کش اومدن
و کش اومدن
و کش اومدن
و کش اومدن
Friday, 19 December 2014
اما مسیر جاده به بنبست میرود
انعطافهایی که به خرج میدم برای آدمهای مهمم، دارن دونه دونه مستهلک میشن.
Sunday, 30 November 2014
روزی صد بار تمام کارهایی که میکنم رو چک میکنم، که نکنه در ازاشون منتظر یه جبرانی چیزی باشم.
هر کمکی که به یکی میکنم.
هر صبری که برای کسی میکنم.
هر مدارایی که با کسی میکنم.
هر انرژیای که به هر شکلی برای هرکسی میذارم.
همهش دارم به خودم یادآوری میکنم که تا یه جایی بذار که به خاطر رضایت و خوحشالی خودت گذاشته باشی.
بعد یه وقتایی، لحظهای که با یه برخورد بدِ یه نفر راجع به یکی از همین انرژی گذاشتنها یهو ناامید میشم و خستگیش به تنم میماسه، مچگیرانه به خودم میگم «چی شد پس؟ تو اگه به خاطر خودت کردی اینکارا رو، الان برا چی اینطوری شده حالت؟»
اما اگه از شعارها و زر زرااای الکی (با لحن نامجو) فاصله بگیرم، اگه با خودم روراست باشم، میبینم که من با اینکه به جبران اینجور چیزها احتیاجی ندارم، با اینکه نمیشمرم چندتا انرژی گذاشتم و طرف چندتا گذاشت،
به یه چیزی از جنس قدردانی احتیاج دارم. قدردانی تو سکوت. که طرف مطمئنم کنه میفهمه و میبینه و اپریشیِیت میکنه. جاهایی که خیلی انرژی میذارم، این فهمیده شدنهس که شارژم میکنه. وقتی میخوره تو صورتم که داره فهمیده نمیشه، یهو خالی میشم.
فرض کن مدتهاست داری یه پارکی رو تمیز میکنی. هی آشغالای رو زمین رو ورمیداری میندازی تو سطل. بعد یه جا نشستی، یه دستمال از جیبت میفته. نه حتی. نمیفته. میذاریش زمین که روش آجیل بریزی بخوری، یکی از آدمای پارک بیاد تشر بزنه بهت که چرا دستمالتو میندازی زمین و اصن من دیگه نمیام این پارک.
آدم حتی نمیتونه با خیال راحت بگه «مگه نمیبینی حواسم به تمیزی پارک هست؟» چون شبیه منت گذاشتن میشه. نمیشه/بلد نیستم یه طوری کامیونیکیت کنم این موضوع رو، که جوابش نشه «اگه سختت بود خب میخواستی نکنی»
هیچی دیگه. دیشب رو اینطور خالی و سرخورده گذروندم. درست میشه و میگذره و دوباره همه چیز به حالت عادیش برمیگرده. و این همون نقطهایه که از «منتظر جبران بودن» جداش میکنه. من اون انرژی رو میذارم چون به نظرم اون طور درسته. با یه برخورد بد کوچیک (یا حتی بزرگ) روشم رو عوض نمیکنم. زمان ریکاوری لازمه فقط...
Saturday, 29 November 2014
"everything you touch, shortly dies..."
در تمام روزهای نادوشنبه، زندگی به یک لیوان چای و رنگهای برگها و قشنگی پاییز از پشت پنجرهها و پیراهن کشمیر قرمز و باران قانع است.
Thursday, 13 November 2014
Sunday, 2 November 2014
از جای آن جراحت و زخم
رویا فوران کرد
من نمی توانستم این رویا را
مهار کنم
فراموش کردیم
فراموشی پس از زخم
زخم پس از فراموشی"
این بار یک چیزی فرق میکند با دفعهی قبل. "این بار" و "دفعه ی قبل" هم دربارهی پیکهای روانکاوی است.
خرداد و تیر هم درگیر یکی از همین پیکها بودم. مسئلهی مهمی بود و فکر میکردم مهمترین مسئلهی فعلیام است. لابد شما یادتان هست و نک و نالههای اینجا را. آن افسردگی ناگهانی که زمینم زده بود و ماجرای مقاومتم در برابر دارودرمانی و بعد دوستانم که بعضیهاشان میفهمیدند و بعضیهاشان نه. و بعدتر حل شدنش و ناگهان سبک شدن و رهایی.
