وقتی هنوز شروع نشده بود، به دوستام میگفتم «یه جور به ساحلرسیدهای ه که خوشم میاد نگاهش کنم»
دچار پیشداوری سنش بودم و گول لبخند تو عکسهاش رو خورده بودم.
آره، تو ساحل ساکنه الان. ولی به ساحل نرسیده. همینجا بوده. به طوفان نزده. اهل ساحله. میگه اگه وسط طوفانهات میدیدمت احتمالا نمیشد و جور نمیشدیم با هم. گذشتهی نا یی که الان میبینم رو نمیتونم.
گفتم طوفان مال گذشتهی من نیست. تموم نشده. طوفان منم. با سوال تو چشماش نگام کرد. گفتم همین الانو ببین، چرا اینجام من؟ تو تخت تویی که سه هفتهس میشناسمت و چار روز دیگه میگیم خدافظ که بریم دو سر آمریکا ساکن شیم چی کار میکنم؟ همون مایندست ه که منو آورده اینجا. همون دنبال طوفان رفتنه. گفت راس میگی. ساکت شد.
من؟ اومدم ساحل مهمونی.
تا آرام گرفتن باران.
No comments:
Post a Comment