آخرش میمیرم و کسی رو پیدا نمیکنم که «به خاطر» طوفانهام دوستم بداره نه «با وجود»شون.
سارا نائینی میگه «تو زیبایی و، بیپروایی و» و من هیچ وقت بقیهی آهنگ رو نمیشنوم بس که حسرت و حسادت دارم رو همین جمله که هیچ کس نگفته و نمیگهش بهم. یا مثلا باب دیلن میگه your loyalty is not to me but, to the stars above و من میمیرم برای پیدا کردن کسی که همینطوری باشه و منو همینطوری، به خاطر اینطور بودنم دوست بداره.
پهلو نمیگیرم.
بعدا:
نقطهی تاریکی هم داره این ماجرا. این که گول میخورم. چون همه اولش دوست دارن طوفان رو. طوفان نباشه که بهشون نمیرسی که. طوفان و ترقهبازی و تبار خونی گلها و حالا هر استعارهای که براش بسازی، اونه که هلت میده سمتشون. سمت دل دادن به کسی که سه هفته هست، دل دادن به یکی که از یه سیارهی دیگه اومده و تو اصن تو رابطهای و با این حال، دل دادن به یکی که معلومه دستش به سمت زن دیگهای دراز شده و اول به تو رسیده سر راه، همهی این کیسهای واقعی زندگی من اتفاق افتادن چون تبار خونی گلها و چون طوفان و چون ترقهبازی. تا اینجاش جالبه براشون و چقدر تو هیجانانگیزی. لحظهای که معلوم میشه که طوفان برای اون یک نفر به پا نشده، که طوفان منم، که همون موج ممکنه منو سمت آغوش دیگهای ببره، یهو در طول تکامل انسان تکزوجی شده چون دلیلی داره لابد. یا حتی اخلاق و فلان. یا مثلا نگران حال و روز دل خودمن (که یکی نیست بگه این دل بیصاحاب اون موقع که داشت گره میخوره به خودت چرا نگرانش نبودی؟)
تا وقتی پارتنرشون نیستی، خوب و جالبه. Convenient ه. پارتنرت که شدن، در هر سطح و عمقی، یهو دیگه جالب نیست و بابا قرار نبود همون سیستم ادامه داشته باشه و فقط وقتی کول و جذاب و سکسی بود که نفعش به خودشون میرسید. حالا که از پل گذشتن و اومدن اینطرف، دیگه چی کار داری؟ ببند دروازه رو. بسوزون پل رو.
چقدر خسته م من از این فکرها.
No comments:
Post a Comment