-آچمز شدگی بهترین نشانهایست که میتوانید در اتاق روانکاوتان باهاش مواجه شوید. وقتی در جواب یک سوال مثل ماهی دهانتان را باز و بسته میکنید، نفس نفس میزنید، اشک میریزید، عرق میکنید، ... یعنی همانجاست. پارک کن پیاده شو. همان سوال است که باید با تیغ جراحی بیفتید به جانش. بتراشید و از خون ریزی نترسید و بدانید که گلوله لای زخم مانده که زخم جوش نخورده. گلوله را میکشید بیرون و بعد زخم یواش یواش جوش می خورد. درد هم، التبه که دارد-
می گفتم. آچمز شده بودم و تمام هفتهی بعد را به سوالش فکر کرده بودم و با جوابهای دم دستیای که میدانستم به درد لای جرز هم نمیخورند رفتم تو.
حالا میدانم که این سختترین است. میترسم هم. اما میرسیم به شروع همین پست.
حالا به هر دلیلی، از آن اضطرابی که دفعهی پیش بیچاره ام کرده بود و آن دلشورههایی که هیچ جوره از پسشان بر نمیآمدم خبری نیست. نه که آرام باشم و خیلی باوقار و طمآنینه پیش بروم. خیر. اما آن حال گند مداوم، آن احساس ناامنی، آن "من هرلحظه ممکن است فروبپاشم"، آن ناتوانی در شروع کردنِ روز از ترسِ آنچه در ذهنم پیش خواهد آمد، هیچ کدام نیستند. شاید بیایند. شاید هنوز زود است. شاید هنوز آنقدر پیش نرفته ایم که چاقو به زخم برسد. نمیدانم.
Friday, 31 October 2014
هربار روانکاوی شدید میشه، پی ام اس هام هم دیوانه وار میشن. نمونه ش دفعه ی پیش که سر هزارتومن پول با راننده ی هیز آژانس ساعت یک نصفه شب تو کوچه دعوا می کردم و داد می زدم. بعد میگه میتونی فلوکستین بخوری که کنترلش کنه. بعد من فک می کنم فلوکستین بخورم که یه بار که نمی خورم دیوانه ترین بشم تو اون یه هفته؟ نمی خوام.
Friday, 24 October 2014
Monday, 20 October 2014
Thursday, 16 October 2014
نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن
این چند روز مرتب کردن اتاقم هم اضافه شده. دارم فقط مرتب نمی کنم. دارم اینجا را سبک می کنم. نوشته بودم قبلاً؟ من هیچ وقت هیچ چیز را دور نریخته ام. نه فقط یادگاری های مهم از آدمهای مهم. نه. من فیش تمامِ غذاهایی که با آدمهای مهم خورده ام، تمام کارت شارژهایی که زمان اوج رابطه ام با دوست پسر سابقم خریده بودم، تمام تکه کاغذهایی که دستخطی از کسی رویشان بود، تمام چرک نویس های کنکور، ادامه بدم؟ همه را نگه داشته بودم. دو تا مانتوی له و پاره را نگه داشته بودم توی کمد پیش مانتوی های دم دستم. یکی را چون مانتوی راهپیماییهای هشتادوهشت بود، یکی را چون دوست پسر اولم دوستش داشت و مرا یاد روزهای خوش نوجوانی ام می انداخت. اولی را که انداختم دور توی سرم بوی اشک آور می آمد و دومی بوی عطر او را مستقیم از پاییز خیابان های سعدآباد گذاشت زیر دماغم. خلاصه. اتاق سنگین است. اتاق گاهی شکنجه است. حالا که برای این ده ماه باقیمانده خانه ی پدرمادری ماندگار شدم، باید سبکش کنم. ولی پذیرفته ام که فرایند طولانی مدت است. یواش یواش دوره می کنم و با ترس دور می ریزم. اما پیش می رود. فقط اگر می توانستم از شر این کاغذدیواری آبی خلاص شوم...
گفتم من دیگه حرفی ندارم آقای مجری. و رفتم پی ادامه ی زندگی م.
