Saturday, 29 June 2013

"در بهار کنار سبدهای گیلاس تفاوت عشق و حسرت را فهمیده بودم و این برایم تا پایان عمر کافی بود."

زمستون دوسال پیش بود فکر کنم. با ش تو یه مدرسه‌ی خودگران افغان کار می‌کردیم. براشون یه کتابخونه درست کرده بودیم و سعی می‌کردیم کتاب خوندن رو راه بندازیم بین بچه‌ها. یه کارهایی هم سعی می‌کردیم تو کلاسا بکنیم. یه سری فعالیت‌هایی که از توشون هیچی در نیومد چون زورمون به اداره‌ی کلاس نمی‌رسید. به غیر از بچه‌های بزرگترشون. باهاشون کتاب خوندیم و راجع به کتاب حرف زدیم و بعدترش یه پروژه راجع به افغانستان شروع کردیم.

دور بود. ته همت. کن. حتی یادم نیست چطوری تا اونجا می رفتم. ولی برگشتنش اینطوری بود که زیر یه پل عابر پیاده، کنار اتوبان وایمیستادم تا اتوبوس بیاد. اون اتوبوس صورتی‌های همت.

حالم خوب نبود اون موقع‌ها. یکی از بدترین وقت‌های زندگی م بود. آخرای رابطه، بدون این که بدونم آخراشه. یه تصویر دارم تو سرم از خودم با یه روسری کلفت، پلیور مشکی دوست پسرم رو مانتو، و روش کاپشن مشکی پسری که اون موقع ها دوستم بود و حالا دوست پسرمه، که زیر یه برف ریزی وایسادم کنار اتوبان. و، خسته م. به معنای واقعی کلمه. یه بغض دائمی دارم و هنوز اونی‌ام که بدهکاره و باید حالا حالاها بدوه. تازه شروع کرده بودم به سیگار کشیدن. از اتوبوس پیاده می‌شدم، تو اون کوچه‌ی بین همت و ولیعصر یه سیگار ناشیانه می‌کشیدم و تا جایی که جون داشتم پیاده ولیعصر رو می‌رفتم بالا.
این، منِ اون موقع‌هاست. نه اینکه دوستش نداشته باشم، اما دلم براش می‌سوزه. و بدترین وقت برای من وقتیه که دلم برا خودم بسوزه. تمام اون روزها رو فراموش کردم اما اون تصویرِ کنار اتوبان، شبیه یه لکه رو لباسی که دوستش داری، تو سرم مونده. لکه‌ای که تو مهمونی‌ای رو لباست افتاده که اتفاقآ توش خیلی هم خوش گذشته بهت. 

از پاییز بعدش دیگه نرفتم اونجا کار کنم. جونم داشت تموم می‌شد. یه کارِ به خیال خودم راحتتر پیدا کرده بودم تو یه مدرسه‌ی غیرانتفاعی. مدرسه‌ی خودگردان رو ول کردم و کمی بعد هم با اون دوست پسرم به هم زدم. با نیمی از زندگی‌م. ش هنوز می‌رفت اونجا و پروژه رو به یه سرانجامی رسوند. من؟ شکست خورده بودم. شکستم تو اون مدرسه وصل شد به شکستم تو نیمی از زندگیم. و دیگه دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم. اسم بچه‌ها رو حتی یادم نبود. 

امروز دوباره رفتیم اونجا. یه عالمه کتاب بهشون اهدا کرده بودن و مدیر مدرسه زنگ زده بود به ش که می‌تونین بیاین اینارو دسته بندی کنین؟ رفتیم و اول پشت در موندیم. یه فاصله ای رو برگشتیم خونه‌ی ش. رو دیوار اتاقش یه نقاشی بود از دوست پسر قبلی من. (نقاشی از دوست پسر قبلی من یعنی خود قلبش. انگار که یه قلب تیکه پاره بالای آینه رو دیوار بود و من اون قلب رو با تک تک سلول‌هام می‌شناختم.)
موقع بیرون اومدن از اتاقش و برگشتن به مدرسه، خیره شده بودم به نقاشی و فکر می‌کردم که باید بشه. باید بشه یه طوری از این شکست رد بشم. همون طور که شد از خودش و حتی خاطره‌ش رد بشم.
رفتیم مدرسه. و دیدیم که کتابخونه باز یه گوشه افتاده. کتاب‌ها رو دسته بندی کردیم و چیدیم تو قفسه. ش داشت به این فکر می‌کرد که برای کتابخونه‌ی این مدرسه چی کار می‌شه کرد. من؟ پر بودم از شکست. شیفت عوض شد. دخترا اومدن. همون‌ها. و حتی یکیشون که اون موقع‌ها مدرسه رو ول کرده بود و حالا برگشته بود. دونه دونه میومدن و یادم میومد. اسماشون که هیچی. خودشون رو. چیزهایی که تو اون مدت ازشون شناخته بودم رو.

موقع بیرون اومدن از مدرسه، به اون پل عابر پیاده نگاه کردم. و فکر کردم شاید بشه. شاید بشه به کتابخونه‌ی اینجا برگشت. با شکست چشم تو چشم شد (همون طور که با رنج چشم تو چشم می‌شم همیشه) و ردش کرد. شاید اگه اینجا وایسم و از این مدرسه و تمام یادهایی که با خودش میاره فرار نکنم، اون وقت ردّش کمرنگ شه و با خودش رد اون شکست سنگینِ به قیمت نیمی از زندگیم رو هم کمرنگ کنه، وقتی اینهمه به هم گره خوردن. 

دارم برگشتن به مدرسه‌ی خودگردان رو سبک سنگین می‌کنم...

- تیتر: احمدرضا احمدی - 

No comments:

Post a Comment