Tuesday 17 May 2016

برای اولین بار در طول دو روز گذشته یادم می‌ره وقتی می‌رسم به دسشویی آینه رو نگا نکنم. چشمم میفته به صورت خودم. کمرنگ٬ ابروهای نامرتب٬ موهای باز صاف نامرتب٬ زیر چشم‌ها گودافتاده و پلک بالا کمی پف. تیپیکال دیپرشن میک‌آپ فیلم‌هاست اصن. خیره می‌مونم به خودم.

درحالی که به تاریکی اتاق برمی‌گردم٬ به خودم می‌گم که تو سروایو می‌کنی. تو از این وقت سخت زندگی‌ت سروایو می‌کنی و این هم می‌شه یکی دیگه از مجموعه‌ی  «من اون رو دووم آوردم. این که چیزی نیست»هات. 

خوش‌شانسم که یه ماه دیگه اینترن‌شیپم تموم می‌شه و می‌رم ایران. که یه علامتی هست رو تقویم برای روزی که همه چیز قراره عوض بشه. و دیگه لازم نیست صبح‌ها توی همون تختی بیدار شم که الان بیست‌وچهارساعته جز برای دسشویی رفتن و نون پنیر خوردن ازش بیرون نیومدم.

من دووم میارم. و یه وقتی برمی‌گردم عقب٬ به اون هجوم واقعیت جمعه شب فکر می‌کنم. به لحظه‌ای که بعد از ۲۴ ساعت گری‌ز آناتومی نگا کردن٬ پنیک کردن٬ نیم ساعت دویدن و بیست دیقه یوگا٬ با لباس‌های سیاه یکدستم کف خونه دراز کشیده بودم و گریه می‌کردم و فکر می‌کردم بلند شدن از روی این زمین سخت‌ترین کار دنیاست. اون صحنه رفت توی فریم‌های دم مرگ. دردش هم بهش سنجاق شد. یه وقتی بهش فکر ‌می‌کنم و با خودم تعجب می‌کنم که چطور دووم آوردم. ولی دووم میارم.

No comments:

Post a Comment