Saturday, 11 October 2014
"I cant take my eyes off you.."
.
Monday, 6 October 2014
Wednesday, 24 September 2014
"رگبار هذیان در تب پاییز"
هه. دیر آمدی. روزهاست مبتلاترینم. باد که میاید هم فقط از کنار دیوانگی هایم عبور می کند. پرنده رفته است. پرنده رفته است و کسی نیست دلش هوای پاییزِ خیابان های سعدآباد کند. کسی نیست چشم به راه باران باشد. کسی نیست برای باران هزار معنیِ رنگارنگ بتراشد در این برهوت بی ایمانی. کسی نیست حتی با حسرت به پنجره ی روبه حیاط خلوتِ کتابخانه خیره شود و باران بخواهد. کسی نیست اصلا.
پرنده رفته است و زیبایی غمگینم می کند چون همه ی خواستن و نداشتن هاست. تهران اصلا همه ی خواستن و نداشتن هاست.
Tuesday, 16 September 2014
از دست خویشتن فریاد
Sunday, 14 September 2014
Monday, 8 September 2014
فقط کلمه هست
واژهها خودِ ما هستند. ما واژههایمان هستیم. این که چه واژهای داری برای توصیف خودت، تو را میسازد. من این ویژگیای که دارم نیستم. من توصیفی هستم که از این ویژگی در ذهنم دارم. توصیف که عوض شد، من هم خودم را عوض میکنم.
پ.ن: "توصیف" واژهی خوبی نیست برای منظورم. برای چیزی اسم گذاشتن. نه چیزی را توصیف کردن. کلمه ای که احتیاج دارم، باید مسیرِ برعکسِ "تعریف کردن" باشد. یاری سبزتان.
Sunday, 7 September 2014
Saturday, 6 September 2014
شقیقه اش دو شقه میشود
هی میخوام زندگی حرفهایم رو سرو سامون بدم٬ هی در قدم اول میرم سراغ لینکدین. هی میبینم بخش مهمی از کارهایی که تا حالا کردم + کاری که همین الان دارم میکنم رو جرئت ندارم بذارم توش. باز میبندمش میام بیرون. تو معلمی که ریدهم٬ تو همون کاری که توش از خودم راضیام هم چارستون بدنم میلرزه ازش و به خاطر همین ترس کذایی دیگه دارم نمیکنمش٬ همین کاری که الان دارم میکنم هم با هزار بار «اسمم جایی نباشه» و هزار تا جلسهی «ریسک ماجرا رو چطور هندل کنیم» پیش میره.
این جوروقتاس که منتظرِ زندگی ِبیرون از ایرانم میشم. وقتی همه چیز رو باشه. وقتی رزومهی فارسیم نصف رزومهی انگلیسیم نباشه. اینا بشن دو تا پروژهی گم وسط راهی که دارم میرم.
خواهرم میگه اگه ادمیشن جاهایی که میخوای رو نگرفتی هم به نظر من همون سال دیگه بیا شروع کن کار کردن که یه سرو سامونی بگیری. طرف منطقی ذهنم باهاش موافقه. طرف غیرمنطقیم ولی داره فک میکنه این چه دنیاییه آخه که برای سروسامون گرفتن٬ باید بی سروسامون کنم خودمو.
همه چی از سروسامون دادن زندگی حرفهای میاد. از راضی نبودن از آیندهی حرفهایم تو ایران. بیعرضگی خودمه ها. ملت معلم میشن و خوب هم معلم میشن. کم کم یاد میگیرن. هرسال بهتر از سال قبل میشن. من ولی یه پروگرم دو سالهی تیچر پریپریشن لازم دارم برا همین. یکیبیاد کلاسمو آبزرو کنه. یکی بیاد فیدبک بده. اه. ملت از هیچ برا خودشون حال و آینده میسازن. من از همونی که داشتم هم بلد نیستم یه چیزی بکشم بیرون. منِ خرم که برا عوض کردن لایف استایلم یه همچین تغییر بیرونی گندهای لازم دارم. -دوسال میگذره از وقتی هربار سفرِ آمریکا به یه صفحه نوشتن ِتغییرهایی که میخوام بکنم ختم شده و باز تا رسیدم تهران خزیدهم به روزمرگی خودم-
نخی که همهی اینا رو به هم وصل میکنه٬ اینه که هیچیبه اندازهی این رفتن برام خوب نیست و هیچی به اندازهی این رفتن برام بد نیست. به این رفتن نیاز دارم و عصبانیام از هر عامل بیرونی و درونی که این نیاز رو تولید میکنه. چه خودم و شل و ولیِ تنیده تو لایف استایلم باشه٬ چه شریعتمداری باشه و مقالهی مزخرفش تو کیهان.
