Friday 9 June 2017

اینک، دریای ابرهاست

اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری این‌چنین 
نیست

یک.
گاهی می‌شینیم با هم فکر می‌کنیم که اگه چی می‌شد زودتر همدیگه رو پیدا می‌کردیم؟
اگه من بعد از افرا در یک ریباند احمقانه خودم رو دچار پ نمی‌کردم اونطور؟ اگه اون شب یلدا و کنسرت ستار حال و روزم بهتر بود و بیشتر با هم حرف می‌زدیم؟ که خب اون وقت می شد ریباند من و نمی‌دیدمش و فقط قایم می‌شدم توش.
تو برک من با افرا پارسال؟ که خب نه. چون من هنوز دلم خیلی گیر بود و توهمم خیلی پررنگ. 
مراسم عید؟ اگه من و همخونه درحال شکار اون پسره برا همخونه نبودیم و حرکتمون تو پیست رقص انقد رندوم نبود و اون هم انقدر خجالتی نبود و می‌تونست بالاخره بیاد با من برقصه؟ این از همه شدنی‌تر بود. پ گورش رو گم کرده بود، دلم رها بود، ولی خب تا خرتناق تو تز و مخلفاتش بودم و دیپرشن در اوج می‌تاخت. 
راهی وجود نداشت. 
ازاون طرف، سیاتل حتی توی گزینه‌های دور من برای جاب پیدا کردن نبود. مشکلی باهاش نداشتم ولی بهش فکر هم نکرده بودم. اگه می‌خواستم برم غرب، کالیفرنیا همیشه آپشن‌های بیشتری برای من مهاجر می‌داد که می‌خواستم معلم بشم. اون هم که تنها گزینه‌هاش سیاتل و سن فرانسیسکو بودن با این جمع شدن کمپانی‌های گنده‌ی کامپیوتری اونجا. نزدیک‌ترین امکان شعبه‌ی بوستون مایکروسافت بود، که خب تنها دلیلش برای انتخاب بین آفرهای گوگل و مایکروسافت این بود که سیاتل رو ترجیح میداد و اگه قرار بود بره بوستون خب می‌رفت گوگل سن فرانسیسکو اصن. بعدم، حتی اگه بوستون بود هم من برنمی‌تابیدم فاصله رو. 

دو.
خودم می‌دونم و بهش هم گفته‌م که این فکرا بیخوده. که این خوشی و ایده‌آلی الانمون فقط به خاطر اینه که می‌دونیم سه هفته داریم و بعدش تموم می‌شه. وگرنه که بی‌تجربگی‌ش و صاف بودن دلش و اعشارنداشتنش تو مسايل مربوط به ارتباط‌های انسانی کلا کنسلمون می کرد. یا از اون ور، بی‌قراری و تاریکی من. بی‌صبری من. همه‌چیز رو لایه‌لایه و خاکستری دیدن من. و این کوله‌بار سنگین تجربه و زخم و آدم‌ها. که ولم نمی‌کنن حتی تو داغ‌ترین لحظه‌های هم‌آغوشی. اگه مساوی‌تر بود حجم تجربه‌هامون، این لحظه‌های قطع شدن من از اکنون انقد تو چشم نمی‌زد. نمی‌دونم. این ترازو داره اذیتمون می‌کنه گاهی.

سه.
کی، کجا، کسی رو پیدا کنم که قد من چیز میز رو دوشش داشته باشه؟
یا
کی، چطور، بذارم زمین اینهمه بار و بندیل رو؟

چهار.
از حفظ کردن خاطره‌هام دست برداشتم. فلان سوتین رو نپوشم چون ممکنه بخوابیم با هم و اون سوتین مال اولین باریه که با فلانی خوابیدم مثلا. یا فلان گردنبند رو وقتی می‌رم خونه‌ش نندازم چون عشق اولم بهم دادتش و فلان. فلان آهنگ رو نذارم وقتی تو ماشین دست هم رو گرفتیم چون این آهنگ صاحاب داره تو دلم. واقعا می‌کردم این کارا رو من. اینجور جدا نگه می‌داشتم همه‌چی رو از هم. جدا و زنده. بیخیال شدم. دارم می‌ذارم همه‌چی با هم قاطی شه و حل شه تو خمیری که منم. حال بهتری دارم. انگار وجود پیوسته‌تری دارم اینطوری. کم کم دارم جدا می‌شم از اون حالت گسیختگی و تیکه تیکه بودن بین آدم‌های گذشته و خاطره‌ها. دارم با خودم یکی می‌شم. و این خوبه. این اطمینان بخشه. این روزنه‌ی امیدیه به سمت این که حمل کردن خودم دیگه انقدر سخت نخواهد بود. دیگه هر بار جابه‌جا شدن معنی‌ش حمل پنجاه‌هزار تیکه‌ی شکستنی نیست. 

