم. که چطور آشتی کردم با خودم و دنیا. و چطور شد که از «میخوام حالم بد باشه و همینه که هست و اصن میخوام تو حال بدم بمیرم» رسیدم به «از فردا روزی یه کار کوچیک خوشحال‌کننده می‌کنم. یا برای خودم یا برای یکی دیگه»

این ۹ روز باقی مونده بیاد و بره،
می‌دونم چی کار می‌کنم که این سنگینی بره از رو سینه‌م.

Friday, 4 December 2015

بابا عوض شده. یا شاید من عوض شدم. در واقع فک کنم درستش اینه که موقعیتم رو نسبت بهش عوض کردم و در نتیجه انتظاراتم رو.
دیشب ساعت ۹ رسیدن. با وجود دو تا خواهرزاده‌ی کوچک، اوضاع خیلی شلوغ پلوغ‌تر از اون بود که حرف خاصی بزنیم با هم. ۶.۵ صب که پاشدم، اونم پاشد باهام صبونه خورد (نه. بابا هم واقعا عوض شده)
و توی همین بازه‌های کوتاه، سه بار ازم پرسید که اوضاع زندگیم چطوره و به جوابای کوتاه سرسری‌م راضی نشد. دفعه‌ی سوم گفت «چرا پس وقتی میگی راضی‌ای اون ورو نگا می‌کنی؟» و من لال شده بودم از تعجب از اینهمه توجه‌ش به جزئیات رفتارم.  آخر سر تا کمی جزئیات نگفتم راضی نشد.
کاپشن می‌پوشیدم که بیام بیرون از خونه، با یه دست کارت معلمی‌م رو آویزون می‌کردم به گردنم و با یه دست اتوبوسو رو موبایلم چک می‌کردم، دیدم خیره شده بهم. گفتم چیه؟ لبخند زد گفت هیچی.
گفت میخوای برسونمت؟ گفتم نه‌. تمام سلول‌هام از درون فریاد می‌زدن که «وات د هل ایز گوینگ آن؟»

خیلی همه چی عجیبه. نه که متلک‌های همیشه‌شو نندازه و اینا. نه. اما، تعادل جهان خانوادگی‌م، که تازه پذیرفته بودمش و بهش عادت کرده بودم، داره به وضوح تغییر می‌کنه. خیلی فاکینگ عجیبه...

Wednesday, 2 December 2015

سردرد امونمو بریده بود تو کتابخونه. رفتم آب خریدم و بیسکوییت که شاید بهتر شه. حجم کاری که داشتم اجازه نمی‌داد رها کنم. نشستم رو مبل گوشه ی سالن٬ بطری آب به دست٬ و هی صبر کردم تا کوبش طبل توی سرم آروم بگیره و قفل فک‌م باز بشه. نمی شد. از لای چشمای نیمه بازم تکست دادم به روت‌ویج٬ که من دارم می رم خونه.
روت‌ویج تقریبا همسایه‌مونه. یه پسر هندی که اتفاقی باهاش آشنا شدیم و بعدم همخونه‌م باهاش دعواش شد و ارتباطمون هی کم شد. قرار بود کتابخونه با هم بشینیم کار کنیم. توی ذهن من ماجرا این شکلی بود که زشته یهو کلا قطع کنم ارتباطمو باهاش وقتی چارپنج ها کمک اساسی بهمون کرده اون اول‌ها. جواب تکست‌م رو داد که چرا؟ گفتم سردرد بدی دارم. نمی تونم بمونم. گفت انقد؟ گفتم یه جوری که اصن ترسیده م ازش. 
یه ساعت و نیم بعد که با سه تا ادویل و تاریک کردن خونه و فشردن کف دست رو پیشونی و کمی خواب حالم بهتر شده بود٬‌ زنگ زد که دارم میام سر بزنم بهت. اومد٬‌ من همینجور ولو٬ خودش رفت آب جوش گذاشت و گرین‌تی ای که آورده بود رو دم کرد داد بخورم. هربار هم خواستم پا شم گفت بگیر بخواب. یه کم نشست تا حالم جا اومد٬ بعدم فرندز دیدیم یه کم٬‌بعدم همخونه م اومد. روت‌ویج گفت خب تو که خوب شدی٬ آنا هم که اومده٬ من برم دیگه. جمع کرد رفت.