پ.ن: بله خاک بر سر ناشکرم کنن و اینهمه آدم دربهدر دنبالِ داشتن این موقعیتن و فلان. خستهم کردن ملت با تکرارِ این حرفا. بابا به خدا بهتر بودنِ زندگی در آمریکا از زندگی در ایران یک فکت نیست. آسایش برای آدمها تعاریف مختلف داره. یکی شاید زبان درس دادن تو کرانهی باختری رو به کار کردن تو یه سازمان ناسودبر بینالمللی تو دیسی ترجیح بده. حداقل مطمئنی مالیاتی که میدی اسلحه نمیشه برا اسرائیل. اه. این غرغرا پست جدا میخواد. شب بخیر.
Friday, 29 August 2014
Wednesday, 27 August 2014
به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد
الان که این را مینویسم، صبح است. آفتابِ معجزهگرِ ده صبح از پنجرههای بزرگ استارباکس میآید تو. دارم یکی یکی ایمیلهای تو-دو لیست این روزهایم را مینویسم. دارم به هرکه این مدت دیده ام و با هم توافق کردهایم که معلم ادبیات شدن اینجا زیادی سخت است ایمیل میزنم و ازشان می خواهم که دوباره به آپشنها برش گردانیم. نظرشان چیست غیر از اینکه کار سختی است؟ واقع بینانه، کار پیدا می کنم؟ سیستم راهم میدهد؟ به طور فنی، چندتا کورس آندرگرد باید بگذرانم؟ چند ترم اضافه میشود؟ چقدر خرج؟ این جزئیاتِ فنی را بررسی کردن حالم را خوب میکند. یادم میآورد که چقدر نزدیکم.
باید این گنج را کنج سینهام حفظ کنم توی هر گردبار و سیل و طوفانی. باید یادم نرود هی نگاه کردن بهش و گرد و خاکش را گرفتن را. چرا نشود؟ کجای زندگی ام تا به حال، "میشود/نمیشود"های معمول جهان را جدی گرفته ام؟ خیلیهاش نشد آخرش. اما تعدادی هم بود که شد. و وقتی شد، چنان دستاورد عظیمی شد که تا سالها میتوانم ازش خرج کنم. اصلاً جهانی قد علم کنند روبروی من که نمیشود. یواش میگویم "باشه" و از کنارشان راهم را میکشم میروم با دو چمدان بیست و سه کیلویی لابد. میروم یک گوشهای دور از هیاهو، صندوقچه ام را باز میکنم از درخشش آرام میشوم. خون جگر به چه درد دیگری میخورد جز لعل شدن سنگ؟ عمر من به چه درد دیگری می خورد جز اینکه خودم را برسانم به سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست و اینکه دوستانِ جانم را از لای تمام طوفان ها و گردباد ها با خودم ببرم هزار جای جهان اصلاً؟
حالا صبح است. لابد شب دوباره دیوانه میشوم. اما وبلاگ خوبی ش همین است. یک جایی ثبت میکنی که یک روزی زیر آفتاب داغِ ده صبح، فکر میکردی میشود. فکر میکردی میتوانی. امیدوار بودی و خون به صورتت میدوید از فکرش.
پ.ن: جهان طوری اداره می شود که درست لحظه ی پابلیش کردنِ این پست، مشتی فرود بیاید و ببینی که دقیقا داری از چی حرف می زنی.
Tuesday, 26 August 2014
یکی یه چیزی نوشته بود راجب رفتن دوستاش٬ یه اشارهای کرده بود به فرودگاه و اینکه این شعره چقدر شبیهشه «هی پابهپا نکن که بگویم سفر بخیر/ مجبور نیستی که بمانی٬ ولی نرو»
همین شد که یه لحظه تصور کردم روز فرودگاهو. وقتی دارم هی پابهپا میکنم که بگن سفربخیر. وقتی بار تمام خدافظیها افتاده تو یه زمان و یه مکان.