پنج.
میگه حتی وقتی می‌خندی یه غمی ته چشمت هست. مثلا اینجاها. (دستشو می‌بره بیست سانت پشت سرم نگه می‌داره)
چیزی نمی‌گم.
می‌گه کی پس دستم می‌رسه بهش؟
چیزی نمی‌گم
می‌گه نمی‌رسه تو سه هفته، نه؟
چیزی نمی‌گم. سرمو تو گردنش قایم می‌کنم.
میگه آخه حیفی.
می‌خندم. منصف باشم. پوزخند می‌زنم. می‌گم کی حیف نیست؟
ادامو درمیاره که میگم «منطقی»
همینطور که پشتمو ناز می‌کنه میگه «آخه ولی..» قطعش می‌کنم. قاطع می‌گم نه عزیزم. دستت نمی‌رسه. دست کسی نمی‌رسه. دست منم نمی‌رسه. از بغلش درمیام به بهانه‌ی دسشویی. حوصله‌ی این حرفا رو ندارم. اون آهنگ چاوشی «بیا روم طلوع کن، من زیر و رو کن، بیا زخم‌هامو یه جوری رفو کن» بود، من بودم می‌گفتم بیا روم طلوع کن و زیر و رو هم بکن ولی کاری به کار زخم‌هام نداشته باش. نمی‌شه؟ حوصله ندارم من.

شش.
سی‌ودو سالشه و بیست و پنج سالمه. گاهی ولی بیست سالشه و چهل سالمه. و من بی‌صبرترینم گاهی. 

هفت.
خب پس چرا؟
آخ از مهربونی و caring بودنش که چه خوب جا افتاد تو مهربونی و care کردن من. که تعجب نمی‌کنه وقتی به یه جزئیاتی دقت می‌کنم و یادم می‌مونه. فریک ‌آوت نمی‌کنه وقتی آخرین ذخیره‌ی قورمه‌سبزی مامان‌پز رو براش می‌برم فقط چون تو چشماش دیدم دلش قورمه‌سبزی خواسته وقتی دیشب گفته ناهار چی خوردی و قورمه‌سبزی خورده بودم. فریک آوت نمی‌کنه وقتی مایع دستشویی هندونه رو نوتیس می‌کنم و وقتی می‌خوام برا اولین شب سکس‌مون شمع بخرم یه دونه هم با بوی هندونه می‌خرم. یه لحظه تعجب می‌کنه که از کجا می‌دونستی. بعد یادش میاد مایع دستشویی رو. بعد می‌گه آها. و done. چون خودش هم همینه. چون خودش ذوق چشمامو می‌بینه اون روز که کش نداشتم و با روبان بنفش روحانی‌ش موهامو بستم و قشنگ شدم. و یهو می‌ره پونصدهزارتا روبان رنگی سفارش می‌ده رو آمازون. که موهامو ببندم ذوق کنم. 
همین چیزهای کوچیک. همون دستی که به موقع میاد رو شونه‌م. همون دستی که به موقع از رو شونه‌م می‌ره کنار. همون توجهی که به موقع آهنگ رو قطع می‌کنه. اون توجهی که پخشه تو هوا و معطوف به خودش نیست. همون توجهی که دلم تنگشه. که کم دارمش. که داشتم ناامید می‌شدم از وجود داشتنش. 

هشت.
آخرش چی؟
هیچ. لابد آویز آبی تیره‌ای که شیشه‌ی مشبک‌ه و نور توش خیلی قشنگ می‌شه، با وجود شکل قلبی‌ش که دوست ندارم، با اون ستاره‌های نقره‌ای روش، آویزون می‌شه کنار آینه‌م تا مدت‌ها. ونوس. شاید با دستخط‌ش. که نوشته شاید نوری بشه و کمی از تاریکی رو روشن کنه. آخرش نوری که افتاد رو فانوس‌ها و مطمئن شدم هنوز وجود دارن. آخرش قلب دوباره امیدوار من. چی می‌خواد دیگه آدم مگه؟ چه می‌دونم...

2 comments:

  1. Good to know that things are getting better. Good to see lights through these words again.

    ReplyDelete
    Replies
    1. This comment has been removed by the author.

      Delete