Wednesday 18 May 2016


از وقتی پذیرفتم و بلند حرفشو زدم و رفتم دکتر، همه چی آشکار تره. دیروز مدرسه نرفتم. از تخت هم درنیومدم.

تمام مدت خودمو زدم که داری خودتو گول می‌زنی. از وقتی این اسم روشه تنبلی‌هات توجیه شده‌ست. حالا می‌تونی کل آخل هفته رو رو کاناپه باشی و اگه خودت وایسادی بالاسر خودت که دعوا کنی، پشت اسم افسردگی قایم شی بگی تقصیر من نبود.

گاهی که با خودم مهربون‌ترم اما فکر می‌کنم برعکسه. اگر واقعا به انتها نرسیده بودم، به جنگیدن ادامه می‌دادم و نمی‌پذیرفتمش.
من دیدم که دارم نمی‌تونم، بعد به شرایط زندگی‌م نگا کردم و دیدم این انرژی هیچ جا داره مصرف نمی‌شه و باز باتری‌م خالیه. و فهمیدم که باید یه چیز دیگه، یه چیز جدا از من، داره باتری‌م رو تخلیه می‌کنه.
که اگه واقعا در توانم بود برم مدرسه و تو تخت نمونم، هنوز در حال انکار بودم.

هر دو روایت به یک اندازه بر وقایع می‌شینن. من از خودم دیس‌کانکتم. نمی‌دونم کدوم درسته.
شقایق همیشه میگه این که آدم کی ان رو روایتشون از خودشون تعریف می‌کنه. چون رفتارها یه خودی خود و مستقل از توصیفشون معنی ندارن.

من؟
نمی‌دونم. تا از تخت درومدم لباس مدرسه پوشیدم که یه وقت پشیمون نشم. و فعلا منتظرم چایی دم بکشه.

No comments:

Post a Comment