خواهرم که داشت میرفت اِن نفر اومده بودن فرودگاه. بعد لحظهی آخر یه حلقهی گنده شده بودن آدما٬ که دونه دونه بغلشون میکرد و باهاش خدافظی میکرد. و هی گریهش شدیدتر میشد.
شقایق رو تصور کردم. دیدم نمیتونم. خدافظی رو نمیتونم تصور کنم.
بغلشون کنم؟ چطوری از بغلشون بیام بیرون که برم؟ بغلشون نکنم؟ چطوری چشم ازشون بردارم؟ چطوری اون شیشهی لعنتی رو رد کنم؟ اون پشت که رسیدم چی کار کنم؟ چقدر باید بگذره که بتونم به آینده فک کنم حتی اگه کهربای آرزو باشه؟ تو هواپیما که کنده میشم از زمین؟ تو توقف؟ کی؟
یهو واقعی شد. یهو دیدم که واقعاً شاید نتونم.
پ.ن: مسخرهس که از الان بهش فک میکنم.
میدونم.ولی وقتی اینجام٬ همه چیخیلی نزدیکتر به نظر میرسه. یه سال دیگه نیست. همین الانه. برگردم درست میشه
پ.پ.ن: اینجا که هستم٬ حتی لیست مهمونهای گودبای پارتی زو هم تو ذهنم مینویسم.
Sunday, 24 August 2014
Friday, 22 August 2014
Tuesday, 19 August 2014
مانترا
Monday, 18 August 2014
متشکرم رنه! برای سورئالیسم و برای خیلی چیزهای دیگه
توی شیکاگو یه نمایشگاه دیدم از نقاشیهای رنه ماگریت. (همون که یه پیپ هم کشیده و زیرش نوشته این پیپ نیست)
برای اولین بار در زندگیم احساس کردم یه چیزی از جنس سورئالیسم داره روم تاثیر میذاره. یعنی داره یه ورودی بهم میده اصن.
درواقع اولین بار بود که درهام رو بهش باز کردم. در مواجهه باهاش ذهنم رو از چیزهای دیگه خالی کردم و سعی کردم معنیهای شخصی خودم رو به زور نچپونم به نقاشیها قبل از اینکه دریافت حسیای ازشون داشته باشم. پررو بازی هم درنیاوردم و پذیرفتم که من این نوع هنر رو نمیفهمم تنهایی. و تمام توضیحهای اثرهار رو خوندم. براش وقت و انرژی گذاشتم٬ و شد. در یک لحظهی لذتبخش، دیدم مدتیه که دارم به یه تابلو نگا میکنم و دلم نمیخواد برم بعدی. دلم نمیخواد توضیح و اسمشو بخونم.
le ciel meurtier آسمان قاتل |
این بار اولین بار بود که تنهایی این کارو میکردم و به نظرم همیشه دفعهی اول سخته. آدم یاد میگیره که چطور خودش رو به ترسهاش نزدیک کنه. یاد میگیره چطور به جهانهای ناشناختهش نزدیک بشه.
Sunday, 17 August 2014
برنامه م این بود که تو سفر دیتا جمع کنم فقط. بعد برگردم سر خونه زندگیم٬ همه ش رو بذارم جلوم٬ اصن اگه لازم شد بنویسم همه چی رو روی یه کاغذ گنده٬ بهش فک کنم و تصمیم بگیرم. آدمهایی رو پیدا کنم که تو این شهرا و دانشگاها بودهن و باهاشون حرف بزنم.
حالا ناگهان٬ یه طوری شده که انگار باید شهرِ دو سال از زندگیم رو هم انتخاب کنم تو همین دو هفته.ایالت رزیدنسی م رو عوض کنم اگه بشه٬ که خرج دانشگاه نصف بشه بعدا. سرم داره سوت میکشه.
این اتوبوس زودتر برسه و من بخوابم رو تخت هتل و نفس بکشم یه کم.
Friday, 15 August 2014
بار دیگر شهری که فلان :دی
دارم میرم نیویورک. آیا چرا من اینهمه این شهرو دوست دارم؟
خون تو رگهام سرعت میگیره از خوشی.
