از اینجا می فهمم دوست داشتن یه نفر رو شروع کردم (دوست داشتن. نه عاشق شدن. نه خواستن)، که دستهاش رو دوست میدارم. یه وقتی میبینم میتونم خودش رو تو دستهاش پیدا کنم. تو فرم انگشتها و کف دست، حالتی که معمولآ دستش توش قرار میگیره، ناخوناش، رگهاش. میتونم ویژگیهای شخصیتی ای که از طرف میشناسم رو تو دستش ببینم. چیزهایی که توش دوست دارم یا ندارم. از این نقطه، بازیِ خیره شدنهای طولانی به دستها شروع میشه..
بعد هرچی بیشتر بشناسم آدمه رو، با دستهاش بیشتر دوست میشم.
No comments:
Post a Comment