Wednesday 4 May 2016

ای آمده ز عمق فراموشی...

پونزده سالگی، درست قبل از پیدا شدنش، خسرو گلسرخی می‌خوندم در ادامه‌ی گوش دادن به نواری که مال بابام بود و همه شعرا چپ و انقلابی. از بین همه‌ی اون شعرهای عصبانی (وقتی که دختر رحمان، با یک تب دو ساعته می‌میرد، باید که...)، دو تا از عاشقانه‌ترین‌هاش به دلم نشسته بود. طبعاً مایه‌ی ناامیدی بابام شده بودم وقتی کتاب گلسرخی رو دستم دیده بود و بعد، یه جمعه عصری بدوبدو از پله‌ها امده بودم پایین که «وااااای این چه خوبه»، بعد خونده بودم که لیلای من همیشه پشت پنجره می‌خوابد.

حالا، بعد از اینهمه سال که دوباره پیداش کردم، حالا که داریم دوباره هم رو می‌شناسیم کمی، در گذشته و در حال، توی لحظه‌های آخر قبل خواب ناگهان بهم هجوم میاره.
«ابریشم سیاه دو چشمت
یادآور شبی زمستانی‌ست
من
بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه به خواب می‌رفتم»

سه هفته‌س زیر رگبار براهنی‌ام با صداش که می‌لرزه و غمگین و خشمگین و خسته میشه. صدای لرزانش وقتی می‌خونه «میخواستم که صورت زیبایی را روی سینه ام بگذارم و بمیرم / اما نشد/ هستی خسیس‌تر از اینهاست» سه هفته‌ست صدای پس زمینه‌ی رویاها و کابوس‌هامه.

وقتی که شب درست قبل از خواب این شعر بهم هجوم میاره٬چطور براش نخونم که

«بر تپه‌ها بایست
پریشان کن
اینک هجوم فاصله‌ها را

ای آمده ز عمق فراموشی»

[+]

No comments:

Post a Comment