Monday 7 August 2017

استیت کالج دلبری می کند. با باران تابستانی عصرگاهش و ابرهایی که تصویر درخت‌های دور را زیبا می‌کنند. وسط این دو روز بی سر و سامان و کشنده از استرس، پایم را روی گاز می‌گذارم  در سراشیبی و سربالایی دوست‌داشتنی خیابان اترتن و به منظره‌ها دل می‌دهم. به ریزش قطرات ریز باران روی کف دستم که از پنجره پرتش کرده‌ام بیرون.

نه حال عاشقی‌ام خوب است همین اول راهی، نه حال روح‌وروانم. مدت‌های مدیدی‌ست وقت ساکت و خلوت برای خودم تنها نداشته‌ام. دیگر جوان نیستم و این مدام در معاشرت با کسان مهم بودن تمام اعصابم را خسته کرده است. شدیدترین پی‌ام‌اس ماه‌های اخیر گریبانم را گرفته و باز خشم مدام و به هر بهانه در وجودم زبانه می‌کشد. ناامید شدن‌های پیاپی از آدم‌ها هم مزید برعلت.

همخانه رفته بود نیویورک. خیال می‌کردیم دیگر هم را نمی‌بینیم. دیشب ساعت یازده که با رفقایمان قرار گذاشته بودم، وارد بار شدم دیدم نشسته سر میز. روشن شدم. دیده بود من دو سه روز اینجا می‌مانم، زده بود زیر برنامه‌هاش و بلیط گرفته بود آمده بود. صبح رفتیم صبحانه خوردیم. نگاه کردنش هم خوشحالم می‌کرد. خوشحال بودیم و غمگین. از مواجهه با غم حرف زدیم و از ورزیدگی حسی و از عمق. در حال خوردن املت و قهوه. ساده. زیبا.

امروز عصر بعد از قهوه خوردن با جفت همخانه‌ها‌ سوار ماشین شدم و از شهر زدم بیرون. چقدر حیف که ماشین نداشتم این دو سال. استیت کالج خوبی‌اش این است که با ده دیقه رانندگی از شهر می‌روی بیرون. ناگهان همه‌چیز زیبا می‌شود. منظره‌های پر از سبزی‌های مختلف که یک دست نمی‌مانند و مدام تغییر می‌کنند. دشت و جنگل و مزرعه و کوه. و جاده‌های شیب‌دار و تپه‌ای و پیچ‌درپیچ. رفتم برای خودم طور انتقام‌جویانه‌ای «فردا سراغ من بیا» گوش کردم و راندم و نفس کشیدم. همه‌ی استرس‌های این چند روز توی وجودم فعال بود. هنوز نفسم تنگ بود و دلشوره شدید. خواندم که «تاریکم» و همزمان تا عمق وجودم از لحظه لذت بردم و در ذهنم یک فاک بلند و کشیده نشان دادم به هرکسی که این ترکیب را نمی‌فهمد. زیبایی استیت کالج، تنهایی، رانندگی، و باد آرام‌ترم کرد.

صبر کردم او از خانه برود بیرون بعد برگشتم.

فردا می‌روم برای امضای قرار داد، پس فردا برای اورینتیشن، پنج‌شنبه برای موو این (دست تنها. یک ون اسباب را خودم می‌برم در آپارتمان یک خوابه‌ام در طبقه‌ی اول پیاده می‌کنم. از آخرین جایی که ماشین می‌رود تا در ساختمان به اندازه‌ی یک طبقه پله و سیصد متر راه توی چمن‌هاست) و بعد یک هفته وقت خواندن و نوشتن و آماده شدن برای سال پیش رو. این چند روز پر از استرس و پریشانی و آوارگی را دوام بیاورم همه چیز قشنگ‌تر می‌شود.

خانه‌ی جدیدم پنجره‌های بزرگی دارد با لبه‌های پهن. احتمالا در اولین حرکت برای خانه گلدان بخرم. دست سبزی ندارم اما وارد خانه که شدم و چشمم خورد به لبه‌ی پنجره‌ها دلم خواست گلدان داشته باشم.


خودم را دوست دارم جدیدا. گمانم دستاورد کافی‌ای باشد برای بیست و پنج سالگی.

No comments:

Post a Comment