حالا ساعت یازده و بیست دقیقه ست. ۶ ساعت رو ازدست دادم. این دو ساعت آخر رو می شد به جای فرندز دیدن کار کنم چون حالم خوب شده بود دیگه. اما نمی دونم چرا نمی تونم از خودم عصبانی باشم. بیشتر از اون دارم شکر می کنم که آدم مهربون دور و برم هست. حالا به درک که حرف نمی تونم بزنم باهاشون. دو دقه لال شم هم هیچی نمی شه به خدا. 

می دونم که به زودی منگی سردرد و مسکن می پره و کار رو که شروع کنم و طول بکشه باز شروع می کنم به خودم فحش دادن. می دونم چیزی که الان لازم دارم تا حالم خوب شه مهربونی نیست و تموم کردن این کارهای تلنبار شده ست. می دونم که خیر سرم تو نیویورک نشسته م برنامه ریختم که این سه روز هیچ کاری غیر از کارهای درسام نمی کنم و فلان. می‌دونم این حرفا دور باطله. 

همینه که اینهمه احساس ناتوانی می‌کنم و دیگه تصمیمی برای تونستن هم نمی‌گیرم. انگار وا دادم تو جنگیدن با خودم. و این وا دادن هیچ صلحی رو با خودش نیاورده. بداندیشانه ست و حتی بی‌گناه باقی موندن هم نیست. بداندیشانه گناه‌کار موندنه. چی کار کنم ولی؟ خسته شدم از همیشه تلاش برای تونستن. می‌خوام نتونم. می‌خوام نتونم و همینه که هست و حالم‌ هم بده. چی بدهکارم به دنیا؟ چرا همیشه حس می کنم خوب بودن رو بدهکارم به دنیا و به خودم؟

حتی نوشتن همین که باز ۱۱:۲۰ رو کرد ۱۱:۳۰ و هی در رفتن از کار...

جهنم. بذا پن دقه به درد خودمون بمیریم بابا.

Tuesday, 1 December 2015

یه کورس آنلاین داشتم این ترم٬ که باید کارامون رو توی یه فرومی می ذاشتیم و رو کارای بقیه کامنت می دادیم. صدساله نکرده م کاراشو و حالا کورس داره هفت دسامبر بسته میشه. تمام انرژی م رو امروز باید بذارم روی اینکه کارای ملت رو نگاه کنم و ایده بگیرم و استرس نگیرم و کامنت بذارم. و کمی شب تر که یه تعدادی کامنت گذاشته بودم برم سراغ سمبل کردن همون کارا. پرفکشنیسم نکنم. خجالت نکشم. تمام آدمهای کورس رو ایگنور کنم که قراره کارم رو ببینن. و فقط و فقط به انجام شدنش فکر کنم. و به این که اون استاد ببینه که من یه کاری٬‌حالا هر کاری٬‌کردم. زیاد نیست برا یه روز؟ سایت رو باز کردم و یه نمونه دیدم و تپش قلب گرفتم. اومدم اینجا این حال انم رو تخلیه کنم و برم. 
که تمام این عقب انداختن این کورس و این طور توش ریدن فقط به خاطر همین بود که نمی خواستم به نظر احمق بیام. نمی خواستم "بقیه" ببینن که دارم دست و پا می زنم. در حالی که خودم می دونستم این کورس اولویت آخرمه و اگه اولویت آخرم نبود بیشتر وقت می ذاشتم و بهتر کار می کردم. مسخره ش اینجاس که هی فکر می کنم این آدما همه ی Aهایی که رو تکلیفای اون یکی کورسم گرفتم رو نمی بینن. این آدما نمی دونن چه جونی دارم می کنم. ولی خب. چه اهمیتی داره؟ چرا باید اینطور گیر قضاوت ملت باشم؟ کی از این رفتارهای تینیجری م دست برمی‌دارم پس؟

شعار امروز تا صبح فردا که قراره کار کنم: استرس نگیر٬ مقایسه نکن٬‌ قضاوت نکن٬ سمبل کن.