خستگی داره میکشتم. پیچیدگیهای روابط تهران باز زمینگیرم کرد این یه هفته - ده روز آخر. واقعا نمیکشم اینهمه رو. حالا «اینهمه» که میگم فقط یه بحرانه تو یه رابطهی خیلی عزیز و قدیمی. و یه کمی درام تو یه رابطهی عزیز تازه. دوسال پیش همین موقع چهارتا داستان تو زندگی م در جریان بود و هر کدوم بحرانی صدبرابر بحران این روزا. جوون بودیم واقعا. الان یه جوری جونم تموم شده که دیگه نمیتونم آدمای سخت ببینم.
از وقتی از توچال برگشتم همونقد خسته م که رو قله بودم بعد از اون یه ساعت نفسگیر امیری تا قله. احساس پیروزی ش رو هم دارم تا حدی. از وسط شهر نگاه میکنم به شمال، توچال ه. به خودم میگم ما اون بالا بودیم. بعد نگا میکنم به زندگی تهرانم. یادم میفته گریهی تو مستی شب مهمونی رو. دوستیهای کجدار و مریزی که دفترشونو بستم تو این یه ماه. اونایی که وایسادم پاشون. از همه بیشتر اما، پای خودم وایسادم انگار. پای انعطافم و پای مرزهایی که آره، جابهجا میشن. اما.
امشب میرم. میاد دنبالم فرودگاه. به بغل کردنش فکر میکنم. به آرامشی که ازش میتراوه انگار. به اون شبی که تو هتل میگذرونیم. فرداش که میرم خونه ببینم و خودش میدونست که باید بمونه هتل. به رانندگی مسیر دیسی تا ستیتکالج.
چه میدونم.
هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری.
No comments:
Post a Comment