Thursday, 14 August 2014
پسرک موقع خواب به بابام گفته «خاله نا از مسافرت میاد٬ ما خوشال میشیم میخندیم»
دلم ریخت.
به این فکر میکنم که با خدافظی بعدی دیگه نمیتونم بگم «دو هفته دیگه برمیگردم میریم مسافرت با هم»
با خدافظی بعدی مدت زمانی که باید برای دوباره دیدن هم صبر کنیم بیشتر از چیزیه که بتونه بفهمتش. با خدافظی بعدی اگه توبغلم بشینه و تکیه بده به دستام٬ بعد اونجوری سرشو کج کنه واسه اولین بار بگه «میخوام شب با تو بخوابم» به جای اینکه مامانم بخوابونتش٬ دیگه نمیتونم با یه مکثی لبخند بزنم و بگم «نمیشه خاله.. من باید برم سوار اتوبوس بشم». ایندفه دیگه گریه م میگیره از شدت زلالیش.
طبق زمانبندی فعلی٬ وقتی که بالاخره تو یه شهر زندگی کنیم میشه حداقل ۶ سال دیگه. ۸ سالگیش.
دلم براش تنگ شده..
Tuesday, 12 August 2014
درسفر
کسی که تو این شهر پیشش میمونم٬ خونهش طبقهی چهلمه و یه تراس داره رو به دریاچه و شهر.
فکر نمیکنم. نمیجورم بیخود. حالم خوبه.
Saturday, 9 August 2014
Friday, 8 August 2014
و این همهی اعترافهاست
ابروهام را که برداشتم٬ یادم آمد چطور گاهی از نگاه کردن به آینه خوشحال میشدم. یادم آمد که گاهی چهرهام را دوست داشتم و این دوست داشتن حالم را خوش میکرد. یادم آمد زمانهایی بوده که از هر سطح صیقلیای برای نگاه کردن به خودم٬ گیرم برای کسری از ثانیه٬ استفاده میکردم. یادم آمد روزهای زیادی است که بعد از دست و رو شستن صبحگاهی٬ عینکم را تا وقتی به اندازهی کافی از آینه دور نشده باشم نمیزنم.
یادم آمد اصلا زیبا بودن را. زیبا شدن را.
حالا هی دست و پا بزنم که توضیح بیشتر بنویسم. کلمه ندارد.
من زیبا بودن را فراموش کرده بودم.
Tuesday, 5 August 2014
دارم برنامه میریزم برا سفر آمریکا. اولش قرار بود سفر دو تیکه باشه. تیکه ی اولش برم سمت غرب و کالیفرنیا که تا حالا نرفتم٬ بعدش شرق طرف نیویورک و پنسیلوانیا. هدف هم اینه که با استادا و پروگرم چِر های مختلف حرف بزنم و لینک بسازم و باهاشون مشورت کنم که با این تجربهها و این تصمیم فعلیای که برا آیندهم دارم٬ چه پروگرمی به دردم میخوره بیشتر.
تو رزومهم معدل لیسانسم رو ننوشتم.در نتیجه رزومهی درخشانی دارم در کارهای مربوط آموزش. خیلی با اعتماد به نفس به دانشگاهای رنک یه رقمی هم ایمیل زدم.
غربیا کلاً جوابمو ندادن اما طرف شرقش خوب شد. در این نقطه غرب رو بی خیال شدم و اون چند روز رو تصمیم گرفتم برم پیش یکی از دوستام.
دیشب الف اومد خفتم کرد که بابا چه کاریه.اینهمه وقت داری ایالت های دیگه ایمیل بزن.
این شد که برنامهی فرضی فعلی شد یک سفر سه هفتهای دیوانه٬ که از شیکاگو شروع میشه و بعد میره ایندیانا و بعد نیویورک و بعد پنسیلوانیا و بعد اگه شد حتی دیسی دوباره. بعد حالا میگم «پنسیلوانیا» خودش یعنی سه روز فیلادلفیا و سه روز کالج پارک.
