Sunday 30 June 2013

زین چمن سایه‌ی آن سرو روان مارا بس

با م رفتیم کوه. قدم زنان کمی رفتیم بالا، کمی اومدیم پایین، املت خوردیم، نشستیم حرف زدیم، برگشتیم پایین. مجموعآ 6.5 تا 10. 
چیزی که از این روزها یادم می‌مونه، دلهره‌ی آینده‌ی نامعلوم‌مونه و آرامشم از اینکه می‌دونم از دستش نمی‌دم. 

راجع به رفاقت رسمآ ادعا دارم. غیر از این نقطه‌ی تاریک که خودم هم پذیرفته‌م بیشتر از این که انتخاب کرده باشم دوستام رو، انتخاب شدم. ادعا دارم که شکل‌های خیلی مختلفی از رفاقت رو تجربه کردم.
چیزی که این روزا بهش فک می‌کنم "آرامش" تو دوستیه. نه اینکه پیش یه نفر آرومی یا نیستی. این که چقدر مطمئنی؟ چقدر می‌دونی که از دستش نمی‌دی. چقدر موقع گرفتن تصمیم‌های بزرگ به این فکر می‌کنی که این تصمیم رو این رابطه چه تآثیری می‌ذاره؟ چقدر تو حساب هزینه فایده ی تصمیم گیریت، هی اسم اون آدم رو تکرار می‌کنی؟ "آرامش" هم اونقدرا دقیق نیست. "امنیت" شاید.
این جمله‌های بالا رو اصلآ منفی دارم نمی‌نویسم. همون رو هم دوست دارم. اصلآِ اصلآ نه اینکه هر رابطه‌ای که این امنیت رو توش داشته باشه خوب‌تر از بقیه‌ای ه که ندارن. اما جنس این امنیت رو هم خیلی دوست دارم. مخصوصآ الان. که وقت تصمیم‌های بزرگه و آینده با اصرار خودش رو لای یه مه غلیظ پوشونده و هرکاری کنی خودشو نشون نمی‌ده..
- بگذریم از تمامِ ناامنی‌های دیگه، که خودم با دست خودم، ورداشتم خودمو گذاشتم وسطشون، که با هر سمس خوب و نازی به این فک کنم که "یعنی تا کی میشه؟" - 

بریم هزاردور دورِ جهان بزنیم و باز، برگردیم همینجا، حتی شده برای یه روز، 6.5 بیا دنبالم بریم کوه و 10.5 برگردیم. تصویرم ازش همینه. همین قد نزدیک و روون مث امروز.
دلم برات تنگ می‌شه. 

No comments:

Post a Comment