این حجم استرس و نابهسامانی اوضاع هروقت دیگهای بود فلجم میکرد. حالا نمیدونم، مال اینه که راهی جز ادامه دادن ندارم، یا چون چشمانداز نزدیکی از روبهراه شدن اوضاع دارم، یا چون تا همین دیروزش رو پیشم بود (با همهی بالا پایین ها و خردهدعوا/خردهجنایتها، همین که کنارم بود و خیالم راحت بود هرچقدر سگی کنم ول نمیکنه بره) یا چون واقعا حالم بهتر شده.
همهاش با همه. اما به خودم هم کردیت میدم براش. وسط این بلبشو هم تن ندادم به هیچی تو رابطه. هیچ گرهی رو زیر سیبیلی رد نکردم و همزمان، مهرم رو هم دریغ نکردم. تو خسته ترین حال و استرسیترین شرایط٬ مثلا تو رانندگی طولانی دیسی تا استیت کالج و برعکس، به استقبال دیالوگهای سختی رفتم که لازم شده بودن. فرار نکردم و گاز هم نگرفتم. این وسط حواسم به جزئیات فرآیندهای اداری هم بود و گند خاصی نزدم. وارد دینایال نشدم و هر مشکلی که پیش اومد رو در جا پی گرفتم تا حل شد، یا حل نشد و هنوز بازه و هنوز حواسم هست. به موقعش فهمیدم کی کلرودیازپوکساید لازم دارم و حملههای انگزایتی رو با کمک آرامبخش و تکنیکهایی که در یک سال گذشته develop کردم کنترل کردم.
باورم نمیشه که وسط همین بلبشو به چهارتا از نزدیکترین دوستهاش معرفی شدم و معاشرت کردم و ان نبودم.
یا اینکه همین یه ربع پیش اگه پوشهی نامهها تو ماشین نبود، یا اگه دلدرد پریود کمتر بود (بعله. همهی این بدبختیها در روزهای پیاماس در جریان بود) و میتونستم تا پارکینگ عمومی سر خیابون برم و از ماشین بیارمش، شروع میکردم به پیگیری بدهی اون آمبولانسی که از فوریه تا حالا ازش قایم شدم.
در تمام لحظههای سکوت، در اندک لحظههای بیکاری، حس میکنم کفگیرم به ته دیگ خورده. حس میکنم هر آن ممکنه بشینم کف زمین و گریه کنم. اما انگار اون آدم از من رخت بر بسته. اون که ول میشد کف زمین. اون که دیگه نمیتونست. این آدمِ الان ادامه میده. نمیدونم این تابستون چی شد. نمیدونم دقیقا کجای سفر ایران اتفاق افتاد. اما انگار ناگهان اسکلت روحم منعطفتر شد و با خم شدن دیگه نمیشکنم اون طور. یا، انگار دیگه به جای بنبست بودن، خیابون شدم. تنشهایی که وارد میشن ته بن بست گیر نمیکنن توم بمونن بیچارهم کنن. خیابونه. ترافیک میشه و قفل هم میشه. اما بن بست نیست. رد میشن ازم.
بعدا برا بچهم تعریف میکنم که تو تابستون ۲۵ سالگیم on so many levels شکل گرفتم.
Cheers.
No comments:
Post a Comment