هنوز هم همه جواب ایمیلم رو ندادن درنتیجه ممکنه ترتیب سفرهای توی یک ایالت اصلا بهینه نشه. نمیتونی به رئیس یه پروگرم تو یه دانشگاه آیوی لیگ ایمیل بزنی که لطفا در دقیقاً فلان روز به من وقت بده.
نمیدونم ولی چه مرگمه که از کل هیجان اینطور سفری٬ فقط استرسش مونده.
این رو میفهمم و به خودم حق میدم که تمام کارهای مربوط به اپلای ازم دوبرابرِ قبلاً انرژی میگیره. میفهمم که رو تصویر درخشان کلمبیا یونیورسیتی و تیچرز کالجِ معروفش یه گَردِ کدری نشسته باشه.
اما منِ اینهمه تشنهی سفر٬ چرا فقط نگرانِ دیوانگیهای جادهایم میشم؟ چرا هی روز میشمرم که نکنه پیاماس بیفته رو یه اتوبوس سواریِ طولانی تو جاده. چرا هی با کلافگی گوگل مپ رو میبندم به جای اینکه با شوق جادهها رو نگا کنم؟ چرا فکرِ موندن پیش آدمایی که نمیشناسمشون و دوست ِدوستامن تو شیکاگو و فیلادلفیا فقط استرسیم میکنه؟
سِیف زُنهای اصلی زندگیم تلنگر خوردن و حالا از این سِیف زُنهای دیگه نمیخوام بیام بیرون. از خونهی خواهرم٬ از خونهی دوستم تو یه شهر کوچیک تو ایندیانا٬ از نیویورک که میشناسمش یه کم..
کاش مثل همیشه٬ تنها سفر کردن منو یه آدم دیگه کنه. کاش اون لحظهای که میرم تو اتوبوس دچار خودم نباشم. کاش همون سبکی و اعتماد به نفسِ تنها تو آمریکا سفرکردن که گاهی تو آخرین لحظه پیداش میشه٬ این بار هم بیاد...
Saturday, 2 August 2014
هربار یه وبلاگ تازه میسازم٬ آدرسشو به یه آدمایی میدم٬ بعد یهو میرسه به یه نقطهای که دلم میخواد تمام دیوونگیهامو بلند بلند بنویسم. بعد میبینم نمیشه. هربار بالاخره یکی هست که از «تمام دیوونگیهای من» ناراحت بشه. برنجه. اذیت بشه.
میرسه به یه جایی که حتی تو درفتها هم نمیتونم بنویسم.
از اون نقطه به بعد دیگه اون وبلاگ تا حد خوبی غریبهست. و من تا حد خوبی دروغگو٬ یا در بهترین حالت پنهانکار.
منظورم هم دقیقاً دیوانگیهای این روزها و دقیقاً همین وبلاگه.
Monday, 28 July 2014
Saturday, 26 July 2014
چو تخته پاره بر موج
راه دیگری ندارم. میسپرم. مشتهایم را باز میکنم و میگذارم برود. دست برمیدارم از این دائم دنبال اطمینان گشتن. دست بر میدارم از این دو قطبیِ دانستن و ناامید شدن. دست برمیدارم از وسواسم بر قرار نگرفتن در موقعیت تعلیق. از تصمیم گیری های زودهنگام، برای فرار از "شاید"ها. میگذارم این بار این تعلیق مرا بشورد با خودش ببرد. میگذارم موج بزند و بکوبدم به در و دیوارِ صخرههایی که زمانی جای پای محکمم بودند.
میگذارم موجش مرا با خودش ببرد و آدم دیگری بسازد از من. آدمی که دندانهایش را به هم نمیفشارد و دستهایش را در خواب مشت نمیکند و از منتظر بودن تا حد مرگ کلافه نمیشود. آدمی که هی برای چیزهای خارج از کنترش تعیین تکلیف نمیکند. برای رابطهها، آدمها، احساسها، موقعیتها..
هزار خط هم که بنویسم، تهش میرسم به همین. آدمی که دستهایش را در خواب مشت نمیکند.
باید تمام آیدا در آینه را بنویسم و دوبار بنویسم که "در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد"...
تهش هم اضافه کنم که کاپلهای لانگ دیستنس دور و برمان یکی یکی شکست میخورند. و یادآوری کنم که من پاییز سال دیگر عازمم و نیامدن او قطعی.